هی رد شو از این کوچه و هی دل ببر از ما تو فلسفه ی بودنِ این پنجره هایی... *~*~*~*~*~*~*~* دلم گواه خوبی نمیداد یه حس مزخرف افتاده بود تو وجودم باعث بیقراریم میشد، دستام یخ کرده بودن، قلبم تند میزد، دلشوره که میگن همینه نتونستم طاقت بیارم، با عجله یه لباس دم دستی پوشیدم و خواستم بزنم بیرون که مامان رو دیدم مادر جون کجا میری این وقت شب؟ دروغی سر هم کردم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ تبدیل شده بودم به یه تیکه گوشت گوشه خونه من که دیگه رازم پیش همه برملا شده بود چندین و چند بار رفتم تو کوچشون ولی پدر بی وجدانش تمام پنجره ها رو جوش زده بود عطیه بیچاره هم به خاطر من کلی حرف شنید دیگه رسماً تموم راه های ارتباطی من با جلوه قطع شده بود، حال و روزم رقت انگیز بود همه منو به حال خودم گذاشته بودن، مادرم مدام دورم میچرخید هرچیزی که قبلا دوست داشتم برام میاورد اما اون نمی دونست که دوای درد من یه آدمه که در عین نزدیکی چند تا کوچه فرسخ ها ازش دورم یادمه یه روز به سامان گفته بودم تیله خیلی دوست دارم ولی از ترس جواد که نکنه قورتشون بده هیچ وسیله ریزی نگه نمیداریم اون دیوونه هم تمومه تیله های پچگیشو که داخل یه شیشه خیار شور بود برام آورده بود، دوست ساده و بی غل و غش من فکر میکرد غم من با دیدن اون تیله های رنگارنگ تموم میشه غافل از اینکه این غم و درد توی تموم رگهای بدنم ریشه دوانیده بود، اون میرفت، امین میومد با کلی مسخره بازی و تو سر و کله زدن وقتی میدید تلاشش بی فایده است با یه نگاه غمگین و وارفته من رو ترک میکرد فرهان راست میگفت اون به بدترین صورت ممکن از من انتقام گرفت همون روزی که مقابلش دو دفه سیلی خوردم، و اون با لذت له شدن غرورمو تماشا میکرد کاشف به عمل اومد که اون بارها منو تعقیب کرده تا ازم آتو بگیره، بی همه چیز روز قرار رو فهمید و صاف رفت گذاشت کف دست میرانی تمومه اینا رو خودش وقتی داشت از کتکهای امین و سامان جون میداد گفت اونقدر مقابل من زدنش که خون بالا آورد ولی هیچی دیگه برای من مهم نبود من که مثل یه مرده متحرک شده بودم، چه فایده با کتک زدن اون نه دل من خنک میشد نه همه چیز به حالت قبل برمیگشت چند روزی بود که رفتار همه یه جور مشکوکی شده بود، پچ پچ های ریز پدر و مادرم رو میشنیدم اما تا من میرفتم پیششون دست از حرف زدن برمیداشتن، چشمهای نمدار مادرم پر از نگرانی بود و پدرم همدردی تو عمق چشماش موج میزد، ارغوان با ترس و دلسوزی خواهرانه نگاهم میکرد، معنی نگاهشون رو نمیفهمیدم اون روز خیلی ناگهانی امین و سامان اومدن خونمون و گیر داده بودن که همین امروز بریم لواسون باغ بابا بزرگ امین یه هوایی تازه کنیم با تعجب و بی حوصله بهشون گفتم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ از وقتی که فرهان عوضی اون حرفا رو بهم زد درگیری ذهنی شدیدی پیدا کرده بودم ترسی ازش نداشتم ولی نمیدونم چرا مدام دلشوره داشتم انگار یکی چنگ میزد تو دلم نگاهی به روسری آبی که خریده بودم انداختم، برای جلوه بود عطیه میگفت رنگ آبی خیلی دوست داره امیدوار بودم که خوشش بیاد ساعت روی طاقچه سه و ربع بعد از ظهر رو نشون میداد یه ربع دیگه شیفت کاری میرانی بود تا فردا صبح از خونه زدم بیرون و به نزدیک ترین گلفروشی رفتم، یه شاخه رز آبی هم خریدم و دِ برو که رفتیم به کوچشون که رسیدم با چندتا ماسه که تو مشتم بود به شیشه زدم مدتی گذشت که پنجره باز شد و با استرس نگاهی به اطراف انداخت با نیش باز گفتم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ به لطف امین و خواهرش عطیه شیفت کاری میرانی افتاده بود دستم دوباره شروع کرده بودم روز از نو روزی از نو مثل دیوونه ها شده بودم یه بار خوشحال یه بار ناراحت اصلا احوالات خودمو درک نمی کردم کفشهامو از جا کفشی برداشتم و پرت کردم جلو پام، همین که بنداش رو بستم سرمو بلند کردم پدرمو ایستاده مقابلم دیدم نگاه عجیبی بهم انداخت ، نگرانی توی چشماش موج میزد و من نمیدونستم علتش چیه دستشو روی شونم گذاشت حالت خوبه پسرم؟ جملش یه احوالپرسی ساده بود ولی هزاران معنی میداد لبخند زدم خوبم بابا دوباره طوفان نگرانی توی چشماش به پا شد مردمک چشماش دو دو میزد فشار خفیفی به شونم داد مراقب خودت باش اردلان دستشو از روی شونم برداشتم و بوسیدم
*~*~*~*~*~*~*~* به سختی برای رفتن به مدرسه حاضر شدم احساس پرنده ای رو داشتم که از قفس رها شده، از خونه که زدم بیرون از سرمای هوا و تب و لرزی که تو وجودم رخنه کرده بود تمومه دندونام به هم میخوردن و صدای ریزی میدادن ولی زور اشتیاقم به تب و لرز میچربید به کوچه مدرسه که رسیدم کنار یه درخت تنومند ایستادم و بهش تکیه دادم منتظر موندم تا بیاد بالاخره انتظار به پایان رسید و از دور دیدمش که سر به زیر و آروم داره میاد، آرامش به تک تک سلولهای بدنم برگشت چند قدم به طرفش رفتم با خوشحالی و صدای گرفته سلام کردم ولی اون با لحن سردی که دیگه مدتها بود ازش ندیده بودم درست مثل اوایل آشنا شدنمون سلامی آروم داد موشکافانه نگاهش کردم
^^^^^*^^^^^ از اون روز به بعد دیگه اون اطراف ندیدمش ولی نمیدونم چرا ته دلم احساس خوبی نداشتم، یه حال آشفته ای بودم ، هوا به حدی سرد بود که تموم دست و صورتم خشک شده بود بچه ها فوتبال رو رها نکرده بودن و تو این زمهریر داد و فریادشون به راه بود، زندگی جریان داشت اون کوچه خونه ی امید من رو توی خودش جا داده بود نفس عمیقی کشیدم که ریه هام پر شد از عطر ادویه تندی که مال فلافلی سر خیابون بود امین در حالی که به شدت سرفه میکرد خودشو پرت کرد کنارم روی سکوی سیمانی و سنگینی وزنشو انداخت روی شونه من
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ زندگی خیلی برام شیرین و رویایی شده بود سر کلاس همش نگاهم مات شده و تو فکر بودم بی جهت میخندیدم مهربون تر شده بودم کمتر بقیه رو اذیت میکردم غافل از اینکه جاده پر پیچ و خم زندگی همیشه صاف و هموار نیست و گاهی چاله چوله های زیادی داره خوب یادمه یه روز صبح جمعه ای با امین و سامان سه نفری رفته بودیم کوه پیاده روی برگشتنی تو کوچه ی محبوب من روبروی پنجره با فاصله کمی پسری دست به جیب یه پاشو به دیوار زده بود و ایستاده بود حس خوبی بهش نداشتم چندمین بار بود که اونجا می دیدمش نگاهش پاک نبود و شرارت از هیکلش میبارید متوجه سنگینی نگاهم شد، با قلدری زل زد تو چشمام انگار که با چشم یک جنگ راه انداخته بودیم تا وقتی که از کنارش گذشتیم نگاهمو ازش نگرفتم حسابی تو فکر بودم که با صدای امین به خودم اومدم کجایی اردلان میشناسی این پسره رو؟
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * از صدای بلند تاپ و توپ پاهام روشو سمت عقب برگردوند منو که دید ابروهاش پرید بالا
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم