دختر بودن سخته اونم تو این جامعه ای که فکر میکنن اگه دختری شوهر پولدار گیرش بیاد خوشبخته
تو جامعه ای که مردا و پسر ها به چشم شهوت به دخترا نگاه میکنن
سخته دختر باشی و عاشق بشی
ولی نتونی بگی از ترس خانواده ات
از ترس این که بقیه چه فکری راجبت میکنن
فرقی نداره چند سالت باشه
دختر بودن
زن بودن
سخته
واقعا سخته
ولی با این حال
روزمون مبارک
هر گوشه از دنیا رو ببین منو توییم
هر کدوممون فقط دنبال یه پلیم
که برسیم به رویاهامون
ولی نسازه این دنیا بامون
ناشناس
من را به ذهنت بسپار نه قلبت
من از جاهای شلوغ میترس
میدونین چیه قلب بعضی از آدما
بوی پا میاد اینقدر که توش رفت آمد زیاده
دیدم دارین داستان ترسناک میزارین گفتم منم بزارم البته خیلی
ترسناک نیست ولی کسایی که میدونن اذیت میشن نخوننن
موضوع برمیگرده به دوسال پیش که من مدرسه میرفتم
مدرسه ما خیلی قدیمی نبود شاید 10ساله
ولی شایعه های زیادی دربارش بود
بعضیا میگفتن قبلا این جا قبرستون بوده و و هنوز جنازه ها زیر خاکن یه سری هم میگن ایجا یتیم خونه بوده ک که کار کنان و بچه ها
مریض میشن و همه شون میمیرن و همون جا هم چال میشن
مدرسه ما دوتا حیاط داشت که یکی کوچیک تر بود و پشت مدرسه
و همیشه درش قفل بود و هیچ کس نمیتونست بره داخل
زنگ تفریح خورد و من و دوتا از دوستام تصمیم گرفتیم که بریم توی حیاط پشتی از قضا درش باز بود
وارد شدیم و چون تاریک بود آروم آروم میرفتیم
از راهروی تاریک و بلند رد شدیم و رسیدیم به حیاط
همه جا پر بود از برگای زرد
همه چیز آروم بود تا باد شروع شد خیلی شدید بود
بوران که تموم شد دوباره همه چیز آروم شد
میخواستیم برگردیم که دیدیم تاب بازی داره تکون میخوره
یه تاب قدیمی بود و زنگ زده بود شروع کرد به تکون خوردن
فکر کردیم که باد داره تکونش میده ولی باد نمیومد
چند دقیقه ای گذشت صدای دست زدن و جیغ چند تا بچه میومد
با این که بچه ای اون جا نبود
از اون بد تر در هم بسته شد
هر جوری بود باید میومدیم بیرون ولی راهی نبود
دوباره وارد همون راهرو شدیم من جلو تر میرفتم و تونستم در رو
با لگد باز کنم سه تامون اومدیم بیرون و رفتیم سر کلاس
قول دادیم که دیگه اون جا نریم
من که از اون مدرسه اومدم بیرون ولی بچه ها میگن بعد از اون
ماجرا در قفل شده و هیچ جوره باز نمیشه حتی با کلید خودش
اگر پست ام تایید شه بقیشو میزارم
ممنون از این که خوندین
امیدوارم نترسیده باشین