o*o*o*o*o*o*o*o کسل که باشم سه عصرم اصلا بلاتکلیف بی حوصله مثل دوچرخه ی سالم خاک خورده ی گوشه انبار که بلا استفاده مانده و ساکن و ساکت....سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم o*o*o*o*o*o*o*o فاطمه بخشی ◄ شما ساعت چند هستید ؟؟
*********◄►********* من بغضِ آخرِ شبِ تولدِ چهل سالگیتم بی حوصلگیت پشتِ ترافیک سنگین از پرحرفیایِ زنی که کنارت نشسته بی خوابیِ شبِ قبلِ ماهِ عسل و خستگیِ صبحِ فرداشم من اون لحظه ایم که دلت یهو با پلی شدنِ یه آهنگِ آشنا هُررری میریزه بند اومدن اون نفس راحتی ام که داری وقت شونه کردن موهای فرخورده ی دخترت می کشی من مچاله شدن دخترت تو خودش از زورِ گریه و بالشت خیسشم ولو شدن تن نحیفش توی تراس و اشک هاش تو اتوبوس های خطی جلوی چشم آدم هام بغض های همسرت از دوست نداشته شدن و سیگار لای انگشت های پسرتم من طعم آشنای یه خورشت قرمه سبزی ام که زهر میشه به کامت غم لحظه ایم که از دور میبینی دارم کنار کسی که دوستم داره می خندم، خوشحالم نم اشکت از دوری دخترتم، وقتی داره به هوای کسی زودتر از موعد خونه رو ترک میکنه من چایِ عطریِ سرد شده ی یه عصرِ کسل کننده ام که تنها تو تراس خونت نشستی و توی خاطراتت دنبال یه دوست داشتن و دوست داشته شدن واقعی می گردی، یه لبخند آشنا، موهای فرخورده ای که انگشتاتُ لای پیچ هاش جا گذاشتی وضع ریه هات خرابه و غدقن شدن سیگارتم من تنهاییتم تو بیمارستان وقتی داری نفس های آخرو می کشی من میرم اما نمیرم از کنارت میرم اما تو یادت، تو تک تک لحظه های عمرت حسرت بودنمُ جا میذارم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ فاطمه صابری نیا
هی رد شو از این کوچه و هی دل ببر از ما تو فلسفه ی بودنِ این پنجره هایی... *~*~*~*~*~*~*~* دلم گواه خوبی نمیداد یه حس مزخرف افتاده بود تو وجودم باعث بیقراریم میشد، دستام یخ کرده بودن، قلبم تند میزد، دلشوره که میگن همینه نتونستم طاقت بیارم، با عجله یه لباس دم دستی پوشیدم و خواستم بزنم بیرون که مامان رو دیدم مادر جون کجا میری این وقت شب؟ دروغی سر هم کردم
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * شما ساعت چند هستید؟ من به وقت شیطنت هایم، ده صبحم سر حال و آفتابی حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان که ختم میشود به یک استکان چای با عطر گل محمدی به وقت جدیت اما دوازده ظهرم به سختی و تیزی آفتابش... با یک جفت چشم تخس و نگاهی نفوذپذیر... با شدت هرچه تمام تر میتابم به آنچه که میخواهمش کسل که باشم سه عصرم اصلا بلاتکلیف بی حوصله مثل دوچرخه ی سالم خاک خورده ی گوشه انبار که بلااستفاده مانده و ساکن و ساکت... سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم به وقت بغض و دلخوری اما تنظیمم روی ساعت غروب ! حال و هوایی نه چندان روشن و رو به تاریکی با چشمهایی گرفته و تیره تر از همیشه هایم در این وقت میتوانم تنهاترین دختر قرن اخیر باشم شاید... شکننده ترین هم... و ترس... ترس من خود دوازده شب است انگار وحشت جیغ تنهایی دختری در خیابان که سایه ای پشت سرش حس کرده باشد ترس من تاریک ترین ساعت من است... تپش بی امان قلبیست پس از بیدار شدن با صدای ناگهانی زنگ تلفن خانه وسط خواب و در نهایت لرزش صدای آن طرف خط آرامش و مهربانی هام اما چهار صبح است! آرام به همراه خنکای نسیمی که میپیچد توی دلم... با چشمهایی روشن تر از همیشه که حتی میتوان در آن ستاره رصد کرد و قرن ها درش خیره ماند میتوانم به بخشندگی مهتاب باشم که عاشقی بنشیند زیر نورم و کوچه ی مشیری را زمزمه کند اما تمام این ساعاتی که گفتم برای بهار و تابستان و زمستانند پاییز فرق دارد حالا تو بگو تو چه ساعتی هستی؟ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * فاطمه بخشی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم