تو دریایـــى و من یک کشتى بى رونقِ کهنه
که هى بازیچه میگیرى غرورم، بادبانم را
شبیه قاصدکهاى رها در دشت میدانم
لبت بر باد خواهـد داد روزى دودمانم را
❇سید تقی سیدی❇
دخترکم سه سالش بود، یا چهار سال
تازه عقلرس شده بود؛ آنقدری که بفهمد گلو درد و بیمارستان و روپوش سفید و دکتر و پرستار، آخرش به آمپول ختم میشود قطعا؛ که شد
گفتم: عزیزکم! آمپول درد داره، گریه هم داره، باید هم بهت بزنن. اگه دلت خواست یه کم گریه کن
اینها را در حالی میگفتم و اشک تازه راهافتادهی چشمش را پاک میکردم که پسرکی هفت، هشت ساله داشت توی اتاق تزریقات نعره میکشید و بالاتر از صدای او، صدای پدر و مادرش به گوش میرسید که به اصرار میگفتند: آمپول که درد ندارد پسرم، تو بزرگ شدی، مردهای بزرگ که گریه نمیکنند
رفتیم و دخترکم آمپولش را زد و گریهاش را کرد و به در بیمارستان نرسیده، گریهاش تمام شد
رفتنی سرش را با یک نگاه عاقل اندر سفیهی برگردانده بود سمت پسرک که بغل مادرش ولو شده بود روی صندلیهای انتظار
نزدیک به هفده سال است که تلاش میکنم دخترم هیچی را یاد نگیرد، همین یک چیز را یاد بگیرد
که جایی که باید گریه کند، گریه کند. نریزد توی خودش، چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگها گریه نمیکنند عجب دروغ بزرگی
که یاد بگیرد جایی که باید فریاد بزند، فریاد بزند
که وقتی که باید عصبانی باشد، عصبانی باشد. نشود تندیس صبر و حلم و شکیبایی که خون خونش را بخورد، ولی به همه لبخند احمقانهی نایس و کول تحویل بدهد و در عوضش مدال بهدردنخورِ: فلانی، وای، هیچوقت ندیدم عصبانی باشه، همیشه ریلکس و آرومه، دلش مثل دریاست را تحویل بگیرد
یاد بگیرد وقتی نمیخواهد کسی بماند، حالی طرف کند که نباید بماند؛ و وقتی نمیخواهد کسی برود، داد بزند: آهای! نمیخواهم بروی. اصلا غلط میکنی که داری میروی
دارم تلاش میکنم دخترم را جوری بزرگ کنم که ما را بزرگ نکردند
جوری که چشمش به فضیلتهای ناچیز نباشد
جوری که یادش نرود آدم است و آدم، همانی است که هم گریه میکند، هم داد میزند، هم خشمگین میشود، و هم تا آخر عمرش مدیون خودش است، اگر همانجا، همانوقت، به همانکس، همان حرفی را که باید بزند، نزند
❇حسين وحدانى❇
نِتو روشن میکنی
و میگردی دنبال یه اسمِ آشنا
نیست
خاموش میکنی
میندازی یه گوشه گوشی رو
کاری به بقیه پیام ها
که برات اومده نداری
مهم همون یه اسم
و همون یه نفر بود
که خبری نیست ازش
و خبری نمیگیره ازت
از هنگامي ک خداوند مشغول خلق زن بود شيش روز ميگذشت. فرشته اي ظاهر شد و گفت: چرا اين همه وقت صرف اين يکي ميفرماييد؟
خداوند پاسخ داد: دستور کار اورا ديده اي؟ بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، ک همگي قابل جايگزيني باشند، بايد بتواند با خوردن غذاي شب مانده کار کند. دامني داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جاي دهد، بوسه اي داشته باشد ک بتواند همه دردهارا، از زانوي خراشيده گرفته تا قلب شکسته را درمان کند. او ميتواند هنگام بيماري خودش را درمان کند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند
فرشته نزديک شد و به زن دست زد و گفت: اما پروردگارا او را خيلي نرم آفريدي
خداوند : بله نرم است اما او را سخت هم آفريده ام تصورش را هم نميتواني بکني ک او تا چه حد ميتواند تحمل کند و زحمت بکشد
آنگاه فرشته متوجه چيزي شد و به گونه زن دست زد و گفت اشک براي چيست؟
خداوند گفت: اشک وسيله ايست براي ابراز شادي، اندوه، درد و نااميدي
فرشته متاثر شد و گفت: زن ها قدرتي دارند ک مردان را متحير ميکنند
خداوند گفت: اين مخلوق عظيم فقط يک عيب بزرگ دارد
فرشته گفت: چه عيبي؟
خداوند فرمود : پارک دوبل بلد نيست
آدم دلش میگیرد از اینهمه نبودن
واقعا بعضی ها چطور میتوانند انقدر نباشند!!؟
انقدر نیایند!!؟؟
چطور میشود!!؟
چرا همیشه آنی که میماند باید ما باشیم مردم ماندنشان بوق اِشغال میزند! ما هم رفتنمان
هیچ چیزمان به دنیا و آدم هایش نمیآید
❇مریم قهرمانلو❇
قافیه از چشم نازت؛ نغمه خانی پای من
زن ورق در برگ پاییز؛ گل فشانی پای من
زیر مهتاب نگاهت در وصال جشن عشق
هر که را خاهی بیاور؛ میزبانی پای من
❇ناشناس❇