همنشيني با همنوعان 🙂
شاعري تازه كار كه تظاهر به احساس مي كرد گفت: دلم از آدميان گرفته است. . . . !!!!!!
بهلول گفت: پس برو با ” همنوعانت ” بشين. . . . !!!!!
همنشيني با همنوعان 🙂
شاعري تازه كار كه تظاهر به احساس مي كرد گفت: دلم از آدميان گرفته است. . . . !!!!!!
بهلول گفت: پس برو با ” همنوعانت ” بشين. . . . !!!!!
وجه تشابه 🙂
شخص ثروتمندي خواست بهلول را در ميان جمعي به مسخره بگيرد.
به بهلول گفت: هيچ شباهتي بين من و تو هست؟
بهلول گفت: البته كه هست. مرد ثروتمند گفت: چه چيز ما به همديگر شبيه است، بگو!
بهلول جواب داد: دو چيز ما شبيه يكديگر است، يكي جيب من و كله تو كه هر دو خالي است و ديگري جيب تو و كله من كه هر دو پر است.
بهلول و طعام خليفه 🙂
آورده اند كه هارون الرشيد غذائي براي بهلول فرستاد.
خادم خليفه طعام نزد بهلول آورد و پيش او گذاشت و گفت: اين طعام مخصوص خليفه است و براي تو فرستاده است تا بخوري.
بهلول آن طعام را پيش سگي كه در آن خرابه بود گذاشت.
خادم فرياد زد كه چرا طعام خليفه را پيش سگ گذاشته اي.
بهلول گفت: دم مزن اگر سگ بشنود اين طعام از خليفه است او هم نخواهد خورد
كتاب خواندن الاغ 🙂
شخصي الاغ قشنگي جهت حاكم كوفه تحفه آورد
حاضرين مجلس به تعريف و توصيف الاغ پرداختند.
يكي از حاضرين به شوخي گفت: من حاضرم به اين الاغ قشنگ ، خواندن بياموزم.
حاكم از شنيدن اين سخن از كوره در رفت و به آن مرد گفت: الحال كه اين سخن را مي گوئي ، بايد از عهده آن برآئي و چنانكه به اين الاغ خواندن بياموزي، به تو جايزه بزرگي مي دهم و چنانكه از عهده آن بر نيائي ، دستور مي دهم تو را بكشند. (بیشتر…)
الاغ عمرش را به خليفه داد 🙂
بهلول روزي پاي بر جاده اي مي گذاشت.
كاروان خليفه ( هارون الرشيد ) با جلال و شكوه و آشكار شد.
خليفه خواست ، با او شوخي كند. گفت: موجب حيرت است كه تو را پياده مي بينيم !
پس” الاغت ” كو ؟
بهلول گفت: همين امروز عمرش را داد به ” شما. ”
🙂 روزي بهلول، پيش خليفه ” هارون الرشيد ” نشسته بود
. جمع زيادي از بزرگان خدمت خليفه بودند.
طبق معمول ، خليفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد.
در اين هنگام صداي شيعه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد.
خليفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببين اين حيوان چه مي گويد ، گويا با تو كار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت: اين حيوان مي گويد: مرد حسابي حيف از تو نيست با اين” خر ها ” نشسته اي.
زودتر از اين مجلس بيرون برو. ممكن است كه: ” خريت ” آنها در تو اثر كند.
جواب بهلول به ” زن بد كاره ” 🙂
زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود.
در ضمن لباسش را براي وصله زدن از تن در آورده بود.
زن بي عفتي چشمش به او افتاد: بهلول را دعوت به كار بد كرد.
بهلول گفت: وزن دستهاي من چقدر است؟
زن بد كاره جواب داد 100 سكه، بهلول وزن پاها تا وزن تمام اعضا را پرسيد.
سپس گفت: كدام عاقل حاضر است بخاطر لذت عضو كوچكي ، تمامي اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزاند.
و از جاي برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد.
🙂 بهلول و دعاي باران
بهلول روزي عده اي از مردم راديد كه به بيابان مي روند تا از خداوند طلب باران كنند، چونكه چند سالي بود باران نيامده بود.
مردم عده اي از اطفال مكتب را همراه خود مي بردند.
بهلول پرسيد كه: اطفال را كجا مي بريد؟
درجواب گفتند: چون اطفال گناهكار نيستند ،دعاي آنها حتما مستجاب خواهد شد.
بهلول گفت: اگر چنين است،پس نبايد هيچ مكتبداري تا كنون زنده باشد
بهلول و امير كوفه: 🙂
اسحق بن محمد بن صباح امير كوفه بود، زوجه او دختري زاييد، امير از اين جهت بسيار محزون و غمگين گرديد و از غذا و آب خوردن خودداري نمود.
چون بهلول اين مطلب را شنيد به نزد وي رفت و گفت: اي امير اين ناله و اندوه براي چيست؟
امير جواب داد من آرزوي اولادي ذكور را داشتم، متاسفانه زوجه ام دختري آورده است.
بهلول جواب داد: آيا خوش داشتي كه به جاي اين دختر زيبا و تام الاعضاء و صحيح و سالم، خداوند پسري ديوانه مثل من به تو عطا مي كرد؟
امير بي اختيار خنده شگرفت كرد و شكر خداي را به جاي آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم براي تبريك و تهنيت به نزد او بيايند.