♦♦—————♦♦

سلام نمیدونم از کجا شروع کنم ولی میخوام یه داستان واقعی براتون تعریف کنم

دختری بود به نامه فاطمه دختری که به ظاهر مظلوم عاشق درس خوندن بود فاطمه اهل رقابت بود همیشه درس میخوند و میگفت نمیخوام از بچهای کلاس کمتر باشم. باباش کارمند بود و مامانش خانه دار ومهربان. فاطمه هیچوقت طاقت دیدن گریه هیچکسی رو نداشت مخصوصا ناراحتی اعضای خانوادش

یه خواهر داشت و یه بردار که خواهرش دوسال ونیم از خودش کوچیک تر بود ولی هیکلش درشت تر بود وبرادرش هفت سال بزرگتراز فاطمه بود او عاشق خانوادش بود .تاوقتی کلاس سوم دبستان اولین غم رو دلش نشست همیشه بخاطر خواهرو برادرش یاشیطنت های دوران بچگی دعوا میشد ولی هیچوقت کتک نخورده بود تا اون شبی که باباش بخاطر خواهرش توگوش فاطمه زد و پرده گوش فاطمه سوراخ شد فقط بخاطر اینکه باکف دستش زده بود وسط کمرخواهرش وخواهرش چند وقتی بود کمرش میخاروند وکمرش همش قرمز بود

ولی اونشب باباش فکر کرد بخاطر ضربه فاطمه کمرش قرمز شده و درسی به فاطمه داد که تازنده است فراموش نمیکنه فاطمه از این دردا زیاد دیده بقیه رو کم کم براتون تعریف میکنم ولی خودتون یه لحظه بجای فاطمه بزارین تو اون سن کم چه قدر درد ناک بوده براش

♦♦—————♦♦