فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Tag Archives: آدم

    یه ذره کتاب


    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    لحظه هایی در زندگی هست که توی ذهن آدم حک می شود

    مثل یک عکس و تصویر همیشه توی ذهن، دست نخورده و ثابت می ماند و آدم به گذشته که برمی گردد، درست به روشنی روز اول جلوی چشمش نقش میبندد

    خاطرات روزهای اول من و محمد چنان روشن توی ذهن من حک شد که سالها بعد هم تازگی روز اول را داشت

    بعدها یاد آن روزها و لحظه ها که می افتادم گرمای دستای با محبت، زلالی نگاهش، آهنگ مردانه و مهربان صدایش و عطر تنش چنان توی وجودم می پیچید که احساس می کردم رویم را که برگردانم باز در کنارم است

    یادم است اولین اختلافمان تقریبا سه ماه بعد از عقد، اواخر شهریور، پیش آمد

    محمد درگیر انتخاب واحد و کارهای دانشگاهش بود و من برای اول مهر و رفتن به مدرسه آماده می شدم

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    دالان بهشت اثر نازی صفوی

    رمان قشنگیه خوندنش توصیه میشه

    تونی
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    یک ذره کتاب

    حرف حساب


    ولي يوقتا يادمون نره كه وقتي هيچ آپشنی نداريم
    اگر كسي به پامون مونده فقط يه دليل داره
    اونم اينكه واقعا دوستمون داره

    ❤❤❤❤

    ❤❤❤❤

    هیچوقت آدمی که به شما میگه

    “حالم خوب نیست”

    رو به حال خودش رها نکنین ، آدم به هرکسی نمیگه حالم بده

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    یادمون باشه

    جاده


    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    جاده بهترین تسکین است
    آدم ، تمامِ دردهایش را فراموش می کند
    انگار سرتاسرِ اتوبان ها ، گردِ بی خیالی پاشیده اند
    گاهی با خودم فکر می کنم
    اگر ماشین اختراع نشده بود
    آدم ها با این همه دردِ تلنبار شده چه می کردند ؟
    اگر موسیقی نبود
    اگر خیابان نبود
    اگر سفر نبود
    بدونِ این ها که چیزی از آدم نمی مانَد
    o*o*o*o*o*o*o*o

    نرگس صرافیان طوفان

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    انرژی مثبت

    افرادی که کار می کنند


    ♦♦—————♦♦

    پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید، بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید. آدمخوارها قول دادند که با کارکنان اداره کاری نداشته باشند

    چهار هفته بعد رئیس اداره به آنها سر زد و گفت: می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم، اما یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟

    آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند. بعد از اینکه رئیس اداره رفت، رئیس آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟

    یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد. رئیس آدمخوارها گفت: ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد؟! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید

    ♦♦—————♦♦

    *bi_chare*

    بنده بی تقصیرم

    *bi_chare*

    علی اکبر
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    آفرینش هستی


    خداوند زمین و آسمان را و آنچه در آنهاست در شش روز آفرید

    به روزهای آن جهان که هر روزی هزار سال این جهان است

    خدای تعالی قادر است که همه را به یک چشم بر هم زدن بیآفریند و لیکن بندگان را می نمود که در کارها صبر بجا آورند

    اول چیزی که خدای متعال آفرید قلم بود
    و هرچه بایستی در جهان باشد به قلم نوشته شده و از آن روز تا خلق زمین و آسمان شش هزار سال بود

    پس در میان هر آسمان نوری آفرید و از آن نور فرشتگان خلق کرد بی شمار

    که تسبیح و تهلیل می کنند خدا را و یک ساعت از ذکر خدا غافل نشوند

    و خداوند زمین را از آب به وجود آورد و باد را فرمان داد تا بر آن بوزد و آفتاب را فرمان داد تا بر آن بتابد

    و جن و پری را از اتش و دود پدید آورد

    آنگاه جهان از پریان پر شد و بعضی از ایشان بدکاره شدند

    و خداوند عزازیل را از جنس ایشان بیافرید عزازیل نام نخستین ابلیس بوده

    عزازیل هفت هزار سال سجده و عبادت کرد پس خدا او را دو بال داد تا بر اسمانها پرواز کند و در هر آسمان هزارسال عبادت کرد تا به نزدیک عرش رسید

    و شش هزار سجده کرد پس از خدا حاجت خواست و گفت خداوندا مرا بر لوح محفوظ مطلع گردان

    چون بر لوح محفوظ مطلع گردید چشم وی بر خطی افتاد که نوشته بود

    خدا را بنده ایست که سیصدهزار سال خدا را عبادت کند
    و آخر از یک سجده سرباز زد و کافر گردید
    و عبادت او را بر سرش زدند نامش را ابلیس گذاشتند
    و به حکم خدا مغضوب و مردود شد

    عزازیل گفت عجب نافرمان است این بنده

    خطاب رسید که ای عزازیل سزای چنین بنده ای چیست؟

    گفت خدایا سزایش لعنت است

    ندا آمد این سخن برلوحی بنویس و مانند سندی نگاه دار

    عزازیل گفت لعنت خدا بر کسی که ابلیس را پیروی کند

    پس عزازیل را در بهشت بردند و هفت هزار سال خدا را ستایش کرد و کارش به آنجا رسید که بر منبری از نور می نشست و فرشتگان را درس خدا پرستی می داد و جبرئیل و میکائیل و عزرائیل از او پند و موعظه می شنیدند

    پس روزی عزازیل گفت خدایا روی زمین همه جن و پری دارند و در زمین نافرمانی می کنند

    مرا یاری ده تا ایشانرا به راه آورم پس با سپاهی از فرشتگان به زمین آمد و بعضی از جنیان را ازمیان برداشت و پریان را به راه آورد

    و در این کار بود که بر روی زمین بخواست خدا گیاهان و جانوران پدید آمدند و زمین جای زندگی جانداران شد

    آنگاه چون اراده خدا بر خلقت آدم تعلق گرفت به فرشتگان گفت بدانید و آگاه باشید من در زمین خلقی خواهم فرستاد به غیر جنس شما و پریان

    از خاک و او را خلیفه خواهم گردانید و فرمانروای زمین خواهم ساخت

    فرشتگان گفتند بار خدایا آیا خلیفه ای خواهی آورد که در زمین فساد کند چنانکه برخی از جن و پری میکردند و حال آنکه ما تو را ستایش میکنیم ندا آمد که ای فرشتگان من چیزی می دانم که شما نمیدانید و فرشتگان گفتند خدا بزرگتر است

    پس خداوند به جبرئیل فرمود

    تا مشتی خاک از زمین بیاورد

    جیرییل فرود آمد آنجا که خانه کعبه است زمین زیر قدم او لرزید و گفت پناه می برم به خدا از من خاک بر مدار می ترسم که از آن مخلوقی ساخته شود و گناه کند و مستوجب عذاب شود و من طاقت عذاب ندارم

    جبرئیل بازگشت و گفت خداوندا تو داناتری زمین مرا بتو قسم داد

    پس میکائیل آمد و زمین او را نیز قسم داد و دست خالی برگشت

    پس به عزرائیل فرمان داده شد که مشتی از خاک زمین بیاور عزرائیل به زمین آمد زمین او را هم سوگند داد

    عزرائیل گفت : تو مرا قسم می دهی به کسی که او مرا فرستاده است و همه چیز را می داند من مامورم و معذورم دست دراز کرد و از هر جای زمین مشتی خاک برداشت

    و گفت خدایا تو داناتری اینک آوردم و سوگند زمین را قبول نکردم که فرمان تو واجب تر است

    خطاب آمد اکنون تو بر زمین مسلط شدی من از این خاک خلیفه ای خواهم ساخت و تو را برجان آنان مسلط کنم تا هرگاه که باید جان ایشان را بگیری

    عزرائیل گفت: خدایا بندگان تو مرا دشمن دارند

    خطاب آمد که غم مخور که هر یکی را به چیزی مبتلا سازیم تا هیچیک ترا دشمن نتواند داشت

    یکی پر خوری پیشه کند
    یکی در شهوت افراط کند
    و یکی در جاه و مقام اندازه نگاه ندارد و از آنها درد آید و تب آید یکی غرق شود
    و یکی در جنگ نابود شود
    و چنان باشد که هر کس از بی احتیاطی و اشتباه خود به مرگ رسد
    و کسی را با تو دشمنی نباشد

    آنگاه فرمان داد تا فرشتگان خاک آمیخته را در میان مکه و طایف بیاورند پس ابر بیامد و بر آن باران رحمت بارید و به دو سال نرم شد و به دو سال خمیر شد و دو سال سخت شد و دو سال صورت بست چنانکه خدا خواست و سالهای دراز به حساب این جهان در آنجا بود

    گویند روزی عزازیل با هفتاد هزار فرشته از آنجا می گذشتند

    عزاریل صورت خاکی آدم را دید

    پس به قالب آدم رفت و از طرف دیگر بیرون آمد و گفت این دیگر چیست؟

    آیا این است که می خواهد خلیفه باشد

    به خدا که اگر بنا باشد من براو فرمان بدهم می دانم چگونه فرمان بدهم
    ولی اگر او بخواهد به من فرمان بدهد از او اطاعت نخواهم کرد

    پس چون نوبت رسید فرمان آمد که جبرئیل و میکائیل و عزرائیل روح خدائی آدم را بیاورند
    و چون روح آدم در طبقی از نور به آسمان زمین رسید فرشتگان به تماشا جمع شدند
    فرمان رسید که ای فرشتگان تا هنگامی که جان آدم به تن او در آید هفت بار بر این صورت طواف کنید

    و عزازیل، ابلیسی را شروع کرد و گفت خدایا من جسم نورانی ام و از آتشم و لطیفم

    چگونه بر این قالب خاکی نادان طواف کنم مهلت بده ببینم آخرش چه می شود

    پس فرمان رسید که ای روح به تن خاکی آدم وارد شو

    پس جان به تن آدم درآمد و قالب خاکی گوشت و استخوان و رگ و پی و اندام آدمی شد
    اما هنوز کار به پایان نرسیده بود که آدم پا بر زمین گذاشت تا برخیزد

    فرشتگان گفتند

    از قرار معلوم این بندگان خیلی عجول خواهند بود که هنوز یک نیمه اش درست نیست میخواهد برخیزد پس روح در سرا پای ادم در امد و خداوند اسماء حسنی را بر او اموخت و ادم شکر کرد و خدا را ستایش گفت

    و فرمان رسید که ای فرشتگان اینک همه بر آدم سجده کنید و همه فرشتگان به سجده افتادند

    مگر عزازیل که تکبر ورزید و گفت من برخاک سجده نمیکنم این همان خاک است

    و از آن زمان که عزاریل آن لعنت نامه را نوشته بود
    تا روزی که از سجده خودداری کرد دوازده هزار سال گذشته بود

    و این هنگام نام او ابلیس یعنی نافرمان شد

    خدا فرمود : ای ابلیس چه چیز تو را مانع شد از اینکه سجده نکنی بر کسیکه من بدست رحمت و قدرت خود او را خلق کردم و از روح خود در آن دمیدم

    ابلیس گفت او از خاک است و من از آتشم و البته من از او بهترم

    پس خدا فرمود: حال که چنین است و نافرمان شدی دیگر حق نداری وارد بهشت شوی
    از رحمت من دور شو و لعنت بر تو باد تا روز قیامت

    ابلیس گفت خدایا من از مقربان درگاه تو بودم و سیصدهزار سال عبادت کرده ام و تو عادلی پس اجر کارهای خوب من چه میشود؟

    خدا فرمود طلب کن هرچه میخواهی

    شیطان گفت

    می خواهم مرا نابود نکنی و زنده بگذاری تا درگاه این بندگان خاکی تماشا کنم

    خداوند فرمود مهلت داری که تا روز معلوم بمانی

    شیطان چانه زد و گفت خدایا من زنده باشم و آدم هم زنده باشد این کم است من باید بتوانم با ادم سخن بگویم و بتوانم با افکار او آشنا بشوم آخر من سیصدهزار سال عبادت کرده ام و ابلیس اول کسی بود که تکبر کرد

    و او کسی بود که منت گذاشت و اول کسی بود چانه زد و بعدا از خواست اول دبه کرد

    خدا فرمود این آشنائی هم پذیرفته است

    آنگاه ابلیس گفت حالا که مرا مهلت دادی و تاب همفکری بخشیدی همه فرزندان این مخلوق تازه را گمراه میکنم مگر انها که اخلاص دارند و زورم به آنها نرسد

    و خداوند فرمود تو بر ارواح پاکان و راستان دست نمیابی



    ツ نمایش کامل ツ

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    بستنی شکلاتی


    wp-monalisa icon

    پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست
    خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید
    بستنی شکلاتی چند است؟
    خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟
    خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت: 35 سنت
    پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید
    خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک دادو رفت
    پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت
    هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت، پسر بچه در روی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد

    ——————————
    شکسپیر زیبا میگوید: بعضی بزرگ زاده می شوند، برخی بزرگی را بدست می آورند، و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند

    wp-monalisa icon

    *gol_rose*

    بزرگ منشی براتون میخوام

    *gol_rose*

    علی اکبر
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    نصیحت پدرانه


    *********◄►*********

    ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت

    ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ

    ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ
    اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ
    ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ

    ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ، ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر ، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ

    ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻋﻠتش را ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ، ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ

    و میخواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ
    ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ

    *********◄►*********

    *haj_khanom* *chakerim*

    با آرزوی سلامتی همیشگی

    برای شما و والدین گرامی

    *chakerim* *haj_khanom*

    علی اکبر
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    تا حالا شده بهت بگن که تو نمیتونی
    تو هم بگی آره نمیتونم و ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^
    وقتی تو درست میگی دلیل نمیشه که من اشتباه بگم تو زندگی را از زاویه من نمی ...

    user_send_photo_psot

    مادرشوهری نیمه شب از خواب برخاست تا به پسر و دختر خود سرکشی کند

    اولی با زنش در یک ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    خداوندا
    درگلویم ابر کوچکی است
    که خیال بارش ندارد
    میشود مرا بغل ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    خودَت باش دختر
    همان خودِ معمولیَت
    عاشق باش
    برقص
    زندگی ...

    user_send_photo_psot

    پیش بینی وضع هوا
    وقتی واکس مو میزنم اونروز عبور ریزگردها
    .
    .
    .
    .
    وقتی اتو میکشم ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    زن ها

    خاصيتِ فراموشي ندارند 
    از همان اول اينگونه بود
    با كمي موي ...

    user_send_photo_psot

    ﺯﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﮕﻪ
    "ﺍﮔﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ"
    ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

    نمی خواهم بدانم کوزه گر ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    به فکر فرو رفتم.با این اوصاف بخاطر رشته ی ...

    user_send_photo_psot

    فروردینی هستی
    ده تاصلوات بفرس هدیه کن به حضرت علی علیه السلام... پدریتیمان ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    دلـ خوشیـ یعنیـ

    .

    برید سفر یهویی با دلبرت

    .

    وسط خیابون بین ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    زیبـاتـرین حــسِ سجــده ایــن است
    کــه تـو در گـوش زمـین ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .