🙂 روزي بهلول، پيش خليفه ” هارون الرشيد ” نشسته بود
. جمع زيادي از بزرگان خدمت خليفه بودند.
طبق معمول ، خليفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد.
در اين هنگام صداي شيعه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد.
خليفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببين اين حيوان چه مي گويد ، گويا با تو كار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت: اين حيوان مي گويد: مرد حسابي حيف از تو نيست با اين” خر ها ” نشسته اي.
زودتر از اين مجلس بيرون برو. ممكن است كه: ” خريت ” آنها در تو اثر كند.