فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: Maryamtkd

    Maryamtkd

    About Maryamtkd

    (تنهایی بزرگت میکنه) (اونقدر بزرگ که شاید) (دیگه هیچوقت) (تو زندگی هیچکس جا نشی) (^_・)

    حرف هایم با دیوار


    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    وقت هایی که شبیه باقی آدم ها گذر بیهوده ی عمر را نمیفهمم، در نقشِ آرزوهایم فرو رفته ام
    این عادت مزخرف از کودکی با من است
    همیشه در رویاهایم زیسته ام
    به دروغ خندیده ام به دروغ گریه کرده ام به دروغ شاد بوده ام و به دروغ غصه خورده ام

    وگرنه وقت هایی که به خودم می آیم،
    مثل همین حالا
    دلم چیزی جز خودکشی نمیخواهد

    oOoOoOoOoOoO

    در ادامه ی حرف هایم با دیوار
    علی سلطانی

    Maryamtkd
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دلنوشته

    این پاییز هم گذشت


    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    اين پاييز هم گذشت
    اما عجيب سخت گذشت
    شهر بوى نا اميدى ميداد
    بوى دلسردى
    بوى از دست دادن هاى ناگهانى
    بوى پس اندازهايى كه در يك شب همه شان به باد فنا رفت
    بوى قيمت هايى كه پر مى كشيدند و
    زورمان نمى رسيد جلويشان بايستيم
    اين پاييزِ لعنتى فقط بوى حساب و كتاب ميداد

    كافه هايش سوت و كور و زير سيگارى هايشان پر از ته سيگارهاى مچاله شده
    پرنده ها ناى پريدن نداشتند
    آدمها فقط مى دويدند براى يك لقمه نان
    جان ميكندند تا همانى را هم كه سالها برايش جان كندند از كف ندهند
    بچه ها قلک هاشان را شکستند
    تا قامت پدر و مادرها نشکند زیر بار اعداد و ارقام
    اين پاييزِ لعنتى
    بوى همه چيز ميداد الا دوست داشتن
    آغوش ها
    در حساب و کتابی که مبادا تهش ضرر باشد

    باز و بیکار ماند
    این پاییز تصویر واضح این مَثَل بود:
    “سرِ گشنه زمين نگذاشتى تا عاشقى از يادت برود”
    خدا بخير كند زمستان را
    سرما را
    يخبندانِ دوست داشتن ها را
    يخبندانِ اميد را
    اميد را
    اميد

    oOoOoOoOoOoO

    على قاضى نظام

    Maryamtkd
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    متن زیبا

    مهمان روز های آخر


    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO


    مهمان روزهای آخر است…
    همان پاییزی که بودنش چنگی به دل نزد
    پادشاه زیبایی ها بود و هزاران بهانه داشت برای قرارهای عاشقانه مان…
    میتوانست برگ ریزان خیابان هایش
    بهانه ی قدم زدن هایمان باشد
    و باران های بی هنگامش بهانه ی زیر
    یک چتر ماندن
    میتوانست سرمایش بهانه ی در آغوش
    کشیدنمان باشد
    و عصرهای دلگیرش بهانه ی دو قهوه و حرف های ناتمام…
    اما آنقدر سرد بر روزهایمان تابید
    آنقدر بی رحمانه نبودن ها را به رخ تنهاییمان کشید
    که حالا در آخرین روزهای بودنش
    هزاران آدم
    با هزاران
    “امید جامانده در پاییز”
    چشمهایشان را روی تمام درهای آمدن
    و برای همیشه ماندن میبندند.

    oOoOoOoOoOoO

    Maryamtkd
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دلنوشته

    سیلی روزگار |قسمت پایانی


    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    “سیلی روزگار”
    (قسمت پایانی)

    رفتم جلوی درب کارواش
    دیدم با لبخندی سرشار از خجالت ایستاده و سر و وضع کثیف و موهای کف خورده ام را نگاه میکند
    خشکم زد
    اینجا چکار داشت
    حتما وقتی دیده انقدر این پا و آن پا میکنم آمده تا بگوید تکلیف من را روشن کن
    نزدیکش رفتم

    با همان چشمان پر برق اش سلام داد و سرش را پایین انداخت
    چند قدمی از کارواش دور شدیم و در ایستگاه اتوبوس نشستیم
    بدون هیچ حرف و سوالی فقط نگاهش میکردم
    لبخندش را خورد و سرش را بالا آورد
    نگاهش پر از سوال بود، پر از حرف
    با آب دهانی که قورت داد همه ی آن سوال ها و حرف ها را بلعید و خواست چیزی بگوید که پریدم وسط حرف اش و گفتم
    هیچ سوالی نپرس
    هیچ حرفی نزن
    فقط من را فراموش کن
    خیال کن هیچ نگاه و حسی بینمان رد و بدل نشده
    حرفم زیاد برایش غیر منتظره نبود

    چرا که از نگاه های بی تفاوت این مدت اخیر تا حدودی فهمیده بود میخواهم بزنم زیر عشقی که با نگاهم به چشمانش فهمانده بودم
    یک شال گردن که خودش برایم بافته بود را کنار پایم گذاشت و رفت
    با یک دنیا سوال در ذهنش رفت

    من قبل از اینکه از روزگار سیلی بخورم سیلی محکمی به خودم زدم و درپوش گذاشتم روی عشقی که مدت ها خواب و خوراکم بود
    وضع مالی من خراب تر از آن بود که بگویم صبر کند تا زندگی ام رو به راه شود
    از طرفی ام خبر داشتم خواستگارش آدم حسابی ست

    رهایش کردم تا برود
    چند ماه بعد از آن هم صبر کرد
    به بهانه های مختلف خواستگارهایش را رد میکرد
    هر شب وقتی از سرکار می آمدم خانه میایستاد مقابل پنجره و خیره میشد به چشمانم
    اما من بی تفاوت شده بودم
    شده بودم مثل سنگ
    از ترس سیلی روزگار، از ترس فقر، از ترس زندگی

    انقدر بی تفاوتی کردم و انقدر دوری کردم که بالاخره یک روز وقتی از سرکار برگشتم دیدم ماشین مدل بالایی جلوی درب خانه شان ایستاده
    پنجره اتاقش را نگاه کردم، چراغ اتاق روشن بود اما کسی دمِ پنجره نبود
    حتما مشغول صحبت های شب خواستگاری بود

    ظرف غذایم را جلوی درب خانه رها کردم و زدم به خیابان
    نباید گریه میکردم
    این بغض باید برای همیشه همراه من میماند
    من به خودم سیلی محکمی زده بودم که از روزگار سیلی نخورم
    آن شب با تمام سختی هایش گذشت

    چند ماه بعد از آن هم گذشت، عروسی اش هم گذشت، چندین سال از آن شب گذشت
    وقتی به خودم آمدم، دیدم تمام این سال ها را جنگیده ام برای پول، همه چیز داشتم، خانه خوب، ماشین مدل بالا و شغل پر درآمد، همه چیز داشتم
    همه چیز داشتم
    همه چیز جز عشق
    همه چیز به جز جرات به زبان آوردن دوستت دارم
    و این یعنی هیچ نداشتم

    تمام دارایی من شال گردنی بود که با دستان ظریف و عاشق دختری در خاطرات جوانی ام بافته شده بود
    من سیلی روزگار را وقتی خوردم که دیگر در هیچ دورانی طعم شیرین دوست داشتن و دوست داشته شدن را نچشیدم
    نتوانستم و نشد، هیچ وقت پیش نیامد که قلبم برای کسی تندتر بزند

    به خیالم از سیلی روزگار گریخته بودم
    اما روزگار سیلی اش را در همان زمان به من زده بود
    آنقدر محکم که دیگر هیچ وقت به خودم نیامدم

    oOoOoOoOoOoO

    ➖پایان
    علی سلطانی

    Maryamtkd
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    سیلی روزگار|قسمت سوم


    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    “سیلی روزگار”
    (قسمت سوم)

    دو ماه از کار کردن ام در کارواش میگذشت که خبر رسید خواهر بزرگترش خواستگار دارد و در عرض چند هفته عقد وُ ازدواج وُ رفت سر خانه زندگی اش
    حالا دیگر از دلهره تاب نداشتم.
    طرز نگاهش کمی عوض شده بود
    با چشمانش داشت میفهماند که فلانی دست بجنبان دیگر،
    اما فلانی، یعنی همان منِ بیچاره با پولی که در این مدت با کار در کارواش پس انداز کرده بودم تنها میتوانستم یک جعبه شیرینی بخرم و یک دسته گل و یک حلقه ارزان قیمت
    باقی اش پس چه؟
    من از بی پولی و فقر وحشت داشتم

    دلم نمیخواست مثل پدرم وقتی از سرکار برمیگشتم تا نیمه های شب مسافرکشی کنم که سر ماه لنگ اجاره خانه نباشم
    دلم نمیخواست زنم مثل مادرم جای چهار نفر غذای دو نفر را درست کند و خودش لب به غذا نزند و الکی بگوید گرسنه نیستم اما نیمه شب نانِ خالی بخورد
    دلم نمیخواست دخترم مثل خواهرم لباسی که دلش میخواست را نتواند بپوشد
    دلم نمیخواست پسرم مثل خودم بخاطر نداشتن پولِ سرویس، مسیر طولانی مدرسه را در سرما پیاده برود و از روی کفش هایش نایلون بپوشد که آب باران و برف به پاهایش نفوذ نکند.
    من یک بار در خانه ی پدرم فقر را زندگی کرده بودم، فقر را با پوست و گوشت و خونم حس کرده بودم و حالا وحشت از فقر، عشقی که در دل داشتم را سرکوب میکرد

    یک ماه از ازدواج خواهر بزرگترش گذشته بود و من هر چه با خودم کلنجار میرفتم جرات این را نداشتم که پا پیش بگذارم
    در خیابان وقتی میدیدمش خودم را به آن راه میزدم
    حواسم بود هر شب وقتی از سرکار برمیگردم طبق قرار نانوشته مان میایستد و نگاهم میکند اما دیگر پنجره ی اتاقش را نگاه نمیکردم
    نگاهش نمیکردم و تا صبح تصور نداشتن اش گلویم را خفه میکرد.
    در همان دورانِ سخت به سر میبردم که یک روز یحیی با حالی پریشان وارد کارواش شد و مستقیم رفت داخل دفتر مدیر و بعد از چند دقیقه خارج شد و نشست لب جدول و سیگاری روشن کرد و با هر پک سنگینی که میزد بغض مردانه اش را میخورد

    رفتم نزدیک اش نشستم و پرسیدم چه شده اینگونه پریشانی اقا یحیی؟
    سیگارش را زیر پا له کرد و گفت: مراقب باش روزگار بهت سیلی نزنه

    همانطور که حرف میزد انگار تمام دنیا داشت روی سرم آوار میشد
    می گفت دخترم بیماری قلبی دارد و برای مداوا باید به خارج از کشور برود
    هزینه ی رفت و آمد و عملش را ندارم و هر روز جلوی چشمانم دارد پرپر میشود و کاری از دستم برنمی آید
    دوای دردش پول است که من ندارم

    آخر حرف هایش هم دوباره تکرار کرد: فلانی حواست باشه روزگار بهت سیلی نزنه، اینو بهش میگن سیلی روزگار

    گفت و رفت و من بهت زده نشسته بودم و خیره بودم به ماشین مدل بالایی که پسر جوانی با دوست دخترش داخل آن نشسته بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود
    ماشینی که با پولش میشد دختر یحیی را مداوا کرد
    این تصویر داشت مثل پتک توی سرم میخورد و تمام کودکی و زندگی ام مقابل چشمانم میگذشت و آینده ام را هم میدیدم که سیگار به دست نشسته ام کنجی و به جوانی میگویم: مراقب باش روزگار بهت سیلی نزنه

    در همین افکار له شده بودم که گفتند خانومی جلوی درب کارواش با تو کار دارد

    oOoOoOoOoOoO

    ادامه دارد…
    علی سلطانی

    Maryamtkd
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    سیلی روزگار | قسمت دوم


    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO
    “سیلی روزگار”
    (قسمت دوم)

    بعد از تمام شدن خدمت سربازی مدارک مهندسی ام را هر جا بردم گفتند سابقه کار
    منظورشان از سابقه کار را نمیفهمیدم، هیچ کس هم نمیفهمید بالاخره باید از یک جایی شروع کرد
    من تا آن روز درس خوانده بودم و خدمت رفته بودم، کدام سابقه کار؟
    بالاخره از یک جایی شروع کردم
    و در یک کارواش مشغول به کار شدم، خیلی هم بی ربط نبود، من مهندسی مکانیک خوانده بودم و حالا موتور شویی و ماشین شویی میکردم

    جز من هفت نفر دیگر هم در آن کارواش کار میکردند
    از همان روز اول با اقا یحیی که مردی میانسال بود دوست شدم
    قبل از کارواش در یک شرکت ریسندگی کار میکرده و زندگی تقریبا خوبی داشته اما بعد از خرابی وضعیت بازار مدیرعامل شرکت نیمی از کارگرها را اخراج کرده بود که یحیی هم یکی از آن ها بود
    میگفت بعضی از همکارانش بعد از اخراج از ریسندگی به طرز بدی بیکار و بی پول شدند و زن هایشان آنها را رها کردند و رفتند.
    میگفت قبل از ازدواج و چند ماه اول بعد از ازدواج همه چیز خوب است
    اما بعد از مدتی همه چیز پول است
    از همه بیشتر کار میکرد که مبادا اختلاف سنی اش با کارگرهای دیگر که جوان تر بودند به چشم بیاید
    آن جا وضع مالی همه بد بود اما همه ی کارگرها سعی میکردند ماشین های مدل بالا را بدهند یحیی بشورد که شاید انعام خوبی
    گیرش بیاید، چرا که حقوق کار در کارواش کفاف زندگی ما که مجرد بودیم را نمیداد چه برسد به آدم متاهل با دو فرزند.
    روزهای سختی را میگذراندم اما بساط عشق پهن بود.
    دلخوشی جاری بود
    هر روز از سرکار که میرسیدم خانه چند دقیقه ای جلوی درب میایستادم تا بیاید لب پنجره و خیلی غیر مستقیم با برق چشمانش بگوید دوستت دارم و من هم با سری که پایین می انداختم مردانه جوابش را بدهم
    شیرین بود، شیرین و زیبا و روان
    میدانستم اگر چیزی بگویم
    اگر حرفی بزنم
    یا اینکه بخواهم رابطه داشته باشیم حتمن قبول میکند
    اما این را هم میدانستم این رابطه خیلی زود به گوش خانواده اش میرسد و بعد هم به گوش خانواده من و بعد هم باید ازدواج میکردیم
    اما با کدام پول؟
    کدام خانه؟
    کدام ماشین؟
    این زندگی با تصورات من خیلی فاصله داشت
    اصلن گور بابای تصورات
    امکانات اولیه زندگی هم فراهم نبود
    اگر خانواده اش با دیدن وضعیت مالی من مخالفت میکردند چه؟
    نباید بی گدار به آب میزدم
    گاهی به گوشم میرسید که برایش خواستگار می آید اما خیالم راحت بود که یک خواهر بزرگتر از خودش دارد و او ازدواج نکرده است
    و میدانستم تا وقتی هم که او ازدواج نکند دختر کوچکتر را شوهر نمیدهند

    oOoOoOoOoOoO

    ➕ادامه دارد..
    علی سلطانی

    oOoOoOoOoOoO

    سیلی روزگار قسمت اول ◄

    Maryamtkd
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    سیلی روزگار | قسمت اول


    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    “سیلی روزگار”
    (قسمت اول)

    چند هفته ای بود که خدمت سربازی ام را تمام کرده بودم، در عجیب ترین اتمسفر زندگی به سر میبردم، همیشه فکر میکردم به این نقطه که برسم حتما همه چیز رو به راه است، اما اینگونه نبود.
    در تمام طول خدمت به این فکر میکردم از اینجا که رفتم باید چه کار کنم؟ درسم تمام شده بود، بعد از تمام شدن خدمت سربازی باید چه کاری را شروع کنم؟

    خدمت سربازی
    خدمت سربازی یعنی بلاتکلیفی
    سخت بود اما انسان گاهی نیاز به بلاتکلیفی دارد، نیاز دارد که خوب با خودش خلوت کند، به همه چیز فکر کند، به راهی که آمده، به مسیری که میخواهد برود.

    در پادگان اکثر سربازها عاشق اند، زیاد پیش می آید ببینی نام دختری را داخل کلاهشان نوشته اند یا اینکه قبل از خواب زل بزنند به عکسی که در تخت خوابشان مخفی کرده اند
    آنهایی هم که عاشق نیستند کلافه اند، غر میزنند، دردسر درست میکنند

    انگار چیزی به نام عشق لازم است که همانند مسکنی قوی آدم را آرام کند، در میان شلوغی سرش به کار خودش باشد، عشق آدم را کم حرف میکند، کسی که عاشق است بیشتر از اینکه حرف بزند فکر می کند، عشق آدم را نترس میکند، کسی که با خودش اعتراف کرده عاشق است دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، عشق آدم را از خود گذشته میکند، کسی که عاشق است میبخشد، تلافی کردن در مرام عاشق ها نیست
    آدم عاشق خوب است، یک خوب واقعی، آرام و بی آزار است، چرا که مهربانی پیشه ی عشاق واقعی ست

    وقتی به سربازهایی که از خانواده دور بودند نگاه میکردم به یقین میرسیدم که تنها خلق و خوی عشق میتواند این روزهای سخت را قابل تحمل کند

    فکر کردن به کسی که در اوج بی قراری آرامت میکند
    میتوانی در کنار خودت احساسش کنی، نوعی انتظار
    آری نوعی انتظار
    انتظار لازم است
    انتظار است که مسیر را هر چند سخت دلپذیر میکند
    اگر در آنسوی سختی ها چیزی برای رسیدن نباشد مفهوم زندگی زیر سوال میرود

    من هم عاشق بودم اما این عشق برای پیش از خدمت سربازی بود
    عاشق دختری که در فرهنگ خانوادگی اش رابطه ی پنهانی تعریف نشده بود

    همسایه ی دیوار به دیوارمان بودند
    هیچ وقت فکر نمیکرد من، این پسر آرام که حتی حوصله بالا آوردن سرش را ندارد که نگاه کند به اطرافش، چگونه میتواند عاشق شود؟
    اما فهمید
    طرز نگاه این پسر که در اوج آرامش آشفته بود را فهمید.
    فهمید و دلبری میکرد… با نگاهش، با خنده اش، با راه رفتن اش، با نحوه ی سلام کردن اش

    تا قبل از آن ندیده بودم به وقت باران پنجره اش را باز کند، ندیده بودم گلدان های بالکنشان را آب بدهد
    ندیده بودم به دو طرف موهایش که از فرق باز میکرد گل سر بزند
    فهمیده بود و تمام دخترانگی هایش بوی معشوقه بودن میداد.

    عشق را پنهانی بین هم رد و بدل میکردیم
    شیرین بود، شیرین و زیبا و روان

    من در یکی از شهرهای مرزی خدمت میکردم و هر چند ماه یک بار میتوانستم به خانه بیایم، روز و ساعتی که میخواستم به خانه بیایم را میدانست، یعنی از زیر زبان خواهرم بیرون کشیده بود

    همیشه نیمه شب میرسیدم خانه و همیشه میدیدم چراغ اتاق اش روشن است
    پرده را کنار میزد، نگاهم میکرد، نگاهش میکردم و هیچ کس نمیدانست در این دو نگاه چه حرف هایی که گفته نمیشد

    oOoOoOoOoOoO

    ➕….ادامه‌ دارد
    علی سلطانی

    Maryamtkd
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    دل خوش به دقیقه نود نباش


    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    بیشتر ما آدم های دقیقه نودیم
    قدر خوبیِ کسی که عاشقمان بود
    را وقتی میفهمیم که چمدان به دست میرود

    دقیقه نود یاد کارهایی که می‌توانستیم بکنیم و نکردیم می‌افتیم
    دقیقه نود یاد حرف‌ها و کارهایی می‌افتیم که حالا مثلِ … بخاطر گفتن و انجام دادنشان پشیمان هستیم

    امّا زندگی بازی فوتبال نیست
    که در وقت‌های اضافی از روی شانس گل بکاریم. زندگی در همین لحظه دوست داشتن است
    بخشیدن و دل کندن و مرهمِ روی زخم بودن را به لحظه بعد نگذاریم
    دل خوش نکنیم به دقیقه نود
    دل خوش نکنیم به وقت‌های اضافه
    دلِ شکسته، عشقِ دیده نشده یک عمر هم کم است که مثل روز اولش شود

    oOoOoOoOoOoO

    👤صفا سلدوزی

    Maryamtkd
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    متن زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    بیهوده نه از زیاد و کم حرف زدیم
    نه لحظه ای از شادی و غم ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    شجاع ترین آدمها کیا هستند ؟

    معلم به بچه ها گفت :
    " تو یه ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    با تپه ای از ادعا، مشروط خواهم شد

    با عشوه و ناز و ...

    user_send_photo_psot

    مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود و کنترل ...

    user_send_photo_psot

    @~@~@~@~@~@

    اینم بیوگرافی من: تو بیمارستان به دنیا اومدم
    😊
    از بچگی بزرگ ...

    user_send_photo_psot

    ● مــیـــدونــــیـد چــــرا خیـــلی از←مـــا→هــا تــنــهــایــیــم ...

    user_send_photo_psot

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    هر‌چقدر بیشتر در مورد رفتار آدمها نسبت به ...

    user_send_photo_psot

    دانشجویی پس از اینکه نتونست تو درس "منطق" نمره بياره به‏استادش گفت: استاد، شما ...

    user_send_photo_psot

    دستان تو حق من است

    حقم را کف دستم بگذار

    حقم را پس بده

    user_send_photo_psot

    ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﮐﺎﭘﻮﺕ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻪ ﺍﻭﻝ ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺸﮑﺴﺖ
    ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    چنان مشتاقم

    ای دلبر

    به دیدارت که از دوری

    برآید از دلم آهی ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..
    قشنگـ ترینـ حَرفا•|[ ]|•
    همونایے اَنـ کهـ•|[ ]|•
    تو خَلوَتـْ بهـ ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .