من معتقدم که مرگ یک لبخند است
نوشیدن چای زندگی با قند است
من معتقدم که مرگ مانند سفر
از حوزه قم به ساحل تایلند است
❇شروین سلیمانی❇
من معتقدم که مرگ یک لبخند است
نوشیدن چای زندگی با قند است
من معتقدم که مرگ مانند سفر
از حوزه قم به ساحل تایلند است
❇شروین سلیمانی❇
رفته بودم سرِ کوچه دو عدد نان بخرم
و کمی جنس بفرموده ی مامان بخرم
از قضا چشم من افتاد به یک دوشیزه
قصد کردم قدحی ” ناز “از ایشان بخرم
ناز از دلبر طنّاز ، خریدن دارد
بس که ابروی “تتو” با مژه اش سِت شده بود
مانده بودم چه از آن سرو خرامان بخرم
که به خود آمده ، دیدم به سرش شالی نیست
به کجا میروم اینگونه شتابان ! بخرم
نکند دوره چهل سال عقب برگشته
یا که من آمدم از عهد رضاخان بخرم
با کمی دلهره گفتم ؛بانو
بهرتان روسری اندازه ی ” روبان”! بخرم؟
گفت؛ با لحن زنانه: برو گم شو عوضی
پسر “مش صفرم”! آمده ام نان بخرم
از چهره ی افروخته شمعی داری
پیداست بنای قلع و قمعی داری
با هر کس و ناکسی نشستی جز من
زیبایی منحصر به جمعی داری
احسان افشاری
تو مثل چای عصرانه، شبیهِ خوابْ دلچسبی
برای این دل تشنه، شبیه آبْ دلچسبی
شبیه بستنی یخمک، دراین گرمای تابستان
تو یک احساس بی همتا، تو پاک و ناب، دلچسبی
طاهره اباذری هریس
سر خورده ے ایڹ جوانے ام بعدازتو
دلواپس زندگانــــــــــے ام بعد از تو
گفتند ڪـــــه عاشقش شدے دیوانه
عاشق ڪه نه یڪ روانی ام بعداز تو
فرشته خدابنده
میروی؟! یک استکـانِ چـای مـهــمـان کـن مـرا بـعـدا بــرو
گـوشـه ای آباد مـانـده، خـوب ویـران کـن مـرا بـعـداً بــرو
بــاز رو مـیـگـیـری از دیـوانـه ات بـا ابـرها، رحـمـی کـن و
از سـرِ خــط مــاهـتـابِ مـن، پـریشان کــن مـرا بـعـداً بــرو
بـی خـبـر نـگـذار بــاشـد یـک نـفـر هـم از مـن و از رازِ مـن
بـــاش و رسـوای تــمــامِ آشــنــایـان کــن مـرا، بـعـداً بــرو
انـدکـی جـان مـانـده در رگ های امـّیـدم، بـمـان و بـیشتـر
خـسـته از شک و یقین و کـفـرو ایمان کن مـرا بـعـداً بــرو
از تو ردی و نشانی دیده هرکس شعر من را خوانده است
شـعــرهـا را کـرده ای انـکـار، کـتـمـان کـن مـرا بـعـداً بــرو
گـفـتـه بـودم حـرف از رفـتن نزن، حالا که حرفش را زدی
صـبـر کـن، اول درون خـاک پـنــهـان کــن مـرا بـعـداً بــرو
الــتـماس آخــر مـن بـود، کــردم جـفـت کــفـشـت را ولــی
مـیـروی یـک اسـتـکـان چـای مـهـمان کن مـرا بـعـداً بــرو
طاهره اباذری هریس
پُر بود تمــام میـــــــز ها در هر سو
شب بود و چراغِ کافه میزد سوسو
من چشم به در منتظـــرت بودم که
تنهایــــی، با شاخه گلـــی آمد توو
علی عطری
هر لحظه می بینم تورا، هرچند نیستی
دیـگر گـرفـتـار مـن و در بـند نـیـسـتـی
گـاهــی سـراغـم آمـدی، آرام و سـرزده
می بینـمت، تـا می زنـم لبخند نـیستی
طاهره اباذری هریس