به نام خالق یکتا زندگی آرام آرام میگذرد؛ اما برای بعضی شعفآور است و برای بعضی دردآور. رایحهایی از عدالت در هیچ کجای شهر به مشام نمیرسد. درواقع عدالت حتی بار معنایی هم ندارد و همچنین حمایت از مفالیس هیچ ارزشی ندارد. این استیصال ذرهذرهی وجود درویشان را میبلعد و نابود میکند. آنها همواره در جستجوی رستن از طریق مرگ هستند مقدمه: دخترک قصهی ما در پیچ و تاب طوفان زندگی گم میشود و در میان جنجال شهر گرفتار! هدفش رهایی از ناکامی و لمس خوشبختی است؛ اما انتخابش در زندگی سهواً بیراهه است آیا پایانش قدم زدن در بیراهه است؟ یا راه نجاتی دارد؟
o*o*o*o*o*o*o*o همه چی از اونجا شروع شد که طبق معمول بعد از ظهرها غلوم آتیشی، کریم جیرجیرک، مِیتی هوش،جلال خاک انداز، اکبر فِنچ، جوات رادار و رحیم ننه قمر که همه بروبچه های بازارچه بودن، تو قهوه خونه مش حسن جمع شده و منتظر رییسشون یا همون ابی سیریش بودن فقط خدا می دونست که این هفت نفر به اضافه ابی سیریش که همه اسمشونو هشت داداش گذاشته بودن،چه خاطراتی از روزهای بچگی و بدو بدو کردن ها و سربه سر مغازه دارای بازارچه گذاشتن ها، نداشتن هرجا گوسفندی کشته میشد هر هشت نفر التماس کنان حاضر میشدن و از صاحب گوسفند میخواستن که بجول ها _استخونیه که در مچ پا گوسفند بین دو غوزک قرار داره _ رو بهشون بده. یه کیسه پر از بجول داشتن که تابستون ها از صبح علی الطلوع تا نصفه شب، همشونو گوشه بازارچه کنار هم میچیدن و شرطی بازی میکردن! تکرار در بجول بازی یا قاب بازی از اون ها قاب بازهای حرفه ای ساخته بود که با بچه های بازارچه های نزدیک هم مسابقه میذاشتن کم کم واسه خودشون یه تیم هشت نفره درست کردن و مثه ورزش فوتبال مسابقات داخل محله ای و خارج محله ای و فینال و خالصه هرچی دلتون بخواد، مسابقه ردیف کردن تو بچه ها ابراهیم یا به قول دوستاش ابی بدجور پیله بود! به طوریکه همه بهش می گفتن ابی سیریش وچون تا چیزی رو که میخواست بدست نمیاورد، دست از تالش و کوشش نمی کشید. همین باعث شد، همه اونو به عنوان رییس گروه قبول کنن هرکدوم از این بچه ها واسه خودشون لقبی داشتن که براساس خصوصیت رفتاریشون، شکل و قیافه شون بود؛ مثال کریم جیرجیرک خیلی حرف می زد. اکبر فِنچ خیلی ظریف و ریزه میزه بود. غلوم آتیشی اهل دعوا، مهدی یا همون مِیتی هوش مغز متفکر گروه، جالل خاک انداز بین صحبت همه می پرید و جواد یا همون جوات رادار، جاسوس و خبر چینشون بود. رحیم ننه قمر هم وابستگی عجیب به ننه ش قمر خانم داشت داشتم میگفتم که همه در قهوه خونه مش حسن منتظر رئیسشون ابی سریش بودن که جوات رادار خبر مهمی رو از نوچه های خَز کاظم قرو قاطی که محل پلاس شدنشون، بازارچه چند خیابون اونور تر بود، بده رمضون مافنگی سینی به دست به سمتشون اومد سام علکوم آقایون هش داداش! شای داغ آوردم. نوش ژونتون سینی چای رو روی میز گذاشت غلوم آتیشی نگاهی چپ چپی به استکانهای نصفه از چایی کمرنگ و نعلبکیهای حاوی چای و سینی یه مَن چرک انداخت قفسه سینه شو صاف کرد و بادی تو غبغب انداخت نفله! باز که نصفه چایی رو تو سینی حروم کردی؟ چرت رمضون پاره شد و خاکستر داغ سیگار گوشه لبش، روی پای لختش که داخل یه دمپایی مثال سفید بود ریخت! در حالیکه خم میشد تا خاکسترو که بدجور پاشو سوزونده بود ازپشت پاش برداره با لحن شاکی وبلند گفت شته؟؟ گُرخیدم غلوم آتیشی دست برد و یه استکان کمر باریک که خطهای طالیی دور کمرش به دلیل شستشو و کهنگی یه خط درمیون محوشده بودن، برداشت.استکانو به لبش برد و یه هورتی کشید. اخماش در هم رفت و استکانو تو نعلبکی کوبید که بقیه ش هم از سرش پرید و به اطراف سینی پاشید دِ بزنم صدای.... ال اله اال ا... . آخه مافنگی اینو که از شیر حموم پر کردی! ولرمه! چای داغت اینه وای به حال چای سردت دستشو بلند کرد که یه پس سری حسن مافنگی رو مهمون کنه که صدای یکی از گوشه قهوه خونه بلند شد
هی رد شو از این کوچه و هی دل ببر از ما تو فلسفه ی بودنِ این پنجره هایی... *~*~*~*~*~*~*~* دلم گواه خوبی نمیداد یه حس مزخرف افتاده بود تو وجودم باعث بیقراریم میشد، دستام یخ کرده بودن، قلبم تند میزد، دلشوره که میگن همینه نتونستم طاقت بیارم، با عجله یه لباس دم دستی پوشیدم و خواستم بزنم بیرون که مامان رو دیدم مادر جون کجا میری این وقت شب؟ دروغی سر هم کردم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ جفتمون وحشت زده به عقب برگشتیم پدرش بود که مثل مار زخمی پشت سرمون ایستاده بود صورتش قرمز بود به جرات میتونم بگم از دماغش دود میزد بیرون جلوه که لال شده بود منم آب دهانمو قورت دادم و سلام کردم
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ وقتی کارد به استخوانم رسید که اون رو در حال دید زدن جلوه که مشغول آب دادن به گلهای سر طاقچه بود دیدم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به سرعت خودمو بهش رسوندم و زدم روی شونش که پرید
دوستم نــــداره ؟ فـــدای ســــــــــرش من یــه نــــفـــــری اندازه ی جــــفـــتــــمون دوســـــش دارم ****►◄►◄**** ضربه خوردیم و شکستیم و نگفتیم چرا؟ ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا؟ جای " بنشین " و " بفرما " " بتمرگی " گفتند ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا؟ تو نگفتیم و " شمایی " نشنیدیم و هنوز ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا؟ دل سپردیم به آن " دال " سر دشمن و دوست دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا؟ چه " چراها " که شنیدیم و ندانیم چرا ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا؟ ^^^^^*^^^^^ دندانپزشک آخرین دندان گرگ را کشید نگاهی به صورت گرگ انداخت و پوزخندی زد گرگ زیر لب گفت: بخند… این است عاقبت گرگی که عاشق گوسفندی شده باشد ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود استاد سوالی را از لیلی پرسید لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت دیوانه ، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لالی که به استاد نگفتی لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت . . . . . .. استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ازديوانه اى پرسيدند:چه کسى دوست دارى؟ ديوانه خنديد و گفت عشقم .گفتندعشقت کيست ؟؟ گفت عشقى ندارم خنديدند و گفتند براى عشقت حاضرى چه کارهاى بکنى...؟ گفت عاقلانه نميشوم ،نامردى نميکنم،خيانت نميکنم، دور نميزنم،دورغ نميگم ، تنهايش نمى گذارم، خودم را فدايش ميکنم به اوگفتند اگر عشقت تنهايت گذاشت بى وفاى کرد خيانت کرد چه...؟ اشک درچشمان ديوانه حلقه بست وگفت اگربامن اينکار را نميکرد که...ديوانه نميشدم ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ نباید گوشیش زیاد دستش باشه چون دختره نباید صدای اهنگو چه تو اتاقش چه تو ماشینش زیاد کنه چون دختره نباید شب تو خیابون قدم بزنه چون دختره نباید با یکم لباس راحت تر ورزش کنه چون دختره نباید تو پارک موقع والیبال یا بدمینتون سر و صدا کنه و خوش بگذرونه چون دختره نباید تو خیابون واسه تفریحم شده ادا در بیاره چون دختره نباید تو گرما استین کوتاه بپوشه و موهاشو تو هوای باز خنک کنه چون دختره نباید با صدای بلند بخنده چون دختره نباید تنهایی تا دیروقت بیرون باشه⚠️چون دختره نباید از یکی خوشش بیاد و بره سمتش چون دختره نباید دفعه اول1⃣ ابراز علاقه کنه هرچقدرم که عاشق باشه چون دختره. . ⚠نباید ⚠️ چون دختره ️ چون ملت اونقد بیکارن حرف دربیارن چون ما هنوزم درک نکردیم دخترم میتونه و لازم داره خوش باشه چون اونقد احمقیم به پسری که با ده تا دختره هیچی نمیگیم ولی منتظریم یه دختر یه ذره بیاد سمت پسرا تافوری بگیم طرف هرزس چون هنوز این جماعت نفهمیدن دختر هم دل داره ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم