فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    خندونک تابستونی 15 تیر 1396


    از يک مشهدی پرسيدن با کدوم عبادت بيشتر حال میکنی؟
    گفت: نماز ميت
    پرسيدن چرا؟
    گفت

    وضو که نِمِخه
    رکوع و سجده هم که نِدِره
    صِفشم که خِرتوخِره
    کِفشاتِم دِر نِمييری گم نِمِره
    آخرشم نهار مِدِن
    اِزی بيتر چِه مِخِی؟

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﮐﻞ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﻣﯽ : دﺧﺘﺮﺍﻥ ﺑﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻭ ﭘاﻧﺼﺪﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣان ﺟﺮﯾﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ

    😂
    .
    .
    .

    .

    .
    ﻫﯿﭽﯽ ﺩﯾﮕﻪ کارمون دراومد ﻗﺒﻞ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻼﻓﯽ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺭﻭ ﻫﻢﺑﮕﯿﺮﯾﻢ

    😂😁

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    كار هر مرد نيست با زن زيستن

    مغز خر ميخواهد و صبر خفن

    😂

    .
    .
    .
    .
    .
    .

    هيس هيچي نگو سعدي با زنش دعواش شده

    😂

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    یارو زنش پاهاش پرانتزی بوده ساپورت قرمز میپوشه به شوهرش
    میگه خوشکل شدم؟😂

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    شوهرش میگه خدا نکشتت صغری شبیه انبردست شدی😂

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    ‏ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺍﻍ ﯾﮏ ﻋﺰﯾﺰ ﻧﯿﺴﺖ
    ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﯾﮏ ﺭﻓﯿﻖ
    ﻧﯿﺴﺖ
    ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﯾﮏ ﺷﮑﺴﺖ ﻋﺸﻘﯽ
    ﻧﯿﺴت….
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    ﺳﻮﺧﺘﻦ ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺁﺑﯽ
    ﺷﯿﺮ ﺗﻮﺍﻟﺖ ﺍست !
    😂😁
    نامردا رنگها رو جابجا بستن سوختم….
    😂😁😹🐒😂

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    ﭘﺴﺮﻩ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﻭﺳﻂ ﺑﯿﺎﺑﻮﻧﺎﯼ ﺑﻨﺪﺭ ﻋﺒﺎﺱ , ﺧﯿﺲ ﻋﺮﻕ

    .
    .
    .
    .
    .

    ﺳﺮ ﺩﮐﻞ ﻫﺎﯼ ﻧﻔﺘﯽ , ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ ﺗﻮ ﮔﺎﺯﻭﺋﯿﻞ

    .ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﺑﺮﺍﺵ
    sms
    ﺯﺩﻩ
    ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻗﻬﻠﻢ چلا ﺩﯾﺸﺐ ﺑﻮﺱ نفلستادي؟😂

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    یه برنامه برای گوشیم دانلود کردم
    که وقتی موبایل کامل شارژ میشه
    بهت خبر میده

    😂
    ماهم اینو نصب کردیم رو گوشی
    و شب زدیمش به شارژ و گرفتیم خوابیدیم

    😂😁😹🐒😂
    ساعت 3 نصفه شب

    یهو دیدم صدای فریاد یکی میاد 😂
    میگه

    بکــــــش بیروووووون
    بکــــــــــش بیروووون
    😂😁
    سریع پریدم از شارژ کشیدمش
    کل خانواده هم ریختن تو اتاق من
    😂😁
    کل اتاقمم گشتن 😂
    حتی پشت ساعت دیواری ⏰

    😂😁
    الان خوابم نمیبره 😂
    استرس دارم 😂
    میترسم شارژش تموم شه 😂
    نصفه شب داد بزنه
    بکن تووووش
    بکن تووووووووووش

    😂 😂😁😹🐒

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    سه تا یارو میرن دزدی، صابخونه بیدار میشه و هر کدوم میرن تو یه گونی قایم میشن

    صابخونه میاد و به گونی اول لگد میزنه..صدای نون خشک در میاره

    به دومی لگد میزنه .. صدای گردو در میاره

    به گونی سوم لگد میزنه … هیچ صدایی در نمیاد
    دوباره محکمتر لگد میزنه … باز صدا نمیده
    دفعه سوم که لگد میزنه ، یارو با عصبانیت میاد بیرون میگه

    بابا … آرده ، آرد !… آرد صدا نداره نفهم

    😂😁

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﺩﻭ ﺟﻦ ﺩﺭ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ

    جن اولی:ﻓﯿﻠﻢ ﺩﺧﺘﺮﺑﺪﻭﻧﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶ ۲ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯼ؟؟
    جن دومی؛ﺁﺭﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎکه،ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺎ ﺩﻭﻫﻔﺘﻪ ﻓﮑﺮﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﻪ

    جن اولی-ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻣﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﺧﺮﺍﻓﺎﺗﻪ

    جن دومی:ﺍﺻﻸ ﺑﯿﺎ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ ﻧﺰﻧﯿﻢ

    😂😁😹🐒

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    دختره یه عکس از پاش گذاشته که فقط ناخوناش معلومه اونوقت

    اینم كامنت دوستان

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    یک _ از ناخنات معلومه خيلى مهربون هستى
    دو _ ناخنات تو حلقم
    سه _ قشنگ بود با اجازه کپي مى كنم
    چهار _ فدات شم پاهات ميخواد يه چيزى به آدم بگه
    پنج _ چه عاشقانه
    شیش _ وااااى محشره
    هفت _ناخونات سگ داره لامصب
    هشت _ حالا اینابه کنار صحبت من با اونيه که نوشته ناخن هات بهم ارامش خاصی میده😂😁😹🐒😂

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    ‏٤ خصوصيت بارز ايراني ها

    ناراضي از وضع موجود
    ‏ گشادي براي رفع وضع موجود
    ‏ داشتن نظر كارشناسي در همه امور
    باباشون يه زمين داشته ارزون فروخته

    😂😁

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    ﺯﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ 3 ﭼﯿﺰ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻥ

    ١- ﻣﺤﺒﺖ
    ٢- اﻋﺘﻤﺎﺩ
    ٣- ﭘﻮﻝ، ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺧﻮﻧﻪ، ﻭﯾﻼﯼ ﺷﻤﺎﻝ، سفر خارج😂

    😂😁😹🐒😂😁😹🐒

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    غضنفر داشت واسه دوستش خاطره تعريف ميكرد

    رفته بودم جنگل يه خرس افتاده بود دنبالم هي من ميدويدم هي اون ليز ميخورد
    هی من میدویدم هی اون لیز میخورد

    دوستش ميگه: از ترس نريدي به خودت؟

    ميگه: پس فكر كردي خرسه واسه چي ليز ميخورد؟
    😂

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    ما هم چشمامون عسلیه 😂

    ..
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    فقط زنبورش مشکل معده داشته

    عسلش یکم تیرس

    😂

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    زنه تو هواپيما ميگوزه همه نگاش ميكنن خجالت مي كشه

    یارو, که بغل دستش بوده بلند ميشه ميگه من بودم

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    زنه بوسش ميكنه و ازش خیلی تشکر میکنه

    یارو یهو جو گير میشه بلند ميشه ميگه از حالا به بعد اين خانم چه بگوزه چه برينه همش من بودم

    😂😁

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    پر غرورترین دوران زندگی دخترا

    دوران راهنمایی بود

    .
    .
    .
    .
    .
    .

    که بعد از غذا

    یه دستی هم به سیبیلاشون میکشیدن

    😂😁

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    انقدر کلید خونرو گم کردم

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    میرم پیش کلیدساز میگم همون همیشگی

    😂😁

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    جوک های تابستون 96

    بسته جوک تابستونی 15 تیر 1396


    امروز صبح از خواب پا شدم دیدم صبحونه نداریم،به مامانم میگم چرا صبحونه نداریم؟
    .
    .
    میگه الکی مثلا ماه رمضونه
    میگم پس چرا سحری بیدارم نکردی؟
    .
    .
    میگه الکی مثلا خواب موندم

    😂😜

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    یه بار با یه دختره رفته بودم سفره خونه

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    بعد یه نیم ساعت قلیون کشیدن دختره گفته کی آب قلیون تموم میشه بریم ؟
    از اون موقع هروقت قلیون میبینم جیغ میکشم

    😂😜

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    ‏با دختره رفتم بیرون مخش رو بزنم گفت عاشق حیواناتم انقدر که دوست دارم شبا بغلشون کنم

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    هیچی نگفتم.
    گفت چرا حرف نمیزنی؟
    گفتم احمق شتر حرف میزنه؟

    😂😜

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    درود بر نصف جهان
    چند اصطلاح پیچیده اصفهانی😂

    پَکوکومنکو:جمله ی یک اصفهانی اصیل سر سفره برای خوردن کوکو
    😂

    پ یالین سِسا.:پس زود باشین ساعت سه شده

    آدوُوندَندِدون؟ : پرسش یک مادر اصفهانی از پسر سربازش. آیا شما را وادار به دویدن کردند

    اِزنِیِشِسا (نی شه سا) : جمله ی یک اصفهانی اصیل زمانی که قلیانش خوب کام نمیدهد_ یعنی مشکل از نی اش است😂

    چند مگس مگه ؟؟ : تعجب یک اصفهانی از حجم فلش مموری

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    آدم انقد موی زائد و اضافی اینور اونور و لای درزاش داشته باشه

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    بعد موهای سرش شروع کنه ریختن
    خدایا عدالتتو شکر

    😂😁😂

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    حضرت یعقوب از ندیدن یوسف نابینا شد،

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    مادربزرگِ من از بس که تکرارش رو از آی فیلم دید کور شد

    😂😜

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    ‏تو فیلمای ایرانی کابوس هميشه دم صبح اتفاق می افته

    اگه زن از خواب بپره شوهر رفته سرکار
    مرد از خواب بپره می بینه زن در حال نماز خوندنه

    هیچوقت بغل هم نیستن

    😂😜

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    عاقا یه موضوعی چند وقته فکرمو درگیر کرده

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    عایا تو استخر توپ هم میشه جیش کرد یا حتمن باید استخر آب باشه؟

    😂

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    شترا چند دسته‌اند

    😂😁😂

    یک ← تو خواب پنبه دانه می‌بینن
    دو ← با بارشون گم می‌شن
    سه ← در خونه مردم می‌خوابن
    چهار ← دولا دولا سواری می‌دن
    پنج ← با دقت این پست رو می‌خونن 😂
    شیش ← فحش هم میدن😂

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    عموم دیشب اشتباهی پیام داده

    “خانوم اون لباس خواب توریه رو بپوش دارم میام”

    بعد خواسته سوتی‌شُ جمع کنه

    پشت‌ بندش پیام داد

    “کوه با نخستين سنگ‌ها آغاز مي‌شود”

    😂😜

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    دلهره یعنی میان جماعته چادری

    دلبر چادری ات را ناگهانی گم کنی

    ..
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    اینو از گروه بسیجیا دزدیدم لامصبا😂

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    از وقتی مشخص شده زن مسی همبازی بچگیش بوده

    .
    .
    .

    همه افتادن دنبال همبازیای بچگیشون
    شماره ناشناس دیدین جواب ندین

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    یه آقایی برای اصلاح میره سلمونی و میگه:

    ” سخت ترین جای ریش من برای تراشیدن، گونه هامه ”
    سلمونی میره یک توپ کوچیک چوبی میاره و میده
    آقا بزاره تو لُپــش
    بعد از اصلاح آقا که میبینه ریششو خیلی تمیز و از ته زده میگه
    دمت گرم داداش،خیلی حال دادی

    ولی اگه اشتباهی من این توپو قورت داده بودم چی؟
    سلمونی با لبخند میگه
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    اشکالی نداشت، میتونستی روز بعد مثل همه
    واسم پسش بیاری

    😂😁😂😂

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    جوک های تابستون 96

    زیبا بود


    khengoolestan_axs

    ^^^^^*^^^^^

    مرد خیاط ، لباسی قدیمی را در مغازه اش آویزان کرده بود
    می گفت

    بیست و پنج سال پیش برای خانمی دوختم
    لباس را گذاشته بود جلوی همه ی لباس ها
    تر و تمیز

    می گفت
    هنوز نیامده تا ببردش
    مکث می کرد و می گفت
    زیبا بود

    ^^^^^*^^^^^

    اردوان مفیدی

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    عاشخونه ها

    انسان بودن


    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض می دهد یا ضامن وام آنها می شود و به دروغ نمی گوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست
    کریم و جوانمرد است

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    كسي كه در مقابل بي ادبي و بي شخصيتي ديگران با تواضع و محترمانه صحبت مي كند و مانند آنها توهين و بددهني نمي كند، احمق نيست
    مودب و باشخصيت است

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    کسی که از معایب و کاستی های دیگران، درمی گذرد و بدی ها را نادیده می گیرد، احمق نیست
    شریف است

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    کسی که دربارۀ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمی کند و خیال می کند دیگران انصاف و شعور دارند، احمق نیست
    مناعت طبع دارد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    کسی که برای شنیدن حرف ها و شعرها و قصه ها و اثار هنری یک جوان بی تجربه وقت می گذارد و حوصله به خرج می دهد، احمق نیست
    انسان است

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمی گذارد
    احمق نیست
    منظم و محترم است

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    کسی که به دیگران اعتماد می کند و آنها را سر سفرۀ خود می نشاند و به خانه اش راه می دهد یا به محفل دوستانه و چای و قهوه ای دعوت می کند و صمیمانه و دوستانه رفتار میکند، احمق نیست
    متواضع و مهربان است

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    انسان بودن هزينه سنگيني دارد

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    متن زیبا

    داستان ترسناک | بخش دوم


    سلام دوستان این قسمت دوم داستان قبلیه
    امیدوارم خوشتون بیاد

    ^^^^^*^^^^^

    چند هفته از اون ماجرا
    گذشت
    ولی هم چنان هیچ کس جرئت نمیکرد که وارد اون حیاط شه
    صبح زود بود ساعت پنج
    و من حرکت کردم به طرف مدرسه
    توی حیاط جلویی دو یا سه نفر بودن که از بچه های مدرسه بودن
    در ورودی باز بود و من رفتم داخل
    فقط ناظم اومده بود اونم توی دفتر خودش بود
    کلاس ما طبقه پایین بود درست بقل انباری
    هیچ وقت جرئت نمیکردم تنهایی برم توی کلاس
    ولی چون چاره ای نداشتم
    مجبور شدم که برم تو
    در کلاس قفل بود دوباره برگشتم بالا تا از ناظم کلید بگیرم
    کلید رو گرفتم و دوباره رفتم سمت کلاس
    ولی در باز بود هیچ کس هم اون جا نبود که در رو باز کنه
    چجوری باز شد

    khengoolestan_post_alin_part_2_20_tir_1396

    نگاه ام افتاد روی پله جون بارون اومده بود رد پای گلی روی پله بود
    و انگار کسی چند دفعه بالا پایین رفته.
    ولی وقتی من اومدم توی مدرسه این لکه ها روی پله ها نبود
    از همه بد تر این بود که از انباری هم صدا میومد صدای یه مرد
    با این که اصلا مردی توی مدرسه ما نبود
    برگشتم و رفتم پیش ناظم و کلید رو بهش برگردوندم
    دیگه برنگشتم سمت کلاس و رفتم توی حیاط
    زنگ که خورد
    همه بچه ها اومدن تو و من و دوستام هم میخواستیم بریم توی کلاس
    ولی درقفل بود و اون لکه ها هم نبود
    دوباره کلید رو گرفتیم و رفتیم تو کلاس
    کلاس ما خیلی بزرگ نبود ولی یه انباری کوچیک ته کلاس بود
    که سال به سال هم بهش دست نمیزدن
    لامپ داشت ولی کلید برای خاموش یا روشن کردنش نداشت
    جای من هم درست جلوی اون انباری بود
    سر درس دادن معلم برق ها رفت
    ولی لامپ اون انباری روشن بود

    ^^^^^*^^^^^

    به نظرتون اون کی بوده
    من هنوز نفهمیدم
    لطفا نظراتتون رو بهم بگید

    راستی
    میخوام از این به بعد داستان های خنده دار بزارم
    ممنون از این که خوندین

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان واقعی از جن و روح


    برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا
    اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا

    ^^^^^*^^^^^

    khengoolestan_dastan_tarsnak_18_tir_1396

    ^^^^^*^^^^^

    بنده دبیر بازنشسته هستم و این خاطره هم بر میگرده به زمان تدریسم در مدارس و سال هشتاد

    حدود 15 سال پیش . من در منطقه ای به نام تالش گیلان البته در یکی از روستاهاش تدریس میکردم

    یه روز طبق معمول وارد کلاس شدم و بعد از نشستن سر جام دیدم یکی از دانش اموزای دبیرستانیم خیلی شوکه هستش

    به بچه ها گفتم رضایی چشه

    گفت که دیشب جن دیده آقای شعبانی

    گفتم یعنی چی که جن دیده ؟؟؟

    گفتن دیشب توو خونشون جن دیده ، به تمسخر گرفتم و درس رو شروع کردم

    موقع درس به عینه دیدم که پسر بیچاره اصلا حالش خوب نیست و انگار که واقعیته و تظاهر نیست ، گفتم علی چته؟؟

    اسمش علی بود . با خیلی مکث و خستگی روحی نگاهی بهم کرد و گفت آقای شعبانی میترسم ؛ اصلا حالم خوب نیست

    گفتم چی شده؟؟؟

    گفت : دیشب واسم یه اتفاق بدی پیش اومد که نمیخواستم بیام اما به اجبار پدر و مادرم راهی شدم و اومدم

    خیلی حرف داشت واسه همین نشستم روو میز تدریسم و شروع کرد

    دیشب برای امتحان امروزمون که شیمی داریم ساعت 12 شب کتاب رو برداشتم که بخونم

    یه اتاق خواب دارم که جدای از حال و پذیراییه که سمت جنوب خونه واقع شده و رو به جنگل و کوه پشت سر خونست

    یه در اتاقم به پذیرایی و خونه وصله و یه در و پنجره به ایوان و سمت کوه که یه سکوی مانند و نرده هست جلوی پنجره اتاقم ، دقیقا هم تختخوابم روو به همون پنجره و دقیقا کنار در اتاقم به پذیرایی قرار گرفته

    کتاب شیمی رو برداشتم و بعد شام موقع خواب اومدم توو اتاقم و درو بستم و نشستم روو تختخوابم و تکیه دادم به دیوار و شروع کردم به خوندن

    کم کم چراغهای پذیرایی خاموش شد و بعد از چند دقیقه صدای خونوادمو دیگه نشنیدم متوجه شدم که خوابیدن

    یه ساعتی گذشت ساعت 1 میشد شایدم یک و نیم نصف شب ، گرم خوندن درس بودم (شبهای پاییز بود و در این مناطق عموما شبها ، مردم زود میخوابن و مخصوصا توو روستاها خیلی ستوکوره و تاریک) گرم خوندن بودم که بخاطر اینکه یه مکثی کرده باشم و یه استراحت به خودم بدم کتاب رو آوردم پایین که قبلش یه ترسی به جونم افتاد

    خیلی محیط از نظر حس و فضا سنگینی خاصی داشت ، یباره با پایین اومدن کتاب پشت پنجره روو نرده ها یه مرد رو دیدم

    حس کردم چشام تار میبینه ، چندبار چشممو این ور اونور کردم دیدم واقعیته

    یه مرد با مو و دندون های بلند ، چنان زشت که نمیشه تجسم کرد ، به پیرمردها شباهت داشت

    خیلی ژولیده و بلند قامت ، لباسش سفید و یکسره ، اما خیلی لباسش کثیف بود

    چنان ترسی به جونم افتاد که نگو ، چشم توو چشم شدیم حدودا به مدت 20 ثانیه

    یه سردرد خاصی رو تجربه کردم

    حالم بد شد و انگار تمام اتاق گرماشو از دست داد

    انگار که همین شخص با این هیکل داشت موهای سرمو از پشت سرم جدا میکرد ، یه لحظه به خودم اومد گفتم خیاله

    بخاطر اینکه به حال خودم بیام کتاب رو به زور به سمت بالا جلوی صورتم اوردم که جدا بشم از اون محیط ، کتاب رو جلوی صورتم به حالت خوندن گذاشتم و یه 2 دقیقه ای ادامه دادم همون حالت رو

    کتاب رو به مثال میخوندم اما تمام وجودم ترس بود و دلهره ، جملات کتاب رو اصلا نمیدیدم

