نگاهی نامسلمان! ناگهان انداختی رفتی
ندیدی سوختم،آتش به جان انداختی رفتی
به شک افتاده بین پنج و شش، رکعت شمارِ ما
توباز اهل یقین رادرگمان انداختی رفتی
نماندی تا ببینی شهررا درخون وخاکستر
عصایت را میانِ ساحران انداختی رفتی
شبیه چای خود راپیشکش کردم، تو با سردی
مرا در انتظارت از دهان انداختی رفتی
اگر خیری رساندی بی گمان نشناختی، گویا
گلی برسنگِ قبری بی نشان انداختی رفتی
برایت ارزش کشتم ندارم! دیده ام هرجا
که رویارو شدم باتو،کمان انداختی رفتی
❇حسین زحمتکش❇
پدرم هرگز ما را کتک نزدو همواره تنبیه خلاقهاي در کف داشت. مثلاً اگر فحش بد ميداديم، باید میرفتیم و دهانمان را سه بار زير شير آشپزخانه ميشستيم و اگر فحش خوب میدادیم، یک بار
من روزهای پرفحش کودکیام را یادم است که هر چند دقیقه یک بار بالای روشویی توالت ایستادهام و دارم آب میگردانم توی دهانم. همزمان، نبردهای مرگباری را هم یادم است که بین خواهران و برادرانم به راه میافتاد و میادینی که کم از رینگ خونین نداشت. تنبیه پدرم در این مورد، بستن طرفین دعوا به همدیگر بود
البته سفت نميبست اما شل هم نمیبست. طنابِ زردي داشت كه از بالاي كمد ميآورد و دو طرف متنفر از هم را به هم ميبست. زجر این تنبیه به این صورت است که شما حالاتي از آزار رواني تدریجی و مدام را تجربه میکنید چون طنابپیچ شدهاید دقيقا به كسي كه چند ثانيه پيش با او كتككاري كردهايد
یک بار هم که در خانه فوتبال بازی میکردم و پنجره را با ضربهای كاتدار، خاکشیر کردم، پدرم چیزی نگفت نگاهش کردم که آرام و با طمأنینه قندشکن را از داخل کابینت آشپزخانه برمیدارد و میرود به اتاق. داخل پذیرایی ایستادم و چند دقیقه بعد صدای ضربههایی را شنیدم که از اتاق میآمد. آهسته سمت اتاق رفتم و پدرم را دیدم که مشغول شکستن قلّکم است اسکناسهای قلّکی را که یک سال برای جمع آوری پولهایش دندان روی جگر گذاشته بودم، میشمرد وقتی آنها را گرفته بود و دسته میکرد، پوزخند به لب داشت. فردا هم شیشهبُر آورد و همان پولها را هزینهي ساخت و ساز شیشهي پنجره کرد
تنبیه والدینِ دیگر در چنین مواردی، سیلی و چَکهای افسری بود اما پدرم در مقابل این سنّت ایستاد و دست به ابداعات بدیع زد. خاطرم هست در ایام سیزده یا چهارده سالگی یک باری که کیف پولش را گذاشته بود روی طاقچه، دستم لغزید و دویست تومانی کش رفتم
اما فردای آن روز در کمال ناباوری دیدم که برخی وسائل کیف مدرسهام نیست. پدرم در اقدامی مشابه، از غفلتم استفاده کرده بود و دقیقا مثل خودم به اموالم دستبُرد زده بود
البته تمام اينها به خاطر هيبتي بود كه در آن سالها از «بزرگ تر» در ذهن مان میساختند و به خاطر احترامي كه ناخواسته در چشممان داشتند. در عوض، ديروز وقتي به بچهام گوشزد كردم نبايد دوستان مدرسهاش را به القاب زشت بخواند، چیزی نگفت. سرش توی تَبلِت بود و مشغول بازیهای خونبار
با لحن محکمتری گفتم: هیچ خوشم نمیاد پسرم از این حرف ها بزنه
اما دیدم همان القاب را دارد حواله میدهد به یکی از شخصیتهای بازی. باخته بود و از دست آدمکشهای رایانه دمق بود. رفتم بالای سرش ایستادم و گفتم: اگه یه بار دیگه حرف زشت بزنی، باید بری دهنت رو آب بکشی
سرش را از روی تبلت بلند کرد و با تعجب گفت: هان!؟
نگاهم میکرد. حرفم را دوباره تکرار کردم و دیدمش که تبلت را رها کرده روی مبل. روی پا میزد و بلند بلند قهقهه میزد
در نفس نفس زدنهای بین خندههایش گفت: یعنی این حرفت صد تا لایک داشت بابا
❇چاپ شده در روزنامه هفت صبح❇
عشق یعنی کربلا یعنی من و تنها حرم
عشق یعنی عکس سلفی یادگاری با حرم
ای خدا این روزها شش گوشه می خواهد دلم
عشق یعنی اربعین پای پیاده تا حرم
❇ناشناس❇
فقط خدا میداند بعضی حرف ها اگر به وقتش زده شود چه معجزه ها که نمیکند
مثلا وسطِ خلوتِ شبانه یِ من و هندزفری ام
پیام دهی: بیداری؟
و من تا خودِ صبح بیدارتر باشم
❇سحر رستگار❇
شخصی پشت بام را قیرگونی کرد. وقتی می خواست پائین بیاید راهی نبود
اتفاقا مُلا از آنجا می گذشت؛ پرسیدند: چه کنیم که بیرون آید؟
ملا گفت: طنابی بالا انداخته تا به کمرش ببندد، بعد او را پائین بکشید
چون طناب را بستند و او را کشیدند از بالا پرت شد و تلف شد
به مُلا گفتند: این چه قسم دستوری بود که دادی؟
ملا جواب داد: پدرم در چاه افتاده بود. طناب به کمرش بستم و بالا کشیدم. این شخص اجلش رسیده بود وگرنه نمی مُرد
❇ملانصرالدین❇
اینکه ما همیشه
آنلاینیم
به شما ربطی نداره
درواقع به خودمونم مربوط نیست
ولی به
“اون”
به اون لعنتی خیلی مربوطه
❇فاطمه صابری نیا❇
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی، پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید: کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی حتی لیاقت بندگی خدا را نداشتم، آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا می دانستم که از نسل او، چون تویی به وجود می آید
داشتیم تو پیاده رو قدم میزدیم
برگشت تو صورتم نگاه کرد و گفت
حمید، اون آقا و خانمو نگا کن چقدر محکم دست همو گرفتن
گفتم: وقتی یه چیزی رو محکم می گیری، که می ترسی از دستش بدی
دیدی وقتی میخوای آب تُنگ رو عوض کنی
ماهی سرخ چه تلاشی میکنه
تا اون یه ذره آبی که یه گوشه جمع شده رو
با جون و دل حفظ کنه…؟
چون
“از دست دادن”
رو یجور
“مرگ”
میدونه
الان از اون دو نفر
کدومشون آب تُنگِ
کدومشون ماهی
نمیدونم
ولی خوب میدونم
که اون وسط یه مرگِ کوچیکی هست
که قرار اتفاق بیافته
حتی موقت
چیزی نگفت به بهونه ی بستن گره ی روسری، دستمو ول کرد، روسریشو محکم کرد و اینبار
دستمو آرومتر گرفت
❇حمید جدیدی❇