user_send_photo_psot

oOoOoOoOoOoO

“سیلی روزگار”
(قسمت سوم)

دو ماه از کار کردن ام در کارواش میگذشت که خبر رسید خواهر بزرگترش خواستگار دارد و در عرض چند هفته عقد وُ ازدواج وُ رفت سر خانه زندگی اش
حالا دیگر از دلهره تاب نداشتم.
طرز نگاهش کمی عوض شده بود
با چشمانش داشت میفهماند که فلانی دست بجنبان دیگر،
اما فلانی، یعنی همان منِ بیچاره با پولی که در این مدت با کار در کارواش پس انداز کرده بودم تنها میتوانستم یک جعبه شیرینی بخرم و یک دسته گل و یک حلقه ارزان قیمت
باقی اش پس چه؟
من از بی پولی و فقر وحشت داشتم

دلم نمیخواست مثل پدرم وقتی از سرکار برمیگشتم تا نیمه های شب مسافرکشی کنم که سر ماه لنگ اجاره خانه نباشم
دلم نمیخواست زنم مثل مادرم جای چهار نفر غذای دو نفر را درست کند و خودش لب به غذا نزند و الکی بگوید گرسنه نیستم اما نیمه شب نانِ خالی بخورد
دلم نمیخواست دخترم مثل خواهرم لباسی که دلش میخواست را نتواند بپوشد
دلم نمیخواست پسرم مثل خودم بخاطر نداشتن پولِ سرویس، مسیر طولانی مدرسه را در سرما پیاده برود و از روی کفش هایش نایلون بپوشد که آب باران و برف به پاهایش نفوذ نکند.
من یک بار در خانه ی پدرم فقر را زندگی کرده بودم، فقر را با پوست و گوشت و خونم حس کرده بودم و حالا وحشت از فقر، عشقی که در دل داشتم را سرکوب میکرد

یک ماه از ازدواج خواهر بزرگترش گذشته بود و من هر چه با خودم کلنجار میرفتم جرات این را نداشتم که پا پیش بگذارم
در خیابان وقتی میدیدمش خودم را به آن راه میزدم
حواسم بود هر شب وقتی از سرکار برمیگردم طبق قرار نانوشته مان میایستد و نگاهم میکند اما دیگر پنجره ی اتاقش را نگاه نمیکردم
نگاهش نمیکردم و تا صبح تصور نداشتن اش گلویم را خفه میکرد.
در همان دورانِ سخت به سر میبردم که یک روز یحیی با حالی پریشان وارد کارواش شد و مستقیم رفت داخل دفتر مدیر و بعد از چند دقیقه خارج شد و نشست لب جدول و سیگاری روشن کرد و با هر پک سنگینی که میزد بغض مردانه اش را میخورد

رفتم نزدیک اش نشستم و پرسیدم چه شده اینگونه پریشانی اقا یحیی؟
سیگارش را زیر پا له کرد و گفت: مراقب باش روزگار بهت سیلی نزنه

همانطور که حرف میزد انگار تمام دنیا داشت روی سرم آوار میشد
می گفت دخترم بیماری قلبی دارد و برای مداوا باید به خارج از کشور برود
هزینه ی رفت و آمد و عملش را ندارم و هر روز جلوی چشمانم دارد پرپر میشود و کاری از دستم برنمی آید
دوای دردش پول است که من ندارم

آخر حرف هایش هم دوباره تکرار کرد: فلانی حواست باشه روزگار بهت سیلی نزنه، اینو بهش میگن سیلی روزگار

گفت و رفت و من بهت زده نشسته بودم و خیره بودم به ماشین مدل بالایی که پسر جوانی با دوست دخترش داخل آن نشسته بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود
ماشینی که با پولش میشد دختر یحیی را مداوا کرد
این تصویر داشت مثل پتک توی سرم میخورد و تمام کودکی و زندگی ام مقابل چشمانم میگذشت و آینده ام را هم میدیدم که سیگار به دست نشسته ام کنجی و به جوانی میگویم: مراقب باش روزگار بهت سیلی نزنه

در همین افکار له شده بودم که گفتند خانومی جلوی درب کارواش با تو کار دارد

oOoOoOoOoOoO

ادامه دارد…
علی سلطانی