قسمت دوم

اول بگم من نویسنده خوبی نیستم دلم میخواست نویسنده بشم ولی نشد که بشه
حالا میریم سرداستانمون

○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

فاطمه قصه ما بعد از خوردن توگوشی ناز از طرف باباش گریه شد مامانش میگفت چرا زدیش مگه چکار کرد باباش گفت نمیباس توکمرخواهرش بزنه. فاطمه ازیه طرف گوشش درد میکرد و از طرف دیگه میگف یعنی خواهر کوچیک من ارزشش ازمن بیشتره که بابا بخاطر او زد تو گوشم تا چند روز فاطمه میگف گوشم درد میکنه و باباش میگف دروغ میگه. مامانش هم حوله داغ میکرد میگذاشت روگوشش دردش اروم بشه بالاخره بعد چندروز درد کشیدن فاطمه رومامانش برد دکتر. اونجا بود که فهمید پرده گوشش سوراخ شده شب به باباش گفت باباش گریه شد و گفت متاسفه ولی دل فاطمه بیشتر درد گرفته بود
دارو مصرف کرد و بهتر شد

 

دوسال بعد مامان بزرگ فاطمه مریض شد و وصیت کرده بود که بعدمرگش براش مشکی نپوشن و پرسه نگیرن. ولی بچهاش گوش ندادن و مراسمهای خیلی بزرگی براش برگزار کردن اونوقت سه روز مونده بود به چهلم مادربزرگش زلزله بزرگی توی شهرشون رخ داد زلزله سال 82 بم .مامان بزرگش گفته بوده که اگه مراسم بگیرن نفرینشون میکنه فاطمه هم کوچیک بود کلاس پنجم دبستان بود که زلزله شد دوتا از عموهای فاطمه بابچهاشون تو زلزله فوت شدن پسرعمه فاطمه هم بازن وبچش هم فوت شدن فاطمه خیلی ناراحت بود ولی عاشق درس خوندن بود روز بعد زلزله رفت کتابش از توخونه پیداکرد شروع کرد به خوندن میگف امتحان دارم. گذشت دوران چادرنشینی و کانکس و…..
وقتی دوم راهنمایی بود داداشش داماد شد عروسش خوشگل بود ولی نمیگذاشت داداشش با فاطمه و خواهرش شوخی کنه یا اصلا حرف بزنن. اینم گذشت فاطمه تا قبل زلزله تومدرسه فرهنگیان درس میخوند بعدش اومد دولتی عدالت ودوران راهنمایی روهم درمدرسه امامت بود فاطمه اصلا نمیدونست دوست پسر یعنی چی ولی دوستاش وهمکلاسیاش همشون واسه خودشون عشق داشتن اول اسم دوس پسراشون مینوشتن رو میزا و صندلیاشون وفاطمه واسه روکم کنی اول اسم باباومامانش نوشت کناراسمش رو صندلی

F:m

ووقتی دوم دبیرستان شد دخترهمسایه فاطمه اینا اومد رفت همه جا پخش کرد که فاطمه عاشق پسر همسایه است اخه یه همسایه داشتن اول اسم پسراش با

m

شروع میشد فاطمه که ازهمه جا غافل شد مقصر بازم دلش شکست. میخواست بره به همه بگه دروغ میگن ولی مامانش نگذاشت تا اخر همه فکر کردن فاطمه خودش پسرهمسایه دوست داره فاطمه اهل تیپ زدن و…. بود باباش میگفت نه باید چادربپوشین بخاطر حرف مردم و…. فاطمه گوشش بدهکارنبود چادرمیپوشید موهاش فشن میزد بخاطر همین همش میگفت من فاطمه نیستم الهه ام وقتی دیپلمش و گرفت باباش لج کرد که دانشگاه نمیزاره بره اگه همیخواد بره کلاس قلم ووچی و…. نمیفرستش گفت باید عروس بشی فاطمه هم قبول کرد. عروس شد با کسی که باباش انتخاب کرده بود عروسی ساده عروس کشون نداشتن ارکست نداشتن سفره عقدشون همش مصنوعی یه ظرف شیرینی و میوه نگذاشتن سر سفره. روز بعد عروسیش تازه دردای فاطمه شروع شدن

*~*****◄►******~*

 

قسمت اول ◄