khengoolestan_axs

o*o*o*o*o*o*o*o

هميشه از نبودت ميترسيدم
انقدر سختي ديده بودم كه به تمام خوشي ها بدبين بودم
اما حتي در بدترين حالت هم فكر نميكردم خودت باعث سرباز شدن زخمهايي بشوي كه براي درمان تك تك شان از قلب و احساست مايه گذاشته بودي
تو انقدر خوبي كه اين بد شدن ها به تو نمي ايد
يك چيز را اما هميشه بدان
قلب تنهايم را تنهاتر كردي
تعريف كردن ان روزها هيچ چيز را عوض نميكند
اما شايد بتواند ذره اي نظرت را راجع به من عوض كند

ميدانم! ميدانم كه ديگر سهم من نميشوي اما حداقل خواسته ام اين است كه در ذهنت همان گلورينايي باقي بمانم كه دوستش داشتي
مخاطب اين نامه ها تويي… اما ميخواهم سوم شخص اين ماجرا باشي… از ديد يك ادم غريبه به اين ايرزاك و گلورينا نگاه كن
از ديد يك ادم غريبه احساس گلورينا را به ايرزاكش لمس كن

مرد ناجي كه رفت تازه فهميدم چه شده
اصلا همچين چيزي بعيد بود! از من و بخت هميشه بدم بعيد بود
با خودم كلنجار ميرفتم كه كسي زنگ در را به صدا دراورد
در را كه باز كردم با زني ميانسال روبرو شدم
لبخند زد… از آن ادمهايي بود كه لبخندش ارامش را به قلب ادم سرازير ميكرد… در دستش سبد خريد بزرگي بود
وارد خانه شد، سبد را گوشه اي گذاشت و مرا در اغوش كشيد
مرا ياد مادربزرگم مي انداخت! همين ياداوري كافي بود تا ساعت ها در اغوشش گريه كنم و از زمين و زمان گله كنم
با ارامش به حرفهايم گوش ميداد و سرم را نوازش ميكرد
درست مثل مادربزرگم
سرم را از اغوشش جدا كردم و با چشمهايي كه از اشك تار ميديدند گفتم خانوم ميتوانم يك سوال از شما بپرسم؟

لبخند زد! ميدانم سنم زياد است اما از خانوم شنيدن بيزارم! مرا كيت صدا كن! بدون پسوند پيشوند
سخت بود… تفاوت سنمان زياد بود و فكر ميكردم كيت صدا كردن نوعي بي احترامي است اما بعدها عادت كردم

چ… چرا اين اقا به من كمك ميكند؟

لبخند زد: من از بچگي اورا بزرگ كردم! همتا ندارد… بي نظير ترين ادمي است كه در زندگي ام ديده ام! از بچگي همينجور بود… به پدرش رفته

پدرش؟ پدرش… پدر! خدا را شكر كه من به پدرم نرفتم: خانم راستش

كيت! دختر بگو كيت! نگذار عصباني شوم ها

از نوع حرف زدنش خنده ام گرفت… اين ادمها چه خوب توانسته بودنددردم را كم كنند: كيت! راستش خيلي برايم عجيب است! الان رفته كه خواهرم را پيدا كند! اخر چرا؟

كيت سرش را تكان داد: دخترم تو انقدر اطرافت بي مهري ديده اي كه كمك اقا برايت عجيب است حقيقتا اقا از تاجرين بزرگ است و نفوذ زيادي دارد نگران نباش خواهرت را پيدا ميكند

به وضوح نور كمرنگ اميد را در تاريكي دلم احساس كردم… خدا كند… خدا كند

كيت از جايش برخواست و به سمت اشپزخانه رفت و درست عين مادر هايي كه سعي دارند كودكان بي اشتهاي شان را تحريك كنند شروع كرد از دستپخت خودش تعريف كردن

روي مبل نشستم و سرم را تكيه دادم… ارام ارام چشمانم بسته شد و خوابم برد! با صداي كيت از خواب بيدار شدم
برايم سوپ پخته بود! هنوز طعمش زير دندانم هست
واقعا كه اشپز خوبي بود! بعد از خوردن سوپ جاني تازه گرفتم

كيت از خودش گفت… از جواني در خانه پدري مرد چشم مشكي كار ميكرد و با همسرش هم انجا اشنا شده بود
همسرش ويل بود… راننده پدر ايرزاك بود و الان هم راننده خود ايرزاك…! از خانواده مرد ناجي گفت… كه چقدر مهربانند و چه ادمهاي خاصي هستند
اما ميگفت اقا از همه شان يك سر و گردن بالاتر است

دوست داشتم از ميان حرفهايش بفهمم كه اين مردناجي ازدواج كرده يانه! اين كنجكاوي در ان شرايط بد براي خودم هم عجيب بود!
اما كيت هيچ اشاره اي نكرد و من پرسيدن را جايز ندانستم
حالم خيلي بهتر شده بود
چقدر مديونِ بودنِ اين زن بودم و… اقا
گرم حرف زدن بوديم كه صداي كوبيده شدن در امد
با اضطراب به سمت در رفتم
در را كه باز كردم مرد چشم مشكي را ديدم
سرش پائين بود! همين كافي بود تا نابود شوم
همين كافي بود تا همان يك روزنه كوچك اميد هم از دست برود

وارد خانه شد! روي مبل نشست! دستش را مدام لاي موهايش ميبرد!عصبي بود و كلافه
به چشمانم خيره شد: از كشور خارج شدند… مردي كه خواهرت… خواهرت همسرش شده اهل اينجا نبود براي سفر امده بود و با پدرت اتفاقي در قمارخانه اشنا شده بود! متاسفم

اشك ريختم… بي صدا! شده بودم مثل كسي كه جلوي چشمش تمام دارايي اش را به اتش ميكشند و هيچ كاري از او ساخته نيست
دنيا تمام ساز هاي غمگينش را براي من كوك كرده
صدايش را شنيدم…: گلورينا

نگاهش كردم: تو اينجا كسي را نداري؟

سرم را به نشانه نه تكان دادم

با تعجب گفت: هيچكس؟

با صدايي كه خودم به سختي ميشنيدم گفتم: نه!هيچكس

گفت: اين خانه براي خودتان است؟

ارام گفتم: نه

نيشخند زدم! او چه ميدانست كه پدرم سند اين خانه را پاي ميز قمار از دست داد… اه كشيد… او را هم اسير بدبختي هاي خودم كرده بودم ميخواستم بگويم ممنون از زحماتتان، برگرديد كشورتان… ببخشيد كه وقتتان را گرفتم… برويد و خدا به همراهتان

ميخواستم بگويم اما نتوانستم…. ارزو ميكردم نروند… چه ميشد همينجا ميماندند؟

صدايم زد…: گلورينا

نگاهش كردم… ميدانستم بيزار است وقتي حرف ميزند نگاهش نكني! چشم هايش خيره بود روي چشمهايم…: محكم گفت با من بيا

o*o*o*o*o*o*o*o

نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۲۶