گاهی باید بی رحم بود
نه با دوست
نه با دشمن
بلکه با خودت
و چه بزرگت میکند
آن سیلی که خودت میزنی به صورتت
با تشکر از طناز بابت ارسال پست
فقط تبر نیست که به درخت میزند. آب که پای درخت نریزی، میخشکد. از درون میپوسد و خالی میشود آنوقت به کوچکترین بادِ خزانی فرومیریزد
عاشقانه ها همیشه که با زخمِ جفا و خیانت سرنگون نمیشوند
بیشترشان آب نمیخورند
همان دوستت دارمهای هر روزه، همان نگاهها و ملاحتها، همانها پایشان ریخته نمیشود که میمیرند
کم کم
آرام
❇حسین وحدانی❇
دلم کـــــــــــمی خدا میخواد
کمی سکـــــــــــوت
کمی دل بریدن میخواد
کمی اشک… کمی بهت
کمی آغوش آسمانی
کمی دور شدن از این آدمها
کمی رسیدن به خدا
با تشکر از طناز بابت ارسال پست
هميشه از نبودت ميترسيدم
انقدر سختي ديده بودم كه به تمام خوشي ها بدبين بودم
اما حتي در بدترين حالت هم فكر نميكردم خودت باعث سرباز شدن زخمهايي بشوي كه براي درمان تك تك شان از قلب و احساست مايه گذاشته بودي
تو انقدر خوبي كه اين بد شدن ها به تو نمي ايد
يك چيز را اما هميشه بدان
قلب تنهايم را تنهاتر كردي
تعريف كردن ان روزها هيچ چيز را عوض نميكند
اما شايد بتواند ذره اي نظرت را راجع به من عوض كند
ميدانم! ميدانم كه ديگر سهم من نميشوي اما حداقل خواسته ام اين است كه در ذهنت همان گلورينايي باقي بمانم كه دوستش داشتي
مخاطب اين نامه ها تويي… اما ميخواهم سوم شخص اين ماجرا باشي… از ديد يك ادم غريبه به اين ايرزاك و گلورينا نگاه كن
از ديد يك ادم غريبه احساس گلورينا را به ايرزاكش لمس كن
مرد ناجي كه رفت تازه فهميدم چه شده
اصلا همچين چيزي بعيد بود! از من و بخت هميشه بدم بعيد بود
با خودم كلنجار ميرفتم كه كسي زنگ در را به صدا دراورد
در را كه باز كردم با زني ميانسال روبرو شدم
لبخند زد… از آن ادمهايي بود كه لبخندش ارامش را به قلب ادم سرازير ميكرد… در دستش سبد خريد بزرگي بود
وارد خانه شد، سبد را گوشه اي گذاشت و مرا در اغوش كشيد
مرا ياد مادربزرگم مي انداخت! همين ياداوري كافي بود تا ساعت ها در اغوشش گريه كنم و از زمين و زمان گله كنم
با ارامش به حرفهايم گوش ميداد و سرم را نوازش ميكرد
درست مثل مادربزرگم
سرم را از اغوشش جدا كردم و با چشمهايي كه از اشك تار ميديدند گفتم خانوم ميتوانم يك سوال از شما بپرسم؟
لبخند زد! ميدانم سنم زياد است اما از خانوم شنيدن بيزارم! مرا كيت صدا كن! بدون پسوند پيشوند
سخت بود… تفاوت سنمان زياد بود و فكر ميكردم كيت صدا كردن نوعي بي احترامي است اما بعدها عادت كردم
چ… چرا اين اقا به من كمك ميكند؟
لبخند زد: من از بچگي اورا بزرگ كردم! همتا ندارد… بي نظير ترين ادمي است كه در زندگي ام ديده ام! از بچگي همينجور بود… به پدرش رفته
پدرش؟ پدرش… پدر! خدا را شكر كه من به پدرم نرفتم: خانم راستش
كيت! دختر بگو كيت! نگذار عصباني شوم ها
از نوع حرف زدنش خنده ام گرفت… اين ادمها چه خوب توانسته بودنددردم را كم كنند: كيت! راستش خيلي برايم عجيب است! الان رفته كه خواهرم را پيدا كند! اخر چرا؟
كيت سرش را تكان داد: دخترم تو انقدر اطرافت بي مهري ديده اي كه كمك اقا برايت عجيب است حقيقتا اقا از تاجرين بزرگ است و نفوذ زيادي دارد نگران نباش خواهرت را پيدا ميكند
به وضوح نور كمرنگ اميد را در تاريكي دلم احساس كردم… خدا كند… خدا كند
كيت از جايش برخواست و به سمت اشپزخانه رفت و درست عين مادر هايي كه سعي دارند كودكان بي اشتهاي شان را تحريك كنند شروع كرد از دستپخت خودش تعريف كردن
روي مبل نشستم و سرم را تكيه دادم… ارام ارام چشمانم بسته شد و خوابم برد! با صداي كيت از خواب بيدار شدم
برايم سوپ پخته بود! هنوز طعمش زير دندانم هست
واقعا كه اشپز خوبي بود! بعد از خوردن سوپ جاني تازه گرفتم
كيت از خودش گفت… از جواني در خانه پدري مرد چشم مشكي كار ميكرد و با همسرش هم انجا اشنا شده بود
همسرش ويل بود… راننده پدر ايرزاك بود و الان هم راننده خود ايرزاك…! از خانواده مرد ناجي گفت… كه چقدر مهربانند و چه ادمهاي خاصي هستند
اما ميگفت اقا از همه شان يك سر و گردن بالاتر است
دوست داشتم از ميان حرفهايش بفهمم كه اين مردناجي ازدواج كرده يانه! اين كنجكاوي در ان شرايط بد براي خودم هم عجيب بود!
اما كيت هيچ اشاره اي نكرد و من پرسيدن را جايز ندانستم
حالم خيلي بهتر شده بود
چقدر مديونِ بودنِ اين زن بودم و… اقا
گرم حرف زدن بوديم كه صداي كوبيده شدن در امد
با اضطراب به سمت در رفتم
در را كه باز كردم مرد چشم مشكي را ديدم
سرش پائين بود! همين كافي بود تا نابود شوم
همين كافي بود تا همان يك روزنه كوچك اميد هم از دست برود
وارد خانه شد! روي مبل نشست! دستش را مدام لاي موهايش ميبرد!عصبي بود و كلافه
به چشمانم خيره شد: از كشور خارج شدند… مردي كه خواهرت… خواهرت همسرش شده اهل اينجا نبود براي سفر امده بود و با پدرت اتفاقي در قمارخانه اشنا شده بود! متاسفم
اشك ريختم… بي صدا! شده بودم مثل كسي كه جلوي چشمش تمام دارايي اش را به اتش ميكشند و هيچ كاري از او ساخته نيست
دنيا تمام ساز هاي غمگينش را براي من كوك كرده
صدايش را شنيدم…: گلورينا
نگاهش كردم: تو اينجا كسي را نداري؟
سرم را به نشانه نه تكان دادم
با تعجب گفت: هيچكس؟
با صدايي كه خودم به سختي ميشنيدم گفتم: نه!هيچكس
گفت: اين خانه براي خودتان است؟
ارام گفتم: نه
نيشخند زدم! او چه ميدانست كه پدرم سند اين خانه را پاي ميز قمار از دست داد… اه كشيد… او را هم اسير بدبختي هاي خودم كرده بودم ميخواستم بگويم ممنون از زحماتتان، برگرديد كشورتان… ببخشيد كه وقتتان را گرفتم… برويد و خدا به همراهتان
ميخواستم بگويم اما نتوانستم…. ارزو ميكردم نروند… چه ميشد همينجا ميماندند؟
صدايم زد…: گلورينا
نگاهش كردم… ميدانستم بيزار است وقتي حرف ميزند نگاهش نكني! چشم هايش خيره بود روي چشمهايم…: محكم گفت با من بيا
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۲۶
ﺁﺑﺎﻥ ﻫﻮﺍﯾﺶ ﻏـﺮﻕ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﺴﺖ
ﻋﻄﺮِ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣُﺸﺖِ ﺧﻮﺩ ﺩﺍرد
ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺧﯿـــﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻫِﯽ ﭘﺸﺖ ﻫـﻢ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺒﺎﺭﺩ…
❇مریم قهرمانلو❇
دلـــم شکـــست….!؟
عــــیـبی نـــدارد
شکستنی است دیگر
می شکــــند
اصلا فدای سرت
قضــا وبلا بود
از سرت دور شد
اشکم بی امان می ریزد..!؟
مهــــم نیــست
آب روشنی است
خانه ات تا ابد روشن باد
با تشکر از طناز بابت ارسال پست
هر کسی یک نابغه است. ولی اگر یک ماهی را از روی توانایی اش در بالا رفتن از درخت قضاوت کنید، آن ماهی تمام عمرش را با این باور زندگی خواهد کرد که یک احمق است
❇آلبرت انیشتین❇
روزی والی شهر می خواست شخص جسوری را به مأموریت خطرناکی بفرستد. ملا داوطلب این مأموریت شد. حاکم خیال کرد ملا شوخی می کند. خواست او را بیا زماید. دستور داد ملا در همان جا به ایستد و دستهایش را باز کند. بعد به یکی از کمانداران گفت: شب کلاه ملا را با تیر بزن
تیرانداز، شب کلاه ملا را با تیر سوراخ کرد. ملا از ترس نزدیک بود قالب تهی کند، اما به روی خودش نیاورد
حاکم یک بار دیگر به تیرانداز دوم گفت: قبای ملا را سوراخ کن! تیرانداز با تیری گوشه قبای ملا را سوراخ کرد. ملا از ترس رنگ به چهره نداشت. اما باز هم به روی مبارک نیاورد حاکم فرمان داد یک کلاه و یک قبای نو به ملا بدهند
ملا به حاکم گفت: اگر ممکن است، دستور بفرمایید یک شلوار نو هم به آنها ضمیمه کنند. حاکم پرسید: شلوار شما که سوراخ نشده
ملا جواب داد: ولی بیش از آنها خسارت دیده
❇ملانصرالدین❇