khengoolestan_axs

..♥♥………………
چندروز اول كه پايم را در اين عمارت گذاشتم از ترس روبرو شدن با مرد چشم سياه و خدمتكارانش از اتاق بيرون نميرفتم
بخاطر وجود حمام در اتاقم مشكلي هم براي استحمام نداشتم
خوشبختانه كسي هم كاري به كارم نداشت جز مستخدمي كه هرروز برايم صبحانه، نهار، شام مي آورد و طوري با من رفتار ميكرد كه انگار در آنجا مهمان هستم، مهماني عزيز براي ميزبان

شايد هم نميدانست كه قرار است من هم بزودي بشوم خدمتكار عمارت مرد چشم سياه يا به قول خودشان آقا

اتاقي كه مرد چشم سياه به من اختصاص داده بود بزرگ بود… از اتاق من و لرونا در خانه پدري مان خيلي بزرگتر
تخت چوبي با روتختي سفيد و گل هاي صورتي درشت دقيقا زير پنجره قرار داشت
پنجره اي بزرگ كه روبه باغ كه جذابترين بخش عمارت بود باز ميشد و با پرده هاي توري سفيد رنگ زيبايي پوشيده شده بود! در سمت ديگر اتاق كمدي چوبي قرار داشت و دركنار كمد ميزي چوبي كه چند كشو داشت و روي آن آينه اي بزرگ قرار گرفته بود

دركمد را باز كردم خالي بود با خودم فكر كردم به محض اينكه شروع به كار كردم بايد در فرصت مناسب براي خودم لباس تهيه كنم
جز اين چند تكه پيراهن كهنه كه از خانه پدري ام اورده ام چيزي براي پوشيدن نداشتم كه البته آن هم اصلا مناسب همچين عمارتي نيست! اين را از پوشش خدمتكاران فهميدم

اين روزهايِ من همه چيزش بهتر از گذشته است اما
اما امان از كابوس هايم! امان از كابوس هايم كه لحظه اي مرا به حال خود رها نميكنند و خواب را برايم حرام كردند
يكبار كه از خواب پريدم… البته خواب كه چه عرض كنم
از كابوس پريدم، صداي ماشين را از باغ عمارت شنيدم
پرده را كنار زدم و مرد چشم سياه را ديدم كه پالتويي كوتاه و مشكي به تن داشت و كلاهي را روي سرش گذاشته بود
راه رفتنش، نوع لباس پوشيدنش، حركاتش… همه و همه نشان از مردي داشت با اقتدار، محكم و البته قابل اعتماد

ساعت را نگاه كردم! چقدر براي سركار رفتن زود بود
اما خب اين قضيه براي مرد چشم سياه چندان عجيب نبود
معلوم بود از آن مرد هاي پرتلاش و بي نقص است
البته اين ها همه در حد يك حدس معمولي بود اما خب زياد هم فهميدنش سخت نبود
از حبس كردن خودم در اين چهارديواري خسته شده بودم
از طرفي هم باغ زيباي عمارت مرا به تماشا وسوسه ميكرد
تصميمم را گرفتم…. روزها كه مرد چشم سياه خانه نبود ميتوانستم بدون اضطراب از اتاقم خارج شوم
چمدان كهنه و رنگ و رو رفته ام را برداشتم و پيراهن مشكي ام را از داخلش بيرون كشيدم… پيراهنم را به تن كردم
در كمال تعجب برايم گشاد شده بود! با خودم فكر كردم گلورينا! انگار كه داري تحليل ميروي… شروع كردم به شانه زدن موهايم

در آينه خودم را نگاه كردم اگر از گودي عميق زير چشمم و رنگ پريدگي گونه هايم چشم بپوشانيم ظاهرم انقدرها هم فاجعه نبود
آرام آرام پايم را از اتاق بيرون گذاشتم. احساس زنداني را داشتم كه دوران حبسش تمام شده
خدمتكارها كه از كنارم رد ميشدند با مهرباني نگاهم ميكردند و لبخند ميزدند… دلم گرم شد! زندگي در اين خانه آنقدرها هم سخت نبود
اتاق من در اخرين طبقه اين عمارت بود، گويا اين طبقه پر از اتاق براي مهمان بود
عمارتي چهار طبقه كه بزرگتر و زيباتر از تمام عمارت هاي واقعي و خيالي بود
طبقه سوم شلوغ بود
حداقل ده خدمتكار مشغول كار بودند… از رفت و آمد خدمتكاران به اتاق ها و همچنين بوي غذا فهميدم اشپزخانه و اتاق خدمتكاران در اين طبقه قرار دارد. با اضطراب قدم برميداشتم، ميترسيدم بگويند تو اينجا چه ميكني؟! برگرد اتاقت… اما خب انها فقط لبخند ميزدند

طبقه دوم شامل چند سالن بزرگ بود، وارد اولين سالن شدم
در آنجا چند دست مبل چرم قرار داشت و ميزي وسط سالن بود كه رويش تعدادي روزنامه بود و تلويزيوني در مركز سالن چسبيده به ديوار قرار داشت
دو پله بالارفتم و وارد سالن دوم شدم ميز نهارخوري چوبي بزرگي در وسط سالن وجود داشت شروع كردم به شمردن تعداد صندلي ها… چهل صندلي در اطراف ميز چيده شده بود
براي ورود به سالن سوم دري چوبي و بزرگ و زيبا قرار داشت به آرامي در را باز كردم
زيباترين سالن اين عمارت بود با مبل هايي سلطنتي و ميز هاي چوبي كه از شدت زيبايي هرچشمي را به خود خيره ميكردند
در بخش انتهايي سالن هم بوفه اي قرار داشت كه از ظروف زيبا و گران قيمت پر شده بود در سمتي ديگر از سالن هم پله قرار داشت
در هر طبقه دو رديف پله وجود دارد و اين از زيبايي هاي معماري اين عمارت بود

اما از همه انها زيباتر تابلويي بود كه روي اصلي ترين ديوار سالن قرار داشت و حسابي توجه جلب ميكرد
تابلوي نقاشي شده زن و مردي زيبا و دو كودك كه روي پاهايشان نشسته اند! مرد توي عكس به شدت شبيه مرد چشم سياه بود اما خب چشمهايش روشن بود و زن در تصوير… در زندگي ام زني به زيبايي او نديده بودم
زني با موهايي مشكي و چشمهايي مشكي كه انگار او بود كه به واژه جذابيت معنا داده

انقدر زيبا بود به سختي توانستم از او چشم بگيرم
دختر بچه اي كه در عكس روي پاي پدرش نشسته بود با موهايي بور و چشمهايي روشن كه معلوم بود آن را از پدرش به ارث برده و اماپسر بچه اي كه در عكس روي پاي مادرش نشسته بود
ايرزاك بود! بدون شك… بدون ذره اي ترديد ايرزاك بود
برخلاف پدرو مادر و خواهرش اخم كرده بود
خنده ام گرفت… مگر يك آدم ميشود انقدر بداخلاق باشد؟

نگاهم را از تابلو روبرويم گرفتم… با خودم فكر كردم من چقدر اين مرد چشم سياهِ بداخلاقِ مهربان را دوست دارم

..♥♥………………

نورا مرغوب❇
❇فصل دوم نامه شماره دو