—————–**–

سالها پیش ماهیگیر بودم. بوی ساحل، نمک و ماهی، تنها چیزهایی بود که میشناختم و شبانه روزم با همین ها میگذشت. تور را به دریا می انداختیم و صبر میکردیم. در بندری که زندگی میکردم، رفت و آمد ملوانان چیز عجیبی نبود و همه دوست داشتند داستان های ماجراجویی های دریایی شان را که اغلب با آب و تاب زیادی تعریف میکردند، بشنوند و لذت ببرند اما غم انگیزترینشان داستان دختری بود که عاشق یکی از این ملوانان شد

دخترک که تور ماهیگیری میبافت، صاف و ساده بود و عاشق. از تمام درآمد زندگی اش، برای همان چند هفته در سال که ملوان جوان را میدید، لباس های زیبا برای خودش میخرید تا به چشمان آن ملوان دنیا دیده، کمی زیباتر از قبل به چشم بیاید و کمی بیشتر بتواند وی را محسور خودش کند. دستانش از شدت کار پینه بسته بودند و تن ظریفش خسته بود و بیحال. تنها امیدش، دیدار دوباره ی ملوان جوان بود و با همین امید، روزها را میگذراند

دخترک را همه میشناختند، مادرش اصرار داشت که ملوانان، برای ازدواج خوب نیستند و دوری برای رابطه
اما او گوشش بدهکار نبود. اواخر ژانویه که میشد، تمام لباس فروشی ها را زیر و رو میکرد و اواخر فوریه، تا چندین روز از ناراحتی و غم، از خانه بیرون نمی آمد همه دیگر میدانستند که دخترک تمام فکر و ذکرش معطوف ملوان است و تمام تلاشش، برای دیدار دوباره ی او

اولین دفتر تلگراف که در بندر باز شد، همه برای بستگانشان در شهر های دیگر تلگراف زدند و با اشتیاق منتظر جوابش ماندند. دخترک هم برای ملوان که در آن ماه از سال در پاریس بود، تلگراف زد: عشقم دلم تنگ، زود برگرد

این را گفت و چند هفته منتظر ماند. گمان میکرد جوابی نخواهد گرفت، شاید ملوان تلگراف را نگرفته بود و شاید تلگراف، اصلا نرسیده باشد. بهرحال، از انتظار برای جواب ناامید شد و چند روز بعد، با همان مضمون تلگرافی دیگر زد. و چند هفته بعد دوباره، و دوباره

اواخر ژانویه بود و دخترک با لباس های نو و آراسته منتظر ملوان در بندر ایستاده بود. اما ملوان نیامد. سال بعد هم همینطور، و سال بعد از آن و سالهای بعدش دخترک بیست سال منتظر ماند، دیگر دخترک نبود، زنی میانسال بود با موهایی که سفیدیشان زیر شالهای زیبای ژانویه، قابل پنهان نبود… ولی آن ملوان جوان با لباس های سفید دیگر هیچوقت پیدایش نشد. همچنان امیدوار بود و همچنان هر سال در ژانویه، با لباسی نو منتظر میماند
دیگر تور نمیبافت، یک صندلی میگذاشت روبروی دریا، مینشست و برای عشقی که به خیالش در سفری دریایی بود، شال گردن و کلاه میبافت

در همان روزها که من دیگر مدیر دفتر تلگراف شده بودم، در بایگانی قدیمی، تلگرافی پیدا کردم که از بعد خواندش چند دقیقه ای در اتاق بایگانی ساکت ماندم و به گوشه ای خیره شدم
گمانم چشمانم کمی تر شد. یک تلگراف، با شش کلمه
شش کلمه ای که میتوانست زندگی یک فرد را پایان دهد، شش کلمه که کافی بود تا آن دستان پینه بسته، آن چشمان امیدوار، برای همیشه از زندگی دل بکنند

“من در پاریس عاشق. برنگشت، متاسف”

—————–**–

❇امیر رضا لطفی پناه❇