برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا
اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا

^^^^^*^^^^^

khengoolestan_dastan_tarsnak_18_tir_1396

^^^^^*^^^^^

بنده دبیر بازنشسته هستم و این خاطره هم بر میگرده به زمان تدریسم در مدارس و سال هشتاد

حدود 15 سال پیش . من در منطقه ای به نام تالش گیلان البته در یکی از روستاهاش تدریس میکردم

یه روز طبق معمول وارد کلاس شدم و بعد از نشستن سر جام دیدم یکی از دانش اموزای دبیرستانیم خیلی شوکه هستش

به بچه ها گفتم رضایی چشه

گفت که دیشب جن دیده آقای شعبانی

گفتم یعنی چی که جن دیده ؟؟؟

گفتن دیشب توو خونشون جن دیده ، به تمسخر گرفتم و درس رو شروع کردم

موقع درس به عینه دیدم که پسر بیچاره اصلا حالش خوب نیست و انگار که واقعیته و تظاهر نیست ، گفتم علی چته؟؟

اسمش علی بود . با خیلی مکث و خستگی روحی نگاهی بهم کرد و گفت آقای شعبانی میترسم ؛ اصلا حالم خوب نیست

گفتم چی شده؟؟؟

گفت : دیشب واسم یه اتفاق بدی پیش اومد که نمیخواستم بیام اما به اجبار پدر و مادرم راهی شدم و اومدم

خیلی حرف داشت واسه همین نشستم روو میز تدریسم و شروع کرد

دیشب برای امتحان امروزمون که شیمی داریم ساعت 12 شب کتاب رو برداشتم که بخونم

یه اتاق خواب دارم که جدای از حال و پذیراییه که سمت جنوب خونه واقع شده و رو به جنگل و کوه پشت سر خونست

یه در اتاقم به پذیرایی و خونه وصله و یه در و پنجره به ایوان و سمت کوه که یه سکوی مانند و نرده هست جلوی پنجره اتاقم ، دقیقا هم تختخوابم روو به همون پنجره و دقیقا کنار در اتاقم به پذیرایی قرار گرفته

کتاب شیمی رو برداشتم و بعد شام موقع خواب اومدم توو اتاقم و درو بستم و نشستم روو تختخوابم و تکیه دادم به دیوار و شروع کردم به خوندن

کم کم چراغهای پذیرایی خاموش شد و بعد از چند دقیقه صدای خونوادمو دیگه نشنیدم متوجه شدم که خوابیدن

یه ساعتی گذشت ساعت 1 میشد شایدم یک و نیم نصف شب ، گرم خوندن درس بودم (شبهای پاییز بود و در این مناطق عموما شبها ، مردم زود میخوابن و مخصوصا توو روستاها خیلی ستوکوره و تاریک) گرم خوندن بودم که بخاطر اینکه یه مکثی کرده باشم و یه استراحت به خودم بدم کتاب رو آوردم پایین که قبلش یه ترسی به جونم افتاد

خیلی محیط از نظر حس و فضا سنگینی خاصی داشت ، یباره با پایین اومدن کتاب پشت پنجره روو نرده ها یه مرد رو دیدم

حس کردم چشام تار میبینه ، چندبار چشممو این ور اونور کردم دیدم واقعیته

یه مرد با مو و دندون های بلند ، چنان زشت که نمیشه تجسم کرد ، به پیرمردها شباهت داشت

خیلی ژولیده و بلند قامت ، لباسش سفید و یکسره ، اما خیلی لباسش کثیف بود

چنان ترسی به جونم افتاد که نگو ، چشم توو چشم شدیم حدودا به مدت 20 ثانیه

یه سردرد خاصی رو تجربه کردم

حالم بد شد و انگار تمام اتاق گرماشو از دست داد

انگار که همین شخص با این هیکل داشت موهای سرمو از پشت سرم جدا میکرد ، یه لحظه به خودم اومد گفتم خیاله

بخاطر اینکه به حال خودم بیام کتاب رو به زور به سمت بالا جلوی صورتم اوردم که جدا بشم از اون محیط ، کتاب رو جلوی صورتم به حالت خوندن گذاشتم و یه 2 دقیقه ای ادامه دادم همون حالت رو

کتاب رو به مثال میخوندم اما تمام وجودم ترس بود و دلهره ، جملات کتاب رو اصلا نمیدیدم

خودمو به زور نگه داشتم ، همش زیر لب خدا رو به زبون میاوردم ، همش بسم الله ، کتاب رو میخواستم بیارم پایین که ببینم شاید خیالات بوده

به زور این کارو کردم ، وای خدا ، یه صحنه بدتر ، یه لحظه دیدم همون شخص با خنده های زشت و دندونهای خراب و سیاه پشت پنجرست

با انگشت بهم اشاره میکنه که علی بیا ؛ علی بیا ، چشم توو چشم شدیم باز

کتاب از دستم افتاد ، یه خنده بدی کرد و خودشو چسبوند به شیشه پنجره

کل بدنم تسخیر شده بود انگار ، نوعی بیهوشی که میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم

ضعف کرده بودم ، بدنم سست شده بود و حالم دست خودم نبود

هیچ جا رو نمیدیدم ، همش با انگشت میگفت بیا جلو ، یباره با یه حالت غریزی فقط یادمه یه بسم الله گفتم و از پهلو خودمو انداختم به زمین و کنار در ، با تمام توان باقی موندم چنان ضربه ای به در زدم و سرم افتاد روو فرش و دیگه متوجه نشدم چی شد

بعد از چندی دیدم که بابا و مامانم نگران اب میپاشن رو صورتم و صدام میزنن علی چت شده ، علی چت شده ؟؟

تا یه ساعت نمیتونستم حرفی بزنم ، از پدر و مادرمم هم میترسیدم ، پدرم یه چیزایی رو فهمید

رفت سمت پنجره و به اینور و اونور نگاه میکرد و یه چیزایی رو زمزمه میکرد . منو بردن توو حال و بعد از نیم ساعت کم کم و با لکنت ماجرا رو شکسته و ناقص واس بابا و مامانم توضیح دادم