    خودمو به زور نگه داشتم ، همش زیر لب خدا رو به زبون میاوردم ، همش بسم الله ، کتاب رو میخواستم بیارم پایین که ببینم شاید خیالات بوده

    به زور این کارو کردم ، وای خدا ، یه صحنه بدتر ، یه لحظه دیدم همون شخص با خنده های زشت و دندونهای خراب و سیاه پشت پنجرست

    با انگشت بهم اشاره میکنه که علی بیا ؛ علی بیا ، چشم توو چشم شدیم باز

    کتاب از دستم افتاد ، یه خنده بدی کرد و خودشو چسبوند به شیشه پنجره

    کل بدنم تسخیر شده بود انگار ، نوعی بیهوشی که میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم

    ضعف کرده بودم ، بدنم سست شده بود و حالم دست خودم نبود

    هیچ جا رو نمیدیدم ، همش با انگشت میگفت بیا جلو ، یباره با یه حالت غریزی فقط یادمه یه بسم الله گفتم و از پهلو خودمو انداختم به زمین و کنار در ، با تمام توان باقی موندم چنان ضربه ای به در زدم و سرم افتاد روو فرش و دیگه متوجه نشدم چی شد

    بعد از چندی دیدم که بابا و مامانم نگران اب میپاشن رو صورتم و صدام میزنن علی چت شده ، علی چت شده ؟؟

    تا یه ساعت نمیتونستم حرفی بزنم ، از پدر و مادرمم هم میترسیدم ، پدرم یه چیزایی رو فهمید

    رفت سمت پنجره و به اینور و اونور نگاه میکرد و یه چیزایی رو زمزمه میکرد . منو بردن توو حال و بعد از نیم ساعت کم کم و با لکنت ماجرا رو شکسته و ناقص واس بابا و مامانم توضیح دادم

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان واقعی از جن و روح


    برو بچ با توجه به اسم این مورد داستانا ؛ کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    khengoolestan_dastan_tarsnak_14_tir_1396

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردیم

    که دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ که مثل یک باغ بود داشتیم
    داخل اون انواع مرغ و خروس و غاز و اردک اینا داشتیم

    داخل خونه طبق معمول گذشتگان همه ی خانواده داخل یک اتاق می خوابیدیم

    تو یکی از شبها که خوابم نمی برد صداهایی شنیدم یکی از داداشام رو که کنار من خوابیده بود صدا زدم

    و هر دو به آرامی پشت در اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم

    و به راهرو که صدا از آنجا میومد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند

    که یهو داداشم فریاد کشید دزد و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند

    وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود

    و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را رو وادار کرد تا خانه را بفروشه و تغییر مکان بدهیم

    و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانه س پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد

    یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود

    نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود

    و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد

    وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است

    که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم

    و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم

    پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم

    از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود

    که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیده بودم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    khengoolestan_post_tarsnak_14_tir_1396_2

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ‏خدایا
    از ما حرکت از تو برکت

    از روزگار ترمز
    از مسئولین دست انداز
    از شرایط توی ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ❤اندر دل من درون و بیرون همه اوست❤

    user_send_photo_psot

    خاطرات یک مشهدی:
    گلاب به روتان تو یک دَبــِلیوسی عمومی یک یارو کنارُم داشت دستاشه ...

    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی ‌و بلند ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    زمستان كه بيايد اوضاع بهتر مى‌شود

    كسی به دو عاشق
    كه از ...

    user_send_photo_psot

    رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | گذر زمان ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    توی زندگی یه جاهایی هست
    که بعد از کلی دوییدن وایمیستی

    سرتو میندازی ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    هميشه از نبودت ميترسيدم
    انقدر سختي ديده بودم كه به تمام خوشي ها ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    ﻫﺮﺯﮔﯽ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ﺷﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ !
    ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ...

    user_send_photo_psot

    وحشی

    شرح پریشانی

    دوستان شرح پریشانی من گوش کنید _ داستان غم پنهانی من گوش ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    خوب گوش کن ببین چی میگم
    چشم آدم‌ها با یه‌کم ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    باحـَــیـا بــودم، وَلــے بـا دیـدنـش فـــــهـمیــده ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    قدری
    حالِ خوبِ
    بی ترسِ فردا را
    آرزوست

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .