user_send_photo_psot

oOoOoOoOoOoO

“سیلی روزگار”
(قسمت پایانی)

رفتم جلوی درب کارواش
دیدم با لبخندی سرشار از خجالت ایستاده و سر و وضع کثیف و موهای کف خورده ام را نگاه میکند
خشکم زد
اینجا چکار داشت
حتما وقتی دیده انقدر این پا و آن پا میکنم آمده تا بگوید تکلیف من را روشن کن
نزدیکش رفتم

با همان چشمان پر برق اش سلام داد و سرش را پایین انداخت
چند قدمی از کارواش دور شدیم و در ایستگاه اتوبوس نشستیم
بدون هیچ حرف و سوالی فقط نگاهش میکردم
لبخندش را خورد و سرش را بالا آورد
نگاهش پر از سوال بود، پر از حرف
با آب دهانی که قورت داد همه ی آن سوال ها و حرف ها را بلعید و خواست چیزی بگوید که پریدم وسط حرف اش و گفتم
هیچ سوالی نپرس
هیچ حرفی نزن
فقط من را فراموش کن
خیال کن هیچ نگاه و حسی بینمان رد و بدل نشده
حرفم زیاد برایش غیر منتظره نبود

چرا که از نگاه های بی تفاوت این مدت اخیر تا حدودی فهمیده بود میخواهم بزنم زیر عشقی که با نگاهم به چشمانش فهمانده بودم
یک شال گردن که خودش برایم بافته بود را کنار پایم گذاشت و رفت
با یک دنیا سوال در ذهنش رفت

من قبل از اینکه از روزگار سیلی بخورم سیلی محکمی به خودم زدم و درپوش گذاشتم روی عشقی که مدت ها خواب و خوراکم بود
وضع مالی من خراب تر از آن بود که بگویم صبر کند تا زندگی ام رو به راه شود
از طرفی ام خبر داشتم خواستگارش آدم حسابی ست

رهایش کردم تا برود
چند ماه بعد از آن هم صبر کرد
به بهانه های مختلف خواستگارهایش را رد میکرد
هر شب وقتی از سرکار می آمدم خانه میایستاد مقابل پنجره و خیره میشد به چشمانم
اما من بی تفاوت شده بودم
شده بودم مثل سنگ
از ترس سیلی روزگار، از ترس فقر، از ترس زندگی

انقدر بی تفاوتی کردم و انقدر دوری کردم که بالاخره یک روز وقتی از سرکار برگشتم دیدم ماشین مدل بالایی جلوی درب خانه شان ایستاده
پنجره اتاقش را نگاه کردم، چراغ اتاق روشن بود اما کسی دمِ پنجره نبود
حتما مشغول صحبت های شب خواستگاری بود

ظرف غذایم را جلوی درب خانه رها کردم و زدم به خیابان
نباید گریه میکردم
این بغض باید برای همیشه همراه من میماند
من به خودم سیلی محکمی زده بودم که از روزگار سیلی نخورم
آن شب با تمام سختی هایش گذشت

چند ماه بعد از آن هم گذشت، عروسی اش هم گذشت، چندین سال از آن شب گذشت
وقتی به خودم آمدم، دیدم تمام این سال ها را جنگیده ام برای پول، همه چیز داشتم، خانه خوب، ماشین مدل بالا و شغل پر درآمد، همه چیز داشتم
همه چیز داشتم
همه چیز جز عشق
همه چیز به جز جرات به زبان آوردن دوستت دارم
و این یعنی هیچ نداشتم

تمام دارایی من شال گردنی بود که با دستان ظریف و عاشق دختری در خاطرات جوانی ام بافته شده بود
من سیلی روزگار را وقتی خوردم که دیگر در هیچ دورانی طعم شیرین دوست داشتن و دوست داشته شدن را نچشیدم
نتوانستم و نشد، هیچ وقت پیش نیامد که قلبم برای کسی تندتر بزند

به خیالم از سیلی روزگار گریخته بودم
اما روزگار سیلی اش را در همان زمان به من زده بود
آنقدر محکم که دیگر هیچ وقت به خودم نیامدم

oOoOoOoOoOoO

➖پایان
علی سلطانی