فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستانکهای زیبا

    داستانک مسجدو میخانه


    مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد در خطبه هایش هر روز دعا می کرد

    خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود

    روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریختو می خانه ویران شد

    صاحب می خانه نزد امام جماعت رفت و گفت تو دعا کردی می خانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی

    امام جماعت گفت مگر دیوانه شدی! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود

    پس به نزد قاضی رفتند

    قاضی باشنیدن ماجراگفت

    در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد
    ولی توکه امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک


    *********◄►*********
    در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
    خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند …
    ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند ازاینرو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد…
    دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.

    آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند
    و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند .
    بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید…

    *********◄►*********

    هندونه
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    افسانه ی سلطان پرندگان


     

    khengoolestan_axs_dastan
    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
     

    ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯼ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﺍﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ

    ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ، ﺭﻗﺎﺑﺘﯽ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ

    ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻫﻤﻪﯼ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺪ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﺎﺷﺪ

    ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﻪ ﺣﺪﺱ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻋﻘﺎﺏ، ﺑﺮﻧﺪﻩﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ

    ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻧﻮﺑﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺳﯿﺪ . ﻋﻘﺎﺏ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﯾﺪ
    ﺩﺭ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺑﻮﺩ، ﻣﮕﺴﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻻﯼ ﭘﺮﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻧﺘﯽﻣﺘﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ

    ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ‏ ﺍﯾﻨﮏ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ! ﺳﻄﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ! ﻣﮕﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﻘﺎﺏ ﻫﻢ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﭘﺮﯾﺪ

    ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ، ﺍﻫﻞ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ

     

    ﮔﺮﻭﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ : ‏ ﻗﺎﻧﻮﻥ، ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺖ. ﻣﮕﺲ ﺩﺭ ﭼﺎﺭﭼﻮﺏ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺍﺳﺖ ‏

    ﻭ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ‏ : ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﻋﻘﺎﺏ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻗﺎﻧﻮﻥ نیست

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک


    ﺧﻮﮎ و ﮔﺎﻭی در مزرعه ایی زندگی میکردند
    ﺭﻭﺯﯼ خوک ﺑﻪ ﮔﺎﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺣﺰﻥ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﻫﺴﺘﯽ
    ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺷﯿﺮ ﻭ ﺳﺮﺷﯿﺮ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ

    ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﭼﯽ؟

    ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺖ ﺭﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ

    ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﯼ ﺑﺪﻥ ﻣﻦ ﺑﺮﺱ ﮐﻔﺶ ﻭ ﻣﺎﻫﻮﺕ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ
    ﺍﯾﻦ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ. ﻋﻠﺘﺶ ﭼﯿﺴﺖ؟

    ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﺎﻭ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟
    ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ :ﺷﺎﯾﺪ ﻋﻠﺘﺶ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ

     

    ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﯿﺎﺗﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستان های ملا نصر الدین | مُردن ملا


    روزی ملا نصر الدین بالای درخت مشغول بریدن شاخه ی زیر پای خود بود

    *gij_o_vij*

     

    شخصی از انجا عبور میکرد و فریاد زد چه میکنی احمق الان شاخه میشکنه و زمین میخوری

    *fosh*

    از قضا همان لحظه شاخه شکسته شد و ملا محکم بر زمین خورد

    ملا نصر الدین بدون اعتنا به درد زمین خوردن بلند شد ، خودش را تکاند و یقه ی یارو رو چسبید و گفت

    *gij*

    پیداس از عالم غیب با خبری و میتونی اتفاقات آینده رو پیش بینی کنی ؛ باید بگویی من کی میمیرم

    *dava_kotak*

    اون مرد هم که فقط میخواست یقه اش و خودش رو از دست ملا نصر الدین آزاد کنه دروغی به ذهنش رسید و گفت

    هر وقت خرت بگ*وزه مقدمات مردنت داره پیش میاد و بار دوم که بگ*وزه تو خواهی مرد

    :khak: :khak:

     

    چند روزی گذشت ازین داستان

     

    ملا نصر الدین سوار بر خرش همراه با بار هیزم داشت تو صحرا حرکت میکرد در هین مسیر ناگهان خرش زرتی به در کرد

    ملا نصر الدین خیال کرد که مرگش نزدیکه

    *ey_khoda*

    چند قدمی جلو تر نرفت خرش و زرتی دوباره گ*وزید

    *O_0*

    مولا نصر الدین از خرش پیاده شد و گفت من مُردم دیگه و روی زمین دراز کشید

     

    مردم روستا که این حالت رو دیدن فک کردن واقعن مرده ، اومدن دور ملا حلقه زدن دیدن ملا تکون نمیخوره

    طابوتی فراهم کردن  تا او را به قبرستون ببرن در بین مسیر به رودخانه ایی رسیدن و شروع کردن به مشورت کردن که از کدوم مسیر بریم

     

    همین موقع ملا نصر الدین داخل طابوت میشینه و میگه

    من قبلن که زنده بودم از این مسیر میرفتم و مسیر رو به بقیه نشون میده

    *mamagh*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    **♥** برای نمایش بهتر  اینترنت رو وصل کنید *ghalb_sorati*

    داستانک های خنگولستان

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    کجا هستید؟


    کجا _ هستید _ خنگولستان _ شتر
    آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرفت
    بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می‌تونم ازت بپرسم؟
    شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
    بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
    شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی‌شود بتوانیم دوام بیاوریم
    بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟
    شتر مادر: پسرم، برای راه رفتن در صحرا داشتن این نوع دست و پا ضروری است
    بچه شتر: چرا مژه‌های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت‌ها مژه‌ها جلوی دید من را می‌گیرد
    شتر مادر: پسرم، این مژه‌های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم‌ها ما را در مقابل باد و شن‌های بیابان محافظت می‌کنند
    بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه‌هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن‌های بیابان است
    بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم
    شتر مادر: بپرس عزیزم
    بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می‌کنیم؟
    *labkhand*
    مهارت‌ها، علوم، توانایی‌ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید. پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟
    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
    *yohoo*
    دم خنده هاتون گرم
    *yohoo*
    علی اکبر
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    گل بو مادران


    khengoolestan_picture

    مادر دختری ، چوپان بود . روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت . یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد

    چوپان ، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود . از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود. دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند ، دخترک بزرگ میشود ، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پپیدا کند
    گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده ، آنها را
    می چیند و بو میکند
    گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند
    آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد
    عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند
    روزی عطاری از او
    می پرسد
    ” دختر جان اسم این گل ها چیست؟ ”
    دختر بدون اینکه فکر کند میگوید

    گل بو مادران
    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
    (هوشنگ مرادی کرمانی)

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    انسانیت


    استادی با شاگردش از باغی میگذشت

    چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگری است که در این باغ کار میکند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمی شاد شویم

    استاد گفت چرا برای خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کاری که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین

    مقداری پول درون آن قرار بده…شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول،مخفی شدند کارگر برای تعویض لباس به وسایل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئی درون کفش شد و بعد از وارسی پولها را دید با گریه ، فریاد زد خدایا شکرت

    خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنی…میدانی که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز… با دست خالی و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میرخت

    استاد به شاگردش گفت همیشه سعی کن برای خوشحالیت ببخشی نه بستانی

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه بروید

    در مقابل مادر که فرزندش رو از دست داده بچه تون رو نبوسید

    در مقابل یک فرد مجرد از عشقتون نگید

    در برابر کسی که نداره از داشته هاتون مغرورانه حرف نزنید

    هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد

    ” مگر به ” فهم و شعور
    ” مگر به ” درک و ادب
    مهربانان

    آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند!این قدرت تو نیست این ” انسانیت ” است.

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    وکیل خسیس


    مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.

    پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند

    مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

    وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟

    مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم

    وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

    مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی

    وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانیاست و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

    مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری

     

    وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

    *dingele dingo*

    فندوق
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    بچه شیش ساله رو دیدم با موبایل با دوسش حرف میزد ،
    سینا تو فردا نمیایی مهد کودک من ...

    user_send_photo_psot

    *~~~~~~~~*

    دلــم را چون اناری کاش یک شب دانه می کـردم
    به دریـا می زدم در بــاد و ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    اشتباهامون، بیشتر از نصیحتا
    ما رو قوی کردن

    o*o*o*o*o*o*o*o

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    یلدا
    دختر گیسو طلای زمستان
    دردانه ی مه رویِ سرما
    پیراهن ابریشمی
    بر ...

    user_send_photo_psot

    سلیمان فرزند داوود انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود

    و سلیمان ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    ماه شهریور پر است از خاطرات عشق من

    من به جان تا زنده باشم، عاشق ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    باز هم نصفه شب و تاب و تبی تکراری
    دلبرم! دخترِ مهتاب! تو ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................
    چندروز اول كه پايم را در اين عمارت گذاشتم از ترس روبرو شدن با ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    اَز مُصیبت‌ها مَنال
    ای دل که دَر زیر سِپهر

    هَر مصیبت ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    زیباترین قسمت دوست داشتن، شیفته جزئیات شدن درباره اون ...

    user_send_photo_psot
    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    هر چه میخواهد دل تنگت ،
    ســــــــــــــاکت
    کسی درک نخواهد ...

    user_send_photo_psot

     

    دوستانم گفته بودند برای پنج شنبه می تونند برای تمیز کردن مسجد کمک کنند به ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .