فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستانکهای زیبا

    آرایشگر


    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می‌کرد که سالها بچه‌دار نمی‌شد. او تصمیم گرفت که اگر بچه‌دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد! روز اول یک شیرینی فروش ایتالیایی وارد مغازه شد. پس ازپایان کار، هنگامیکه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود. روز دوم یک گل فروش هلندی به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگرماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش راباز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود. روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.

    *fekr*

    حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، با چه منظره‌ای روبرو شد؟

    فکرکنید، شما هم یک ایرانی هستید

    *fekr*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    (بیشتر…)

    علی اکبر
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    بخشش تا خدا بهت ببخشه


    user_send_photo_psot

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    هر کس در راه حل مشکل برادر ایمانی خود تلاش نماید چنان است

    که نه هزار سال خدا را عبادت کرده در حالی که روز‌ها را روزه گرفته و شب‌ها را به عبادت گذرانیده باشد

    تراز : حاج میرزا احمد عابد نهاوندی مشهور به حاج مرشد چلویی در بازار تهران جنب مسجد جامع ، غذافروشی داشت

     

    او از بزرگان و عرفای تهران و از عزیزترین و نزدیک‌ترین دوستان شیخ رجبعلی خیاط بود

    روزی مرشد چلویی برای دیدن شیخ نزد وی رفته بود، در این حال شیخ از کسب و کار وی می‌پرسد ، حاج مرشد اظهار تاسف می‌کند و از فروش کم و بی رونقی نالیده و به شیخ چنین می‌گوید

    غذاخوری دیگر رونق سابق را ندارد

    شیخ به او می‌گوید

    هیچ می‌دانی که دلیلش چیست؟

    مستمندان را از درب مغازه ات می‌رانی و توقع برکت داری؟

    مرشد تعجب می‌کند و میث گوید من نه تن‌ها کسی را رد نمی‌کنم حتی به بچه هایی که برای صاحب کارشان غذا می‌گیرند کباب رایگان می‌دهم

    مرشد به مغازهع رفت و پیگیر شد و متوجه گردید سیدی که بار‌ها به دلیل نداشتن پول، غذای رایگان می‌گرفته را چند روز قبل شاگردان مغازه بیرون کرده اند که غذای مفت یک بار، دوبار… وی ناراحت شد و رفت

    مرشد گشت و سید را پیدا کرد و به او ملاطفت فراوان نمود

    کم کم وضع درآمد تغییر کرد

    مرشد از آن به بعد به هر کس که بی پول بود غذای رایگان می‌داد و تابلویی نوشت به این مضمون

     نسیه داده می‌شود، وجه دستی به مقدار وسع

    نقل می‌کنند از آن به بعد غذاخوری مرشد غلغله بود

    نکته: کمک کردن فقط پول دادن نیست

    قرآن کریم فرمان می‌دهد که حتی اگر نمی‌خواهید به مردم کمک کنید با روی خوش با آن‌ها برخورد نمایید و حتی اگر آن‌ها را با اخلاق حسنه برانید بهتر است تا کمک کنید و منت بگذارید

    این نکته مهمی است که کمتر به آن توجه می‌شود. باید بدانیم کمک به مستمندان همیشه مالی نیست. چه بسا توان مالی نداشته باشیم، ولی بتوانیم کمک فکری، عاطفی یا ابرویی کنیم. یعنی آبرویی گرو بگذاریم و برای نیازمندی کمکی تهیه یا مشکلی از او برطرف نماییم

    رسول گرامی اسلام می‌فرماید

     انکم لن تسعوا الناس باموالکم فسعوهم باخلاقکم

    شما هرگز نمی‌توانید همه مردم را با بذل مال [راضی کرده]و گشایشی در زندگی بر ایشان ایجاد کنید، ولی با اخلاق خوشتان آنان را خشنود کنید  

    امام حسین علیه السلام گاهی که برایش رفع گرفتاری مستمندان مقدور نبود با گشاده رویی و رفتاری خوشایند مراجعان را راضی می‌فرمود

    نقل می‌کنند آن حضرت نشسته بود که فرد نیازمندی به آن بزرگوار مراجعه کرد و اظهار داشت:‌ای پسر رسول خدا، به دادم برس ،  فلان شخص از من طلبکار است و می‌خواهد مرا زندانی کند

    امام فرمود:   به خدا قسم ،  الان هیچ پولی ندارم که بدهی تو را پرداخت نمایم

    مرد بدهکار گفت:  پس لااقل با او گفتگو کن شاید رأیش عوض شود

    امام فرمود:  من هیچ گونه آشنایی با طلبکار تو ندارم، اما از پدرم امیرمؤمنان علیه السلام شنیدم که می‌گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرموده است

    هر کس در راه حل مشکل برادر ایمانی خود تلاش نماید چنان است که نه هزار سال خدا را عبادت کرده در حالی که روز‌ها را روزه گرفته و شب‌ها را به عبادت گذرانیده باشد

    بحارالانوار، ج. ۷۱، ص. ۳۱۵

    ****►◄►◄****

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    هیشکی منو دوست نداره


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    دریک روستا عالم بزرگی زندگی میکرد یک روز جوانی پیش او رفت و گفت هیچکس من رو دوست نداره
    عالم بزرگ به جوان گفت تا بحال کسی به تو گفت مواظب خودت باش ؟

    جوان گفت بله من هرروز صبح که میرم سرکار مادرم میگه مواظب خودت باش

    دختر همسایه وقتی ازجلو خانه اونها رد بشم بهم میگه ، وبا دوستانم خداحافظی میکنم بهم میگن که مواظب خودت باش یعنی که چی؟؟

    عالم بزرگ لبخندی زد و گفت اینها که گفتی براشون مهم بودی که گفتن مواظب خودت باش و تو رو دست خودت میسپارن که لحظه هایی که نیستن تومواظب باشی

    34570984
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    🍁او را هـل ندهید


    او را هل ندهید

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    داستان درمورد خانم و آقای « اودا » هست. آنها دختر بچه تازه متولد شده شان را آن چنان زشت و بد قیافه تلقی می کردند که حاضرنبودند او را به دوستان و اقوام خود نشان دهند و از این بابت خجالت زده و شرمنده بودند. آنها همیشه بچه را در خانه محبوس می کردند و به لک لکی که این بچه زشت را به خانه شان آورده بود دشنام می دادند

    روزها و ماهها بدین منوال سپری شدند. دختربچه مثل هر بچه غیرعادی دیگر به رشد خود ادامه می داد ولی با این حال زشتی ای که دست سرنوشت ان چنان بی رحمانه به او ارزانی داشته بود ، همراهش بود. روز تولد چهارسالگی او، پدر و مادرش تصمیم گرفتند که بچه زشت را به قایق سواری روی دریاچه ببرند
    این یکی از نادرترین موقعیت ها محسوب می شد که دختربچه می توانست دنیای بیرون از خانه را مشاهده کند ، درنتیجه با شادمانی خاصی خودش را به گوشه قایق رساند و با انگشتان کوچکش مشغول آب بازی شد. مگر چه اتفاقی ممکن بود برایش رخ دهد؟ پدر و مادرش تنها چند سانت با او فاصله داشتند و با چهره های گرفته به او نگاه می کردند. دختربچه نگاهی به آنها انداخت و لبخندی زد. سپس در حالی که احساس امنیت می کرد و به سمت آب خم شده بود، به بازیش ادامه داد
    میوراسان صاحب قایق هم کنار دریاچه نشسته بود و آبمیوه می خورد ؛ به قایق و دریاچه نگاه می کرد و از این که در آن ساعت روز همه جا خلوت بود ، لذت می برد

    یک قلپ از آبمیوه اش خورد و قصد داشت با اشاره به زن و شوهر اشاره کند که به اسکله برگردند؛ ولی ناگهان صدای جیغی را شنید و به دنبالش کلمه
    کمک،کمک به گوشش خورد. وقتی نگاهی به آن سمت انداخت، آن زوج ار دید که دستهایشان را در هوا تکان می دادند و کمک می خواستند. اگرچه دختر بچه داخل قایق نبود. میوراسان به سرعت داخل آب شیرجه زد و وقتی کنار قایق رسید، فهمید که دختربچه داخل آب پرتاب شده است مادر بچه فریاد می کشید و به داخل آب نگاه می کرد

    پدر هم داخل آب شیرجه می زد و بیرون می آمد. میوراسان هم به کمک پدر بچه شتافت ، ولی تلاش های آنها بی نتیجه ماندند. بچه پیدا نشد و در نتیجه گروه امداد وارد عمل شدند. آنها بعد از چندین ساعت جست و جو ی بیهوده و خسته کننده، جسد دختر بچه را از داخل آب بیرون کشیدند. دختربچه زشت رو،در آب خفه شده بود

    چندین سال گذشت و خانم ادوا دختر بچه دیگری به دنیا آورد. و این مرتبه بخت و اقبال یارشان بود؛ چرا که دخترشان به نحو حیرت آور و خیره کننده ای زیبا بود. آنها به همین مناسبت جشن بزرگ و با شکوهی برگزار کردند و تمام دوستان و اقوام به آن مهمانی دعوت شدند تا دختر زیبا و دوست داشتنی را ببینند

    در حقیقت آن دختر خیره کننده ، منبع شادی و غرور خانواده اودا بود. آنها از کوچکترین فرصتی استفاده می کردند تا دخترک را در کالسکه اش قرار داده و او را بیرون ببرند و هر عابری که او را می دید، زیبایی فوق العاده اش را تحسین می کرد و انگشت حیرت به دهان می گرفت. روزها و ماه ها سپری شدند و در همان حال دخترک زیبارو مثل تمام بچه ها به رشد طبیعی خود ادامه داد، در حالی که روز به روز بر زیبایی خیره کننده اش افزوده می شد

    اگرچه خانم و آقای ادوا خیلی شاد بودند و به وجو دخترشان افتخار می کردند، ولی خاطره دختر از دست رفته شان از ذهنشان پاک نمی شد. و شاید هم به خاطر برطرف ساختن این خاطره دردناک، تصمیم گرفتند که برای اولین مرتبه بعد از آن حاوثه دلخراش ، دختر زیبایشان را درست در روز تولد چهار سالگی اش به قایق سواری ببرند. دخترک ابتدا از سوار شدن در قایق وحشت داشت، ولی خیلی زود ترسش ریخت و از آن تفریح لذت برد

    او خودش را به لبه قایق رساند و با شادمانی انگشتان کوچکش ار داخل آب کرد و مشغول بازی شد. مگر چه اتفاقی ممکن بود برایش رخ دهد؟ پدر و مادرش کنارش نشسته بودند. دخترک به چهره های شاد و شنگول پدر و مادرش نگاهی انداخت و لبخندی دلنشین و بلند بالا به لب نشاند
    آنها هم لبخندی به او زدند و گفتند که خوب مراقب خودش باشد. دخترک به سمت آب خم شد و به آب بازیش ادامه داد. ناگهان صدایی از داخل آب به آنها گفت: مامان ، بابا ، خواهش می کنم خواهرم را مثل من، داخل دریاچه هل ندهید

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    ضّـــی ضّـــی

    ضّـــی ضّـــی
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستان شیخ و خدا


    شیخ ابوالحسن خرقانی شبی به نماز ایستاده بود،
    ندا آمد که: ای ابوالحسن! خواهی آنچه از تو می دانم
    با خَلق بگویم تا تو را سنگسار کنند؟؟!
    شیخ گفت: پروردگارا خواهی آن چه از رحمت تو می دانم
    و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجودت نکند؟؟!
    پاسخ آمد: نه از تو؛ نه از من
    تو به کار خود مشغول شو و من به کار خود


    .
    .

    ****►◄►◄****

    “عطّار نیشابوری”
    تذکرة الاولیاء

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    یوسف گم گشته


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بغ کرده بود گوشه ی کاناپه. زانوهاشو بغل گرفته بود و داشت بی حواس کانال تلویزیون بالا و پایین می‌کرد. فرقی نمی‌کرد چی پخش می‌کنه جعبه ی جادو، رو هر کانال بیشتر از دو ثانیه مکث نمی‌کرد

    نباید امشبمون با این حال و هوا می‌گذشت. کتابِ روی کانترو بغل زدم و خودمو انداختم کنارش رو کاناپه

    ـ نبینم کشتیات غرق شده باشه رفیق
    بدو یه نیت کن که برات یه فال حافظ دبش بگیرم، بلکه م غم مخور آمد و دلت شاد شد

    عجیب بلند بود صدای پوزخندش. تلویزیونو خاموش کرد و کنترلو پرت کرد کنار

    بیاد غم مخور که برمی‌گرده؟! یجوری نرفته که با نیت من و فال تو و ریش گرو گذاشتن صاحب فالم برگرده حتی
    اصلا برگرده که چی بشه؟! موندنی نمیره که یه روزیم بخواد برگرده! اونیم که دوراشو زده و خرتر از من پیدا نکرده و میخواد برگرده که دوباره خراب شه سرم، بی‌خود می‌کنه

    دستام شد آویزون تر از پاهام

    ـ پس چه مرگته! کوفتمون کردی امشبو

    دوباره پناه برد به پوچیِ برنامه های صفحه ی هزار رنگ روبه روش

    دارم حساب و کتاب می‌کنم ببینم کجا اشتباه کردم! دارم بالا پایین می‌کنم روزامو ببینم کدوم راه درستیو قلط رفتم که رسیدم به اینجایی که الان هستم.
    انکار نمی‌کنم، بدی کردم یه وقتایی، ولی بد نبودم من، حقم این نبود
    نه مگه؟!؟

    کز کردم گوشه ی دیگه ی کاناپه

    ـ اوهوم

    خندید اما صدای گریه پیچید تو اتاق

    حالا ضرر که نداره! من نیت می‌کنم، تو فالمو بگیر

    بلکه م اومد: یوسف گمگشته باز آید به کنعان… غم مخور

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    طاهره اباذری هریس

    قیز قیز
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    دختری که میخواس الهه باشه


    قسمت دوم

    اول بگم من نویسنده خوبی نیستم دلم میخواست نویسنده بشم ولی نشد که بشه
    حالا میریم سرداستانمون

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    فاطمه قصه ما بعد از خوردن توگوشی ناز از طرف باباش گریه شد مامانش میگفت چرا زدیش مگه چکار کرد باباش گفت نمیباس توکمرخواهرش بزنه. فاطمه ازیه طرف گوشش درد میکرد و از طرف دیگه میگف یعنی خواهر کوچیک من ارزشش ازمن بیشتره که بابا بخاطر او زد تو گوشم تا چند روز فاطمه میگف گوشم درد میکنه و باباش میگف دروغ میگه. مامانش هم حوله داغ میکرد میگذاشت روگوشش دردش اروم بشه بالاخره بعد چندروز درد کشیدن فاطمه رومامانش برد دکتر. اونجا بود که فهمید پرده گوشش سوراخ شده شب به باباش گفت باباش گریه شد و گفت متاسفه ولی دل فاطمه بیشتر درد گرفته بود
    دارو مصرف کرد و بهتر شد

     

    دوسال بعد مامان بزرگ فاطمه مریض شد و وصیت کرده بود که بعدمرگش براش مشکی نپوشن و پرسه نگیرن. ولی بچهاش گوش ندادن و مراسمهای خیلی بزرگی براش برگزار کردن اونوقت سه روز مونده بود به چهلم مادربزرگش زلزله بزرگی توی شهرشون رخ داد زلزله سال 82 بم .مامان بزرگش گفته بوده که اگه مراسم بگیرن نفرینشون میکنه فاطمه هم کوچیک بود کلاس پنجم دبستان بود که زلزله شد دوتا از عموهای فاطمه بابچهاشون تو زلزله فوت شدن پسرعمه فاطمه هم بازن وبچش هم فوت شدن فاطمه خیلی ناراحت بود ولی عاشق درس خوندن بود روز بعد زلزله رفت کتابش از توخونه پیداکرد شروع کرد به خوندن میگف امتحان دارم. گذشت دوران چادرنشینی و کانکس و…..
    وقتی دوم راهنمایی بود داداشش داماد شد عروسش خوشگل بود ولی نمیگذاشت داداشش با فاطمه و خواهرش شوخی کنه یا اصلا حرف بزنن. اینم گذشت فاطمه تا قبل زلزله تومدرسه فرهنگیان درس میخوند بعدش اومد دولتی عدالت ودوران راهنمایی روهم درمدرسه امامت بود فاطمه اصلا نمیدونست دوست پسر یعنی چی ولی دوستاش وهمکلاسیاش همشون واسه خودشون عشق داشتن اول اسم دوس پسراشون مینوشتن رو میزا و صندلیاشون وفاطمه واسه روکم کنی اول اسم باباومامانش نوشت کناراسمش رو صندلی

    F:m

    ووقتی دوم دبیرستان شد دخترهمسایه فاطمه اینا اومد رفت همه جا پخش کرد که فاطمه عاشق پسر همسایه است اخه یه همسایه داشتن اول اسم پسراش با

    m

    شروع میشد فاطمه که ازهمه جا غافل شد مقصر بازم دلش شکست. میخواست بره به همه بگه دروغ میگن ولی مامانش نگذاشت تا اخر همه فکر کردن فاطمه خودش پسرهمسایه دوست داره فاطمه اهل تیپ زدن و…. بود باباش میگفت نه باید چادربپوشین بخاطر حرف مردم و…. فاطمه گوشش بدهکارنبود چادرمیپوشید موهاش فشن میزد بخاطر همین همش میگفت من فاطمه نیستم الهه ام وقتی دیپلمش و گرفت باباش لج کرد که دانشگاه نمیزاره بره اگه همیخواد بره کلاس قلم ووچی و…. نمیفرستش گفت باید عروس بشی فاطمه هم قبول کرد. عروس شد با کسی که باباش انتخاب کرده بود عروسی ساده عروس کشون نداشتن ارکست نداشتن سفره عقدشون همش مصنوعی یه ظرف شیرینی و میوه نگذاشتن سر سفره. روز بعد عروسیش تازه دردای فاطمه شروع شدن

    *~*****◄►******~*

     

    قسمت اول ◄

    hfrm
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    دختری که میخواست الهه باشه


    ♦♦—————♦♦

    سلام نمیدونم از کجا شروع کنم ولی میخوام یه داستان واقعی براتون تعریف کنم

    دختری بود به نامه فاطمه دختری که به ظاهر مظلوم عاشق درس خوندن بود فاطمه اهل رقابت بود همیشه درس میخوند و میگفت نمیخوام از بچهای کلاس کمتر باشم. باباش کارمند بود و مامانش خانه دار ومهربان. فاطمه هیچوقت طاقت دیدن گریه هیچکسی رو نداشت مخصوصا ناراحتی اعضای خانوادش

    یه خواهر داشت و یه بردار که خواهرش دوسال ونیم از خودش کوچیک تر بود ولی هیکلش درشت تر بود وبرادرش هفت سال بزرگتراز فاطمه بود او عاشق خانوادش بود .تاوقتی کلاس سوم دبستان اولین غم رو دلش نشست همیشه بخاطر خواهرو برادرش یاشیطنت های دوران بچگی دعوا میشد ولی هیچوقت کتک نخورده بود تا اون شبی که باباش بخاطر خواهرش توگوش فاطمه زد و پرده گوش فاطمه سوراخ شد فقط بخاطر اینکه باکف دستش زده بود وسط کمرخواهرش وخواهرش چند وقتی بود کمرش میخاروند وکمرش همش قرمز بود

    ولی اونشب باباش فکر کرد بخاطر ضربه فاطمه کمرش قرمز شده و درسی به فاطمه داد که تازنده است فراموش نمیکنه فاطمه از این دردا زیاد دیده بقیه رو کم کم براتون تعریف میکنم ولی خودتون یه لحظه بجای فاطمه بزارین تو اون سن کم چه قدر درد ناک بوده براش

    ♦♦—————♦♦

    hfrm
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستان


    @~@~@~@~@~@

    آورده اند که : پادشاهی دستور داد 10 تا سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام اورا بخورند
    در یکی از روزها یکی از وزراء رأی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را به دست سگ ها سپارند

    وزیر گفت ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنی
    اما پادشاه کوتاه نیامد

    وزیر گفت : خوب حال که چنین است 10 روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید
    پادشاه گفت : این هم ده روز

    وزیر به نزد نگهبان سگ ها و گفت : میخواهم به مدت 10 روز خدمت این ها را من بکنم او پرسید از این کار چه فایده ای میکنی گفت به زودی میفهمی

    نگهبان گفت : اشکالی ندارد و وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحت برای سگ‌ها از دادن غذا و شستشوی آنها
    ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند

    مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه هست ولی با چیز عجیبی روبرو شد دید همه سگ ها به پای وزیر افتادند وتکان نمیخورند

    پادشاه پرسید با این سگ ها چه کردی ؟
    جواب داد 10 روز خدمت این ها را کردم فراموش نکردند ولی 10 سال خدمت شما را کردم همه اینها را فراموش کردی
    پادشاه سر را پایین انداخت
    و دستور داد ۱۴ تا شیر گرسنه آوردند و شیرها هم وزیر را به یکصد قسمت مساوی تقسیم نموده و میل کردند و
    ریدن به داستان پند آموز ما
    ‌*vakh_vakh* *vakh_vakh*

    @~@~@~@~@~@

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    همه یِ ما باید کسی را داشته باشیم
    که وقتی یک ...

    user_send_photo_psot

    *@@*******@@*

    روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که 10 ...

    user_send_photo_psot

    دوران راهنمایی فاصلمه خونمون از مدرسه خیلی بود با اتوبوس واحد میرفتم و ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    کسی که یکبار ترکت کرده منتظر برگشتش نمون
    چون
    حتی اگه ...

    user_send_photo_psot

    قدر آدمایی که زود عصبی میشن رو بدونید

    اینا همون لحظه داد میزنن ، قرمز میشن ، ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    چیست دلچسب ترین حاجت ما از زهرا
    جمعه ای با پسرش صحن اباعبدالله
    اللهم ...

    user_send_photo_psot

    بیمارستان نمازی شیراز

    دوستان شایعه نیست بلکه واقعیت است حتما بخوانید

    اتفاق ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    آدم ها همیشه خودشون رو
    درگیر اونایی میکنن که نیستن
    و کمتر قدر ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    و شــــــــب🌙
    چــیـزی نیســت
    جز هـجـوم ...

    user_send_photo_psot

    ‏بزرگترین جنایت تاریخ بشر رو اون کسی کرد که اولین بار به ترکیب وانت و بلندگو تو ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    گـــاه میـــخوام
    بگویم دوستتـــــ دارم ولے

    ایـڹ ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    ‏نمیدونم داستانش چیه ولی
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    خوشحالی ...

    user_send_photo_psot

    چن روز پیش توی تلویزیون میشنیدم
    یکی داشت تعریف میکرد که یه شخصی تو پاریس ، ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .