فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستانکهای زیبا

    زمان اندک برای تفکر ….


    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    مردی سگش را در خانه گذاشت تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند
    و خودش برای شکار بیرون رفت
    و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس میکند
    و پنجه هایش خون آلود است

    مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد، او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی مانده ی فرزندش را ببیند
    زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است

    لک لک
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک


    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند
    اما نجار تصمیمش را گرفته بود

    سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد
    ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد
    نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد

    زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت
    این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری
    نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد

    درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد
    این داستان زندگی ماست

    گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم
    پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم
    اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد
    شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بریک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند

    @~@~@~@~@~@

    مراقب خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌

    ارغوان
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    اندر احوالات شیدولی (عَنُ الشیخ عَنَهو)


    اندر سنوات ماضی سیلی بر وادی خنگولستان حادث گشت و لیک خرابی هیچ نداشتی
    و فقط مصیبتی اندرون سیل خفته همی ببودی
    که شرحش اندر ذیل مشروح همیگردد

    ^^^^^*^^^^^

    آنگاه که سیل فروکش همی نومودی
    موجودی کریه المنظر و زشت خو اندر جوف گِل و لجن به برون خزیدی
    اسم شیدولی بداشتی و مرامش بر پلیدی. ببودی و خدایش لعنت کناد

    نقل است که چون اهل وادی بر وی نظربکردند
    جز پلیدی و خباثت در وی هیچ ندیدندی
    پس وی را مطرود بکردند و از وی دوری بجستند

    لیک چو ذات خبیث همی داشتی
    بر اهل وادی دهان به دشنام باز بکردی و افعالش بر آزار وادی نشینان قرار بدادی

    ^^^^^*^^^^^

    روزی شیخنا را گذر به بیابان همی اوفتادی
    پس شیدولی از دور نظر بر شیخ بکردی و در فکرت پلیدش عزم به جسارت بر حضرت شیخ استوار بکردی

    لیک شیخ بر دسیسه اش اگاه بگشتی و مشتی ریق اندر حلقوم آن پلید فرو همی چپاندی و خاموشش بکردی و خدایش رحمت کناد

    ^^^^^*^^^^^

    گویند که چو اهل وادی بر وی همیشه ریق بریختند
    پس همان ریق قوت لایموتش بگشتی و نجاست خوار بشدی و از پَک و پوزش هماره عصاره ی ریق تراوش داشتی
    پس شبی در تناول ریق بس افراط کردی و کل جهاز هاضمه ش ریق مال شدی
    پس دل دردی عظیم بر وی عارض گشتی
    چونانکه چون مارمولک دم کنده بر خویش بپیچیدی و زان پیچش گره کور بخوردی و خدایش نابود کناد

    ^^^^^*^^^^^

    اهل وادی را روایت کنند که مردمانی بودندی بس رقیق القلب
    پس بر وی دل همی سوزاندی و و عزم به قتالش نکردند
    لیک وی را زه وادی بیرون همی راندند تا مگر زه نجاست وجودش وادی در امان بماند
    پس بیرون خنگولستان اندر بیغوله ای سکنی همی گزیدی
    و به وادی وارد نشدی الا به وقت گرسنگی و خوردن ریق
    ک آن زمان که پلیدی وجودش فوران بکردی به آزار ملت
    و خدایش کماکان نیامرزاد

    ^^^^^*^^^^^

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    دیو و شاهزاده


    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    در عمیق ترین و تاریک ترین جای جنگل،قبیله ای زندگی میکرد پنهان از همه.اونها پشتشون بالهایی بزرگ داشتند و خیلی زیبا بودند.ولی اونها موجوداتی بودند که بهشون میگفتند
    《دیو》
    در بین اونها شاهدختی بود با بالهای بزرگ خاکستری.طبق قانون اونها وقتی کسی به سن ۱۶ سالگی میرسه اجازه پیدا میکنه که از جنگل خارج بشه

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    و شاهدخت در روز تولد ۱۶ سالگیش
    اون به خارج از جنگل پرواز کرد
    از کوه های مرتفع و رود های طولانی گذشت و به سرزمین آدم ها رسید

    توی اون آسمان مهتاب به زیبایی می درخشید

    اون توی باغ قلعه فرود اومد،و در اونجا مردی رو دید که به ماه خیره شده
    شاهدخت میان بوته ها مخفی شد و مرد جوان را تماشا کرد، و برای اولین بار، عشق در وجودش شکوفا شد

    ولی اون مشخصا مخلوقی متفاوت بود . دیو ها و آدم ها هیچوقت نمیتونن کنار هم باشن
    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
    پس، شاهدخت پیش ساحره ای که در همان جنگل زنگی میکرد رفت و گفت

    من میخوام به عنوان یک انسان زندگی کنم
    میخوام که همیشه پیش اون باشم

    ساحره جواب داد

    اگه بالهات رو به من بدی کمکت می کنم

    ولی یادت باشه مهم نیست چه ظاهری داشته باشی

    تو یک دیوی و نهایتا یک روز زندگی شاهزاده را خواهی بلعید

    شاهدخت بالهای خودش رو کند و ناگهان درد بسیار زیادی رو حس کرد

    اون دیگه نمیتونست پرواز کنه

    با این حال، لبخندی از سر شادی  در حالی که اشک شوق روی گونه هاش بود فریاد زد

     من آدمم.من آدمم حالا دیگه منم مثل اونم

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    شاهدخت باری دیگر راهی سرزمین آدم ها شد ، اینبار پیاده

    در صحرا گروهی از آدم ها رو دید

    اوه نه!کسی نیست که او را نجات دهد؟

    مرد جوانی توست مار نیش خورده بود. شاهدخت با عجله پیش او رفت و سم را خارج کرد

    ممنون ای بانوی شجاع.من شاهزاده این سرزمین هستم

    همان مرد جوان داخل قلعه بود

    من جانم را مدیون شما هستم.لطفا با من ازدواج کنید

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*
    درست بعد از آن جشن عروسی برپا شد

    کشیش از شاهدخت که لباس سفید زیبایی پوشیده بود پرسید

    قسم میخوری که در شادی و غم ، در سلامتی و بیماری همراه او باشی ، تا زمانی که مرگ جدایتان کند؟

    قسم میخورم

    آن دو حلقه هایشان را جابه جا کردند و وقتی کشیش گفت، عهدشان را با یک بوسه تکمیل کردند و فریاد شادی و سرور در همه جا پیچید

    زنده باد دختر شجاعی که جان شاهزاده را نجات داد

    تمام پادشاهی ازدواج آنها را جشن گرفتند

    *!^^!^^^^!^^!*

    آدما آدما

    اون ها نه بالی برای پرواز دارند نه چنگالی برای شکار.اونها مخلوقات ضعیفی هستند.ولی خیلی خیلی گرمن.آدما فوق‌العاده اند

    بعد از عروسی، اون با شادی به عنوان شاهدخت سرزمین آدمها زندگی کرد

    اون شاهزاده را در کار هایش حمایت میکرد،در دنیا سفر میکرد و به دیدن دریا رفت

    شاهدخت دست شاهزاده را محکم گرفت و گفت

     من رو بگیر و هیچ وقت ول نکن

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    اما شادی شاهدخت زودگذر بود

    یک شب از شدت درد بیدار شد و دید که تبدیل به یک دیو شده

    چرا؟ازت خواستم که من رو آدم کنی

    پشتش بالهای سیاهی دراومده بود

    استفاده از جادو بهایی داره.به اندازه کافی به عنوان یک انسان خوشبختی رو چشیدی ، حالا وقتشه که بهاش رو بدی و تبدیل به یک هیولای زشت،بشی

    ساحره جنگل در گوشش زمزمه

    ولی اگه کسی رو که بیشتر از همه دوسش داری رو بکشی ، از این نفرین آزاد میشی و برمیگردی به شکل اولیه خودت

    oOoOoOoOoOoO

    شاهدخت درحالی که چنگال هایش را به گلوی شاهزاده نزدیک میکرد، به اون نگاهی انداخت

    اون رو بیشتر از هرکس دیگه ای دوست داشت

    ولی نمیتونست جلوی نفسش رو بگیره

    در ناامیدی سعی کرد دستانش رو مشت کنه و جلوی خودش رو بگیره.چنگال ها پوستش رو شکافتن و خون سرازیر شد

      اگه شاهزاده رو بکشم از این نفرین خلاص میشم

    درحالی اشک صورتش رو خیس کرده بود، گونه شاهزاده را بوسید

    *~*~*~*~*~*~*~*
    وقتی شاهزاده بیدار شد،دیگه شاهدخت کنارش نبود.عوضش تخت پر از پر های سیاه شده بود
    از شدت غم شاهزاده تمام کشور را در جستجوی او گشت
    ولی کسی از شاهدخت خبر نداشت

    ****►◄►◄****

    کیانا
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک


    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    آسیابان پیری در دهی دور افتاده زندگی می‌کرد

    هر کس گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد
    “علاوه بر دستمزد” آسیاب کردن، “پیمانه ای” از آن را برای خود بر می‌داشت

    مردم ده با اینکه “دزدی” آشکار وی را می دیدند، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای جز “تمکین کردن” نداشتند و فقط او را “نفرین” می‌کردند

    پس از گذشت چند سال آسیابان پیرمرد، مرد و آسیاب او به پسرانش به “ارث” رسید
    پس از مدتی یک شب پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت مرا چاره ای اندیشه کنید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم

    پسران پس از مدتی تفکر هر یک راه کاری ارائه نمودند
    پسر کوچکتر پیشنهاد داد
    زین پس با مردم “منصفانه رفتار کرده” و تنها دستمزد آسیاب کردن را از مردم می گیریم

    ولی پسر بزرگتر گفت
    اگر ما به این روش عمل کنیم مردم چون انصاف ما را ببینند “پدر را لعنت کنند” چون او “بی انصاف تر” بود

    بهتر است “مطابق وصیت پدر” هر کسی که گندم برای آسیاب کردن می آورد “دو پیمانه گندم” از او برداریم

    با این کار مردم چون انصاف ما را ببینند بر پدر همواره “درود” فرستند و گویند

    خدا آسیابان پیر را بیامرزد، او با انصاف تر از پسرانش بود

    پسران چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود
    مردم همواره پدر ایشان را دعا کرده و و پدر از عذاب “نجات” یافت

    *~*~*~*~*~*~*~*

    ارغوان
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    ➖سلطان و غلام➖


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی

    سوال اول: خدا چه میخورد؟

    سوال دوم: خدا چه می پوشد؟

    سوال سوم: خدا چه کار میکند؟

    وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود

    غلامی فهمیده وزیرک داشت
    وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم

    اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟

    غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا

    اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد

    اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد

    اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم

    فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند
    وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟

    وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد

    گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد

    بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی

    shima
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    تا دیر نشده


    ^^^^^*^^^^^

    خانمم همیشه میگفت دوستت دارم
    من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم
    ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند
    همیشه شیطنت داشت
    ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟
    یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند، میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم. من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی

    گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی
    این را که گفت از کوره در رفتم
    گفتم خدا کنه تا صبح نباشی
    بی اختیار این حرف را زدم
    این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست
    بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت ، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد
    نفس عمیقی کشید و خوابیدیم
    آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم
    از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام
    هزاران سوال ذهنم رامیخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام
    گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را
    مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد؟
    همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود
    شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما درظاهر،نه

    شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم
    بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت
    من اما…آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت
    بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد
    خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم
    آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد
    حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد

    قرقری
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستان شب


    -.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*

    می‌گویند پادشاهی علاقه خاصی به شکار روباه داشته
    تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده

    بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده
    در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده

    تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است
    هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله

    از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد

    بنابراین «گرسنه» می‌ماند
    صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد
    پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله
    خود روباه را هم «آشفته» می‌کند
    «آرامش»‌اش را به هم می‌زند

    دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد

    دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند

    بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    ارغوان
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    عیار



    ^^^^^*^^^^^

    یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود

    کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که می‌شد برای خواندن نماز دست از کار می‌کشیدند
    یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر می‌شود

    کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت می‌گذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را می‌خواندند

    آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اوّل وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادّی ماهیانه پرداخت کرد

    کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است
    مهندس می‌‌گوید

    اهميّت دادن این کارگرها به نماز و صرفنظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمان‌شان بیشتر از شماست و این قبیل آدم‌ها هرگز در کار خیانت نمی‌کنند همچنانکه به نماز خود خیانت نکردند

    ****►◄►◄****

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    زیاد رو آدما حساب باز نکن
    یه روزی با امضای خودت
    حسابتو خالی میکنن

    ...

    user_send_photo_psot

    تو دهه ی شصت همه چی عجیب و غریب بود
    یجورایی بین عقب موندگی دوره ی قدیم و شروع دوره ی ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    لطف کن پیش من از دلبر و معشوق نگو
    پیش یک آدم معلول، نباید ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    چه خوب که آدم شخص دلخواهش را پیدا کند
    اما اینکه آدم توسط شخص ...

    user_send_photo_psot

    باران که شدى مپرس ، اين خانه کيست
    سقف حرم و مسجد و ميخانه يکيست

    باران که شدى، ...

    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    خانه ی پدری آنجاست که همیشه و بی قید و شرط دوستت ...

    user_send_photo_psot

    من زندگی را باغی دیدم که با عشق، «بهار» می شود و با امید، «مشکبار»
    اگر «مشغول دل» ...

    user_send_photo_psot

    *0*0*0*0*0*0*0*

    میگن درد رو از هر طرف بخونی
    میشه درد
    ولی
    درمان رو از آخر ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    مهم نیست شرایط چقدر سخت باشه
    ....

    آدمی که عاشقت ...

    user_send_photo_psot

    وقتی موسی از ایمان اوردن قارون نا امید شد ، از خدا خواست تا قارون رو عذاب کنه.
    به ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    برای تعمیر دیگ بخار یک کشتی بخار عظیم، از یک متخصص دعوت کردند. وی ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    معمولا دختر های زیبا عصبی تر و تهاجمی تر از
    دختر ...

    user_send_photo_psot

    دوست من … در یک خانه قدیمی در قوچان زندگی می کرد و درس می خواند و دانشجوی قوچان ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .