مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد در خطبه هایش هر روز دعا می کرد

خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود

روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریختو می خانه ویران شد

صاحب می خانه نزد امام جماعت رفت و گفت تو دعا کردی می خانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی

امام جماعت گفت مگر دیوانه شدی! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود

پس به نزد قاضی رفتند

قاضی باشنیدن ماجراگفت

در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد
ولی توکه امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