باید اعتراف کنم که من همیشه آدمهایی را که با یک نگاه عاشق میشوند ملامت میکردم. مادربزرگم اعتقادات عجیبی داشت، یکی از آنها این بود که اگر چیزی را سرزنش کردی دیر یا زود خودت گرفتارش میشوی
مصطفی مستور
عشق و چیزهای دیگر
باید اعتراف کنم که من همیشه آدمهایی را که با یک نگاه عاشق میشوند ملامت میکردم. مادربزرگم اعتقادات عجیبی داشت، یکی از آنها این بود که اگر چیزی را سرزنش کردی دیر یا زود خودت گرفتارش میشوی
مصطفی مستور
عشق و چیزهای دیگر
هوا سرد است. خودم را پیچاندهام لای نیمتنه ولی نمیدانم سرما از کجا راه پیدا کرده تو تنم. کمرم یخ یخ است
رحیم خرکچی جلو همه ما راه میرود.
انگار قوز کرده است. خواج توفیق تو شلوار و نیمتنه گشادش گم شده است.
زنها نیامدند قبرستان.
-تشییع جنازه و عیادت مریض به زن حرام است
پدرم از حاج شیخ علی میپرسد
-دیگه چه چیزایی به زن حرام شده؟
حاج شیخ علی به مخده تکیه میدهد و حرف میزند
_ ولایت عامه، قضاوت و مشورت با زن هم حرام است
پدرم حرفهای حاج شیخ علی را تکرار میکند که تو دهانش بماند
-بوسیدن سنگ حجر، دویدن میان صفا و مروه، و داخل شدن در خانه کعبه هم به زنها حرام است
اما با همه اینها، صنم همراهمان آمده است قبرستان و حالا دارد لنگان لنگان، پشت سرمان میآید
هروقت با پدرم و مادرم رفتهام جائی، همیشه مادرم پشت سرمان راه رفته است
هیچوقت نشد که حتی شانه به شانهمان هم راه برود
-مادر چرا اینهمه عقب میمونی؟
-زن همیشه باید پشت سر مرد راه بره پسرم
-ولی مادر، انگار من شنیدم که زنا میباس جلو باشن
مادرم تو چشمهام نگاه میکند
-نه مادر، ما با اونا خیلی فرق داریم
پیله میکنم تا خوب بفهمم که قضیه از چه قرار است
-آخه چه فرقی داریم مادر؟
مادرم خودش را راحت میکند
-گناه داره
ولی من به این سادگی دست بردار نیستم
-گناه؟
مادرم کم حوصله شده است
-گناه که نه… ولی خب، این رسم و رسومات ماس
همسایهها
احمد محمود
اولین روضه خوان که روضه ی دوره ای را در تهران مرسوم کرد آقانور بود. مردم می گفتند نور از آقا می بارد
به همین جهت به آقانور شهرت داشت
هیچکس نام واقعی او را نمی دانست
آقانور خیلی مجلس داشت و به سبب کمبود وقت روضه هایش بسیار کوتاه بود
مردم به همین راضی بوددند و حضور آقانور را در خانه خود باعث سلامتی و خوشبختی و برکت می دانستند
به محض این که آقانور روی صندلی می نشست یک استکان چای بدستش می دادند و استکان را به دهان می برد و لب خود را با آن آشنا می کرد و بقیه را پس می داد
همسایه ها و بیمارداران هریک مقداری از چای آقا را برای سلامتی بیمار خود همراه می بردند
کار آقانور خیلی سکه بود و از این راه به ثروت زیادی رسیده بود. غیر از خانه های شهری، باغ و ساختمانی در زرگنده داشت که پیش از جنگ بین الملل دوم به آلمان ها اجاره داده بود. آن موقع آلمان ها خیلی در ایران بودند و در زمینه صنعت و تجارت بسیار فعال بودند
روز دوازدهم هر ماه قمری منزل ما روضه بود و آقانور هم دعوت داشت. یکبار در اوایل سال 1320 آقانور پیش از شروع روضه مطلبی به این مضمون گفت: این هیتلر که در آلمان پیدا شده، در اصل هیت لُر است! از لرستان رفته و سید هم هست. نایب امام زمان است و ماموریت دارد همه دنیا را فتح کند و به حضرت تحویل دهد
مدتی گذشت و متفقین ایران را اشغال کردند و آلمان ها از کشور اخراج شدند و ساختمان زرگنده آقانور به انگلیس ها اجاره داده شد. در همان دوران روزی را به یاد می آورم که آقانور همه جا اعلام می کرد که شب جمعه آینده، زلزله شدیدی در تهران به وقوع می پیوندد فقط کسانی که به امام زاده ها و اماکن مقدس پناه ببرند در امان خواهند بود
معلوم است که آن شب، تهران به کلی تخلیه شد. ما هم با خانواده به شاه عبدالعظیم رفتیم. برخی هم که نتوانستند بیایند در خیابان خوابیدند. آن شب زلزله نیامد
کسی علت نیامدن زلزله را نپرسید
ماه بعد که آقانور برای روضه به خانه ما آمد بدون این که کسی چیزی بگوید خودش گفت حضرت به خواب کسی آمده و پیغام داده که چون معلوم شد مردم خیلی مومن و با عقیده هستند، دستور دادم زلزله نیاید
البته این را هم همه باور کردند
فقط پدرم بود که می گفت انگلیسی ها می خواستند میزان نادانی مردم ایران را امتحان کنند که با این ترتیب به مقصود خود رسیدن
هیچ کس آن موقع حرف پدرم را باور نکرد. وقتی آقانور مرد، در حقیقت تهران عزادار و تعطیل شد
عباس منظر پور
در کوچه و خیابان
میگویند: فیل را که میخواهند با هواپیما از جایی به جایی ببرند، برای حفظ تعادل، زیر دست و پایش جوجه مرغهایی میریزند
فیل ساعتها تکان نمیخورد، نمیخوابد، نمیآشامد، تا به مقصد برسد. فکر میکند اگر پا از پا بردارد، تکان بخورد جوجهای یا مادرش را زیر دست و پای سنگیناش له کند
فکر میکنم: این هیکل گنده و قدرتمند، به جای قلب، پروانهای زیبا و ظریف دارد که در سینهاش میتپد
قاشق چایخوری
هوشنگ مرادی
انکار: معتقدند هرگز اشتباه نمی کنند و منکِر تمام مشکلاتی می شوند که آنها به وجود آورده اند
اعتماد به نفس: از آنجا که هرگز خود را مقصر نمی دانند، از اعتماد به نفس بالایی برخوردارند
تهاجم: نسبت به همه چیز حالت تهاجمی دارند
تعصب فکری: نسبت به بیشعوری خود تعصب دارند و با توجیه و دلیل تراشی در بیشعوری شان ثابت قدم اند
وقاحت: همواره دستور می دهند. هرگز تحقیق نمی کنند. دوست دارند کار دیگران را به اسم خودشان تمام کنند
ارعاب: سعی می کنند با ترساندن و اسارت فکری دیگران، آنان را برده خود کنند
خشم: بیشعورها پُر از خشم اند. اعتقاد دارند خشم بهترین ابزار برای پیشبرد اهدافشان است
غیر قابل اعتماد بودن: دروغگویی و اتهام و دسیسه کار آنهاست
خدام شبیه دختراست. میگه اذیتت میکنم چون دوست دارم. شبانه روز باید تحسینم کنی چون زیباترین موجود عالمم. باید بهم توجه کنی چون اگه ترکت کنم این تویی که بدون من هیچ میشی. اگه کاری کردم که به ضررت تموم شد در مجموع به نفعته چون من بدون اشتباهم.
نوهی جناب سرهنگ
سجاد صابر
مادربزرگم میگفت: هر آدمی که روی زمین راه میرود از عشق بین یک مرد و یک زن بوجود آمده است
حتی اگر این عشق ده دقیقه طول کشیده باشد
بعد به این فکر کردم که با منطق او بیش از هفتونیم میلیارد فقره عشق مسئول جمعیت فعلی کرهی زمین است
و روزانه تقریباً دویست هزار فقره عشق به تولید دویست هزار انسان منجر میشود
اینجا که رسیدم پوزخند زدم!
مصطفی مستور
عشق و چیزهای دیگر
به نام یگانه خالق هستی
باد صورتم را نوازش میکند؛ قطرات باهم جنگ و جدال به راه میاندازند.
برگ های درختان جوری غرور خود را برای رسیدن به زمین می شکنند، که گویا از اول هم قصدشان همین بوده است.
لحظات سنگ پشت میشوند و قلبها سمفونی درامز به راه می اندازند،
شوق عجیبی سرتاسر وجودم را پر میکند که زیبنده این هوا است.
ذوق من باد صبا میشود و از منزل به منزل ره سپار میشود
و این حس دل انگیز را به همه جا می رساند.
مجموعهای از بی نظمی های منظم میشود:
یک فاجعه
مانند ابرهای برف زا در تابستان!
که در چشم بر هم زدنی اسمان پر می گردد؛
از ابرهای طوفانی.
که برف ثمره انقلاب انان است،
گلولههای برف رنگها را شستند،
و تمام سرزمین رنگها به
مملکت گلولههای سپید
تبدیل گشت.
میان ان همه هیاهو،
سرما و سوز
گویا با یخ زدن دستانم،
قلبم شروع به گرم شدن می کند.
شاید او به رحمت خدایی امیدوار است
که قرار است چندی دیگر
کابوسی برای برفها رقم بزند؛
و دنیا را به رنگ خویش باز گرداند….
اری؛
خدایا! کابوسی برای گلوله برفی مشکلات
بساز، که دیگر هیچ ابری
شهامت این را نداشته باشد ؛ که در تابستان ببارد،
مگر به خواست تو…
خواست و گرمای حضور شما که باشد؛
دگر ترسی از شهربندی
در یخبندان نداریم…
حتی اگر تابیدن افتاب به تعویق بیفتد.
تکهای از رمان ضرب الاجل اعجوبه
ارادتمند شما ز.گ