*********◄►*********

یه روز حوصلمون داشت سر میرفت و هوا هم خییییییلییییی گرم بود و ما تو اتاقمون دراز کشیده بودیم و پدرو مادرمون خواب بودن
ساعت شد یک و ما تو تلگرام میچرخیدیم که خواهرم داشت با زندایی چت میکرد…. یهو خواهرم داد زد: چییییییییییی؟؟؟؟؟
و وسط اتاق رقصید
*gil_li_li_li*

من گفتم چت شده؟
*Aya*

گفت :پاشو حاضر شو بریم
*dingele dingo*

من پرسیدم کجااااا؟؟؟؟
*bi_chare*

گفت :زندایی اینا خونه مامانی مونن پاشو بریم

حالا ما دوتا رفتیم و گفتن ممنون بزاره بیاد…..ممنون کیه یه فامیل دور
😭
حالا مهمونا ساعت چن میان ؟هفت شب
ما همه داشتیم اتاقک واسه ساعت هفت تمیز میکردیم ساعت شده بود چهار….دیدیم آیفون زنگ میزنه!!! رفتیم ببینیم کیه دیدیم مهمونا اومدن
😂
آخه لعنتیا مگه قرار نبود ساعت هفت شب بیاین؟؟؟؟
😂
ببینین همه دویدم دنبال شال…. من وسط هال وایساده بودم داد میزدم شالمممممممم کوششششششش؟؟؟؟؟؟شااااااااال میخواااااااام
*jigh*

خالم گفت شالت رو چوب لباسیه نیازی نیس دیگه داد بزنی گلم
😊

من پُکر فیس رفتم شالمو بر داشتم و هیچی مهمونا رو بردیم سالن پذیرایی….یه پسر دایی سه ساله دارم تو طبقه بالا داد میزد: منننننننن شیرییییییینیییییی میخواااااااااااام
*gerye_kharaki*

منو فرستادن برم از جلو مهمونا شیرینی بردارم حالا دادیم بهش گفت من از این شیرینیا نمیخوام از اون یکی ها میخوام من نشستم وسط هال گریه کنان
😭😭😭

رفتم یه شیرینی دیگه برادرم جلو مهمونا افتادم مثل سفره پهن شدم…. ببین آبرون رف…حالا شب شد تازه شد هفت شب
😂😂😂

مهمونا اومدن طبقه بالا و مرد خانواده اومد نشست رو صندلی و بقیه رو مبل منو چند نفر دیگه رو زمین…. آقا پام خواب رفت میزدم بهش بیدار شه مرده یهو، از صندلی بلند شو گفت دخترم بیا بشین

گفتم نیازی نیست

گفت آخه داری عذاب میکشی

من پکر فیس تو دلم گفتم عجب انتنای فعالی داری داداش
😂😂😂
اون روز آبرون رف
:khak:

*********◄►*********