قفقف

بسم رب النور

زندگینامه بدون تو هرگز قسمت یک تا پنج

♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه

آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟

نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه

دو سال بعد هم عروسش کرد

اما من، فرق داشتم … من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد

می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم

مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم

چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت

یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد … به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی

شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود … یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند

دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد

اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره

مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد

این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن … هرگز ازدواج نکن

هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید … روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه

بالاخره اون روز از راه رسید …

موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود …

با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت … هانیه … دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه …

تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم …

وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم …

بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود …

به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم … ولی من هنوز دبیرستان …

خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید … هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد …

همین که من میگم … دهنت رو می بندی میگی چشم… درسم درسم … تا همین جاشم زیادی درس خوندی …
از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت …

اشک توی چشم هام حلقه زده بود … اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم …

از خونه که رفت بیرون … منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه …

مادرم دنبالم دوید توی خیابون …-

هانیه جان، مادر … تو رو قرآن نرو … پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه …برای هر دومون شر میشه مادر … بیا بریم خونه …

اما من گوشم بدهکار نبود … من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم …

به هیچ قیمتی

به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم

خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم … من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده

هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد

زن صاف و ساده ای بود

علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه

تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت

شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد

طلبه است؟ … چرا باهاشون قرار گذاشتی؟

ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم

عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت

مادرم هم بهانه های مختلف می آورد … آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره

اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون… ولی به همین راحتی ها نبود

من یه ایده فوق العاده داشتم … نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم

به خودم گفتم … خودشه هانیه

این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی …از دستش نده

علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود … نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت

کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه …یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم … وقتی از اتاق اومدیم بیرون

مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب … هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا

مادرم پرید وسط حرفش … حاج خانم، چه عجله ایه… اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن

شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد

ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم

اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته

این رو که گفتم برق همه رو گرفت … برق شادی خانواه داماد رو … برق تعجب پدر و مادر من رو

پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من

و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم

می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده

اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم … بی حال افتاده بودم کف خونه

مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت

نعره می کشید و من رو می زد … اصلا یادم نمیاد چی می گفت

چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت … اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم … دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه

مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود … شرمنده، نظر دخترم عوض شده

چند روز بعد دوباره زنگ زد  من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم

علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه

تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره

بالاخره مادرم کم آورد … اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت … اون هم عین همیشه عصبانی شد

بیخود کردن … چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟

بعد هم بلند داد زد … هانیه … این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی

ادب؟ احترام؟ … تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی… این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم

به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال

یه شرط دارم

باید بزاری برگردم مدرسه

با شنیدن این جمله چشماش پرید می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود

اون شب وقتی به حال اومدم … تمام شب خوابم نبرد … هم درد، هم فکرهای مختلف … روی همه چیز فکر کردم

یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم … برای اولین بار کم آورده بودم

اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم

بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم … به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه

از طرفی این جمله اش درست بود … من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم

حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود

و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود … با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره

اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟

چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم

یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم

و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت

وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ … ما اون شب شیرینی خوردیم … بله، داماد طلبه است

خیلی پسر خوبیه …کمتر از دو ساعت بعد

سر و کله پدرم پیدا شد

وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم …

اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد …البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد… فکر کنم نزدیک دو ماه بعد

پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود

بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد

با ۱۰ نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر

بعد هم که یه عصرانه مختصر … منحصر به چای و شیرینی … هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت

اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور

هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی …هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد

همه بهم می گفتن … هانیه تو یه احمقی … خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد

تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟… هم بدبخت میشی هم بی پول

به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی … دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی …گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید

گاهی هم پشیمون می شدم … اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده

من جایی برای برگشت نداشتم از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود

رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی

حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی … باید همون جا می مردی … واقعا همین طور بود

اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون

مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره … اونم با عصبانیت داد زده بود

از شوهرش بپرس … و قطع کرده بود …به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش … بالاخره تونست علی رو پیدا کنه … صداش بدجور می لرزید … با نگرانی تمام گفت:

سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون

-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*