♦♦---------------♦♦ چندشب پیش یه کلیپ از یه آقایی دیدم که میگفتن یه دختر اگه پدر و برادرش راضی باشن میتونه از هفت سالگی صیغه بشه و تن فروشی کنه هیچ ایرادیم نداره چون ما باید دقت کنیم که به غیرت پدر و برادرش لطمه نخوره که وقتی راضین یعنی نمیخوره دیگه از وقتی این کلیپو دیدم مدام این سوال توی سرم میچرخه که کجای راه اشتباه رفتیم؟!؟ و جوابی که به خودم میدم اینه که "خیلی جاها" شاید اگه هر مادری خودش رو موظف میدونست که به پسرش اونقدری عشق بده که اون پسر ارزش واقعی یه زن رو بفهمه کارمون به اینجا نمیکشید شاید اگه هر مادری همونطور که از بچگی حیا و عفت رو در گوش دخترش زمزمه میکنه معنی درست غیرت و مردونگی رو به پسرش هم یاد میداد کارمون به اینجا نمیکشید شاید اگه کشور و دینم "آزادی"رو که حق طبیعی هر انسانیه رو به زنهاهم میداد کارمون به اینجا نمیکشید شاید اگه وقتی مردی سر تا پامون رو برانداز میکرد و قد و هیکلمون رو وجب میکرد و به چشم یک "کالا" نه "انسان" نگاهمون میکرد فریاد میزدیم و سکوت نمی کردیم کارمون به اینجا نمیکشید شاید اگه ما زنها در برابر این بی عدالتیها قد علم میکردیم کارمون به اینجا نمی کشید شاید
رو مبل منتظر بودم تا بیاد ساعت 2 نیمه شب مثل همیشه این ساعت داشت میومد داشتم خاطراتمون رو مرور میکردم که با صدا باز شدن در به خودم اومدم
هی رد شو از این کوچه و هی دل ببر از ما تو فلسفه ی بودنِ این پنجره هایی... *~*~*~*~*~*~*~* دلم گواه خوبی نمیداد یه حس مزخرف افتاده بود تو وجودم باعث بیقراریم میشد، دستام یخ کرده بودن، قلبم تند میزد، دلشوره که میگن همینه نتونستم طاقت بیارم، با عجله یه لباس دم دستی پوشیدم و خواستم بزنم بیرون که مامان رو دیدم مادر جون کجا میری این وقت شب؟ دروغی سر هم کردم
*~~~~~~~~* سلام میخوام یه خاطره تعریف ڪنم از خودم و دوستم زهرا ک هم سن خودمه ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ همین ۳ هفته پیش من و دوستم قرار گذاشتیم بعد دو ماه همو ببینیم اونم تو کتابخونه قرار بود پنجشنبه بریم ڪتابخونه بلاخره پنجشنبه شد و ما بعد نیمساعت معطلی همو دیدیم خوش و بش ڪـــــــــــــــــــردیمو دو تا کتاب ترسناک برداشتیم و رفتیم مثلا بخونیم 😂😂😂 ساعت ۹ صب بود بدون صبونه خوردن اومده بودم یهو تو اوج داستان و سڪــــــــــوت تمام شڪمم گفت قااااااااااار قووووووووورررر زهرا بم گفت صدا از توئه ؟ گفتم اره من میرم سوپری چیپس بگیرم (البته یه چیزی بگم زهرا با ڪــــــو چیک ترین چیزی قه قهه میزنه کلا آدم خوش خنده ایه ) زهرا بم گف منم میام خوراکی بگیریم رفتم کتابارو گذاشتم بخش ترسناک اومدیم باهم رفتیم روبروی کتابخونه یه پیرمرد بنده خدا حدود ۶۰ ساله مغازه یه کوچیکی داشت رفتیم تو مغازه سوتی دادم گفتم خواهر چیپس داری 😂 زهرا یه دونه منو زد گفت کوری اونجا چیپسارو نمیبینی¿ به خودم اومدم رفتم خوراکی هارو انتخاب ڪــــــــــــــــــــــــــــردم حساب کردم مرده گذاشت تو پلاستیک داد بهم انگشت اشاره شو دیدم خشکم زد ناخنش از من بلند تر بود ازش پرسیدم پفک چی توز داری گفت اره بد پشت بما رف سمت میز بلند و باهیجان یهو گف چیییی تووووززززز بد ما داشتیم هرهر میخندیدیم رفتیم تو کتابخونه شرو کردیم به خوردن مسئول اومد گف مگه اومدین سالن غذاخوری ¿ بد رفتیم یه کتاب باز کردی لاش یه هزاری بود عکس گرفتیم کتابو گزاشتم سر جاش بد رفتیم رو صندلی نشستیم یاد مدرسه و شیطونی ها و خرابکاری ها اوفتادیم بعدم سلفی گرفتیم و اومدیم خونه هامون ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ امید وارم با این خاطره خندیده باشید ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ شاد باشید
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ میدانی، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم، چه اتفاقی افتاد؟ اصلاً بگذار از اول برایت بگویم قبل از اینکه حرفی بزنم موهایم را باز کردم و روی شانهام ریختم مادرم گفته بود موهایت را که باز میکنی انگار چندسال بزرگتر میشوی... میخواستم وقتی از عشق تو میگویم بزرگ باشم بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ، بلکه دلم آرام بگیرد، مجبور بودم چون مادر اگر میفهمید بزرگ شدنم را باور نمیکرد... دست سوختهام را زیر سینی پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم، عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم باتردید گفتم:
o*o*o*o*o*o*o*o دیدی بعضی وقتا که بدجور دلت میخواد نگاهش کنی و خودتو توی دریای چشمانش غرق کنی...بشدت اعصابت بهم میریزه؟ میدونی چرا؟ من بهت میگم چرا چون خیلی وقته که نیست چون خیلی وقته که ازش خبری نداری چون خیلی وقته که صداشو نشنیدی بعضی اوقات وقتی میرم جلوی آینه و به خودم خیره میشم به راحتی غم خاصیو میتونم تو چشمام ببینم،اینجاس که یهو بدون دلیل اشکام جاری میشن...وقتی به اشک ریختن خودم خیره میشم بی اختیار دستامو دور خودم حلقه میکنم و با خودم زمزمه میکنم عزیزم گریه نکن!عزیزم من پیشتم،خودم برات لالایی میخونم تا خوابت ببره!عزیزدلم من از سحر تا غروب پیشتم آری،من جای اونم با خودم حرف میزنم اما ناگهان به خودم میام و این شعر به یادم میاد سخت است بخندی و دلت غم زده باشد هر گوشه ای از پیرهنت نم زده باشد سخت است به اجبار به جمعی بنشینی وقتی دلت از عالم و آدم زده باشد . . . ولی میدونی سخت ترین حالتش چیه؟؟ اینه که حرفهای دلتو به کسایی میزنی که فکر میکنی میتونن درکت کننن...فکر میکنی این افراد همونایین که هیچ وقت پشتتو خالی نمیکنن اما بی خبر که تنها کسایی که میتونن از همه بهتر درکت کنن و پشتتو هیچ وقت خالی نمیکنن،خودتی و خدات آهنگی رو پلی میکنی و با چشمانی اشکی به بیرون پنجره خیره میشی که مبادا او رهگذر همین خیابانها باشد و تو رفتنش را حتی برای بار دوم هم که شده از دست بدهی درست مثل همون چند سال پیشی که لحظه های دور شدنشو شمردی و اون برای همیشه از نظرت ناپدید شد همین خیلی راحت...ناپدید شد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ Sepideh.MJ
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ به نام او یه سال از زندگیمون گذشت یه سال گذشت اما خیلی چیزا موند تجربه هایی که به دست آوردیم ..آدم های جدیدی که وارد زندگی مون شدن آدم هایی که از زندگی مون بیرون کردیم آدم هایی که برای همیشه رفتن اونایی که تازه اومدن لحظه های تلخ و شیرینی که گذشت و خاطراتش موند رویاهایی که به حقیقت تبدیل شد .... لحظه هایی که از دست دادیم دل هایی که شکستیم آدم هایی رو که رنجوندیم ... بیایم تو سال جدید تلاش کنیم دل کسی رو نشکنیم قدر آدم هایی که هستن رو بدونیم و یادمون باشه گاهی وقتا دیر میشه و چیزی جز حسرت نمیمونه یه عمر زندگی کردن با حسرت خیلی سخته قدر لحظه هامون رو بدونیم ...فرصت بسازیم ... برای رویاها و هدف هامون بجنگیم و به دستشون بیاریم به آدم هایی که هستن ...به خودمون عشق بورزیم و خوب زندگی کنیم خوب زندگی کنیم و دنیا رو جای بهتری برای زندگی کنیم از تجربه هامون استفاده کنیم و اشتباهاتمون رو سعی کنیم تکرار نکنیم و زندگی کنیم ..... امیدوارم تو سال جدید هیچ پدری شرمنده خانوادش نشه غم توی دل هیچ مادری نباشه همه بچه ها شاد باشن جوون ها خندون باشن عاشق ها به هم برسن و هیچ کس داغدار عزیزی نشه ...... خدایا دنیا رو پر از صلح و عشق کن برای ظهور موعود دعا کنیم اللهم عجل لولیک الفرج شادیتون مستدام خوشی هاتون بی انتها ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یا علی سال نو پیشاپیش مبارک
^^^^^*^^^^^ نمیدونم چرا گاهی اوقات الکی الکی دلم میگیره همینجوری کشکی یه دفعه میبینم از اوج خنده رسیدم به فکرای الکی و بیهوده اصن نمیدونم چرا،چطور اصن به چه دلیلی اینجوری شدم؟ همش باخودم فکر میکنم خب الان من از زندگی چی میخوام؟ هیچوقتم به جواب نمیرسم فکر کنم جواب این الکی خندیدنامو اینکه به قول خیلیا به ترک دیوارم میخندم همین باشه چون من رسیدم به سن هفده سالگی و هنووووز نمیدونم از زندگی چی میخوام،اصن هدفم چیه؟ این سوالیه که هرسال تولدم از خودم میپرسم و هیچ وقت یه جواب ثابت پیدا نمیکنم توبچگی که خواستم عروسکی بود که دختر خالم شبیهش داشته ومنم میخواستم،بزرگترکه شدم میخواستم خواننده شم،سال بعدش از فلان نفر خوشم اومده بود توعالم بچگی اونو از خدا طلب میکردم:/ ولی حالا...خالیه خالیم اصن موندم من چجوری تا اینجارو اومدم،نه امیدی نه انگیزه ای هیچییی،خداشاهده یه ظرف خالی پرتر از منه چون اون حداقل انگیزش همون هوای داخلشه من چی پس؟؟ بعضی وقتا میشینم جلو آینه ساعتها به خودم زل میزنم بلکه بتونم یه چیزی پیداکنم ولی همیشه خودم از خودم خسته میشم،گاهی اوقات فکرمیکنم که چقد بی مصرفم واقعا تنهاکاری که توش ماهرم خندیدنه ، ولی خنده کی نون و آب شده واسه آدم که واسه من بشه اینم دروغه که میگن بخند تا دنیابه روت بخنده والاما پدرمون دراومد ازبس خندیدیمو این دنیا نیش خندم نزد چه برسه به خنده تازه یه زهرمارم همیشه میزنه تنگش خلاصه سرتونو درد نیارم گفتم این شبه عیدی یه دردودلی باتون بکنم هم شماحوصلتون نپوکه هم خودم خالی شم عیده همتوووون پیشاپیش مباااارک بااااشه،درسه پسته گرونه گیر نمیاد ولی نخودچی که هنوز هس😊بزنید بر بدن شاد شین❤ ازطرف دوستدار همیشگیتون😍بانو ^^^^^*^^^^^ ŋ.ム
خودم، سلام خودم، تولدت مبارک الان یک دغدغه اساسی وجود مرا فرا گرفته است اینکه هدیه تولد برای خودم چی بخرم یک هدیهای که واقعاً خودم را سورپرایز کند، به دلش بنشیند و مرا هزار تا بوس کند تولدم مبارک جمله راحتی است اما تبریک تولد به خودم سختترین کارها است چون نه میشود او را سورپرایز کنم و نه میشود موقع اهدای کادوی تولد پیشانی یا گونهاش را ببوسم اما اینها دلیل نمیشود که تولد خودم را تبریک نگویم، با خودم خلوت نکنم یک آهنگ شاد تولدت مبارک برای خودم پخش میکنم و ریزه ریزه دور اتاق میچرخم! اما آن سورپرایز تولد چیز دیگری است روز تولد یعنی یک سال دیگر گذشت. من یک سال بزرگتر شدم. یـک سالی که نمیدانم در آن واقعاً توانستم «بزرگ» شوم یا نه؟ توانستم همانی باشم که دوست دارم باشم یا نه؟ شاید آنطور که می خواستم باشم نبودم ولی به چشم بر هم زدنی یک سال بزرگتر شدم شاید اگر یک دفعه صبح روز تولدم بیدار شوم و ببینم که قدرت این را پیدا کردهام که برای همیشه روی پای خودم بایستم و بتوانم در روز تولدم یکسال بزرگتر شدن و عاقلتر شدن را در وجودم احساس کنم، آن روز واقعاً سورپرایز شوم ^^^^^*^^^^^ یک سال بزرگتر شدم ، هنوز آدم نشدم ؟ تا کی میخوام فرشته بمونم هاااا سالروز زمینی شدنم،این میلاد فرخنده را به تمامی شما تبریک میگویم اینم یه تبریک به خودددمممم😍☺😁
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم