گاهی دلم کوفت میخواهد
از همان هایی که در میانِ شوخی های گاه و بیگاهم نثارم میکردی
از جنسِ همان هایی که از هزار هزار دوستَت دارم شیرین تر و دلچسب تر بود
از همان کوفهایی که وقتی از دهانت بیرون می آمد ؛ شهدُ عسلش غرق میکرد دلم را
گاهی دلم کوفت میخواد
… از همان هایی
گول دنیا را مخور
ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند
بره های این حوالی گرگ ها را میدرند
سایه از سایه هراسان در میان کوچه ها
زنده ها هم آبروی مردگان را میبرند
دلم نه عشق میخواهد نه دروغهای قشنگ ، نه ادعاهای بزرگ نه بزرگهای پر ادعا
دلم یک فنجان قهوه داغ میخواهد و یک دوست که بشود با او حرف زد و بعد پشیمان نشد
ما عادت کردیم وقتی فیلم به تیتراژ رسید
اگه تو خونه باشیم
دستگاه رو خاموش
می کنیم
اگه تو سینما باشیم
سالن و ترک می کنیم
ما توی زندگیمون هیچ وقت
کسانی که برامون زحمت اصلی رو کشیدن نمی بینیم
مافقط دوست داریم کسایی رو ببینیم که برامون
نقش بازی می کنن
همیشه هم قافیه بودند سیب و فریب
همه با هم میگوییم سیب و دوربین های عکاسی را فریب میدهیم
تا پنهان کنیم آن اندوه موروثی را پشت آن لبخند مصنوعی
برایش مثلِ لباسی شدهام
که خاطرههای زیادی از آن دارد
امّا دیگر اندازهاش نیست
نه دلش میآید دورم بیاندازد
نه میتواند بپوشدم
پوریا غنی طبع