روزی ملا نصر الدین بالای درخت مشغول بریدن شاخه ی زیر پای خود بود

*gij_o_vij*

 

شخصی از انجا عبور میکرد و فریاد زد چه میکنی احمق الان شاخه میشکنه و زمین میخوری

*fosh*

از قضا همان لحظه شاخه شکسته شد و ملا محکم بر زمین خورد

ملا نصر الدین بدون اعتنا به درد زمین خوردن بلند شد ، خودش را تکاند و یقه ی یارو رو چسبید و گفت

*gij*

پیداس از عالم غیب با خبری و میتونی اتفاقات آینده رو پیش بینی کنی ؛ باید بگویی من کی میمیرم

*dava_kotak*

اون مرد هم که فقط میخواست یقه اش و خودش رو از دست ملا نصر الدین آزاد کنه دروغی به ذهنش رسید و گفت

هر وقت خرت بگ*وزه مقدمات مردنت داره پیش میاد و بار دوم که بگ*وزه تو خواهی مرد

:khak: :khak:

 

چند روزی گذشت ازین داستان

 

ملا نصر الدین سوار بر خرش همراه با بار هیزم داشت تو صحرا حرکت میکرد در هین مسیر ناگهان خرش زرتی به در کرد

ملا نصر الدین خیال کرد که مرگش نزدیکه

*ey_khoda*

چند قدمی جلو تر نرفت خرش و زرتی دوباره گ*وزید

*O_0*

مولا نصر الدین از خرش پیاده شد و گفت من مُردم دیگه و روی زمین دراز کشید

 

مردم روستا که این حالت رو دیدن فک کردن واقعن مرده ، اومدن دور ملا حلقه زدن دیدن ملا تکون نمیخوره

طابوتی فراهم کردن  تا او را به قبرستون ببرن در بین مسیر به رودخانه ایی رسیدن و شروع کردن به مشورت کردن که از کدوم مسیر بریم

 

همین موقع ملا نصر الدین داخل طابوت میشینه و میگه

من قبلن که زنده بودم از این مسیر میرفتم و مسیر رو به بقیه نشون میده

*mamagh*

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

**♥** برای نمایش بهتر  اینترنت رو وصل کنید *ghalb_sorati*

داستانک های خنگولستان