🙂 بهلول پاي پياده بر راهي مي گذشت.
قاضي شهر او را ديد و گفت: شنيده ام ” الاغت سقط شده ” و تو را تنها گذارده است!
بهلول گفت: تو زنده باشي. يك موي تو به صد تا الاغ من مي ارزد
🙂 بهلول پاي پياده بر راهي مي گذشت.
قاضي شهر او را ديد و گفت: شنيده ام ” الاغت سقط شده ” و تو را تنها گذارده است!
بهلول گفت: تو زنده باشي. يك موي تو به صد تا الاغ من مي ارزد
بهلول و مستخدم: 🙂
آورده اند كه يكي از مستخدمين خليفه هارون الرشيد ماست خورده و مقداري از آن در ريشش ريخته بود.
بهلول از او سوال نمود چه خورده اي؟
مستخدم براي تمسخر گفت: كبوتر خورده ام.
بهلول جواب داد: قبل از آنكه بگويي من دانسته بودم و مستخدم پرسيد از كجا ميدانستي؟
بهلول گفت: فضله اي بر ريشت نمودار است.
قيمت پادشاهي 🙂
روزي بهلول بر هارون وارد شد.
هارون گفت: اي بهلول مرا پندي ده.
بهلول گفت: اگر در بياباني هيچ آبي نباشد تشنگي بر تو غلبه كند و مي خواهي به هلاكت برسي چه مي دهي تا تو را جرئه اي آب دهند كه خود را سيراب كني؟
گفت: صد دينار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضايت ندهد چه مي دهي؟
گفت: نصف پادشاهي خود را مي دهم.
بهلول گفت: پس از آنكه آشاميدي، اگر به مرض حيس اليوم مبتلا گردي و نتواني آن را رفع كني، باز چه مي دهي تا كسي آن مريضي را از بين ببرد؟
هارون گفت: نصف ديگر پادشاهي خود را مي دهم.
بهلول گفت: پس مغرور به اين پادشاهي نباش كه قيمت آن يك جرعه آب بيش نيست.
آيا سزاوار نيست كه با خلق خداي عزوجل نيكوئي كني؟!
پند خواستن هارون از بهلول 🙂
آورده اند كه روزي هارون الرشيد از راهي مي گذشت.
بهلول راديد كه چوبي سوار شده و با كودكان مي دود. هارون او را صدا زد.
بهلول پيش رفت و گفت چه حاجت داري ؟
هارون گفت مرا پندي ده.
بهلول گفت: به بصره هاي خلفاي ماضيه و قبرهاي ايشان از روي ديده بصيرت نگاه كن و اين خود موعظه و پند عظيم است و به ديده تحقيق ميداني آنها مدتي با ناز و نعمت و عيش و عشرت در اين قصرها به سر بردند و الآن همه آنها در آغوش خاك تيره در مجاورت مار و مور به سر مي برند و با هزاران افسوس و حسرت از اعمال بد خودشان پشيمان هستند ولي چاره ندارند.
بدان كه ما هم به سرنوشت آنها عنقريب خواهيم رسيد. هارون از پند بهلول بر خود لرزيد و باز سوال نمود چه كنم كه خدا از من راضي باشد.
بهلول گفت: عملي انجام ده كه خلق خدا از تو راضي باشند.
گفت: چه كنم كه خلق خدا راضي باشند:
گفت: عدل و انصاف را پيشه كن و آنچه به خود روا نداري به ديگري روا مدار و عرض و ناله مظلوم را با بردباري بشنو و با فضيلت جواب ده و با دقت رسيدگي كن و با عدالت تصميم بگير و حكم كن.
هارون گفت: احسنت بر تو باد اي بهلول پندي نيكو دادي. امر مي كنم قرض تو را بدهند.
بهلول گفت حاشا كز دين به دين ادا نمي شود و آنچه في الحال در دست توست مال مردم است به ايشان بازده.
هارون گفت حاجتي ديگر از من طلب كن.
بهلول گفت: حاجت من همين است كه به نصايح من عمل كني ، ولي افسوس كه جاه و جلال دنيا چنان قلب تو را سخت نموده كه زره نصايح من در تو تاثير نمي كند و بعد چوب خود را به حركت درآورد و گفت: دور شويد كه اسب من لگد مي زند.
اين را بگفت و برچوب خود سوار و فرار نمود
بهلول و وزير 🙂
روزي وزير خليفه به تمسخر بهلول را گفت: خليفه تو را حاكم به سگ و خروس و خوك نموده است.
بهلول جواب داد پس از اين ساعت قدم از فرمان من بيرون منه، كه رعيت مني.
همراهان وزير همه به خنده افتادند و وزير از جواب بهلول منفعل و خجل گرديد
بهلول و كفاش دزد 🙂
آورده اند كه بهلول در خرابه اي مسكن داشت و جنب آن خرابه كفش دوزي دكان داشت كه پنجره اي از كفش دوزي به خرابه بود.
بهلول چند درهمي ذخيره نموده بود و آنها را در زير خاك پنهان كرده و گه گاه پولها را بيرون آورده و به قدر احتياج از آنها بر مي داشت. (بیشتر…)
حمام رفتن بهلول 🙂
روزي بهلول به حمام رفت ولي خدمه حمام به او بي اعتنايي نمودند و آن قسم كه دلخواه بهلول بود او را كيسه ننمودند.
با اين حال وقت خروج از حمام بهلول ده دينار كه همراه داشت را به استاد حمام داد و كارگران چون اين بذل و بخشش را ديدند همگي پشيمان شدند كه چرا نسبت به او بي اعتنايي كردند.
بهلول باز هفته ديگر به حمام رفت ولي اين دفعه تمام كارگران با كمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسيار نمودند ، ولي با اينهمه سعي و كوشش كارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط يك دينار به آنها داد
، حمامي ها متغير گرديده پرسيدند سبب بخشش بي جهت هفته قبل و رفتار امروزت چيست ؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل كه حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز مي پردازم تا شماها ادب و رعايت مشتري هاي خود را بنماييد.
بهلول و داروغه 🙂
آوره اند كه داروغه بغداد در بين جمعي ادعا مي كرد كه تا به حال هيچكس نتوانسته است مرا گول بزند
بهلول در ميان آن جمع بود گفت: گول زدن تو كار آساني است ولي به زحمتش نمي ارزد.
داروغه گفت چون از عهده آن بر نمي آيي اين حرف را مي زني.
بهلول گفت حيف كه الساعه كار خيلي واجبي دارم والا همين الساعه تو را گول مي زدم.
داروغه گفت حاضري بري و فوري كارت را انجام بدهي و برگردي ؟
بهلول گفت بلي.
پس همين جا منتظر من باش فوري مي آيم.
بهلول رفت و ديگر برنگشت.
داروغه پس از دو ساعت معطلي بنا كرد به غرغر كردن و بعد گفت اين اولين دفعه است كه اين ديوانه مرا به اين قسم گول زد و چندين ساعت بي جهت مرا معطل و از كار باز نمود.
شيخ جنيد و بهلول دانا 🙂
آورده اند كه شيخ جنيد بغدادي به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او مي رفتند شيخ از احوال بهلول پرسيد.
مريدان گفتند او مرد ديوانه اي است.
شيخ گفت او را طلب كنيد و بياوريد كه مرا با او كار است.
تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند و شيخ را پيش بهلول بردند.
چون شيخ پيش او رفت ديد كه خشتي زير سر نهاد و در مقام حيرت مانده شيخ سلام نمود بهلول جواب او را داد و پرسيد كيستی ؟ (بیشتر…)