*~*~*~*~*~*~*~* يك بار هم زنگ زده بودم منزل نقىزاده اسمش فرامرز بود و با يكى ديگر كه هيچ يادم نيست، سه نفرى روى يك نيمكت مىنشستيم مادرش كه گوشى را برداشت اسمش يادم رفت منزل نقىزاده؟ از بابام ياد گرفته بودم بگويم منزلِ فلانى مادرش شاكى و عصبى گفت: با كى كار دارين؟ با ... پسرتون كدومشون ؟ تكپسر بودم و فكر اينش را نكرده بودم كه در يك خانه شايد بيش از يك پسر وجود داشته باشد شاكىتر و عصبىتر پرسيد: كدومشون؟ با كدومشون كار دارى؟ هول شدم يادم نيامد كه مثلن بگويم اونى كه اول راهنمايىست منمنكنان گفتم: اونى كه موهاش فرفريه، حرف بد مىزنه، قشنگ مىخنده اونى كه قشنگ مىخنديد خانه نبود... تق ! فردايش گفت: من قشنگ مىخندم؟ و ريسه رفت من حرصم درآمده بود چون دفتر مشقم را نياورده بود ولى از قشنگ خنديدنش خندهام گرفت بعدترها فكر كردم آدم بايد هر از گاهى اسم هم خانه هایش را، رفقایش را، بغل دستى هایش را فراموش كند، بعد زور بزند توى سه جمله توصيفشان كند بدو بدو بگويد مثلا آنى كه خندهاش قشنگ است آنى كه حرف زدنش مثل قهوه ي تازه دم است آنى كه سين اش حال عاشقى دارد حسین وحدانی
@~@~@~@~@~@ توی یه پارك در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یك زن و یك مرد این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبهروی همدیگر با فاصله كمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میكردند و لبخند میزدند یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت از آن جهت كه شما مجسمههای خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیدهاید، من بزرگترین آرزوی شما را كه همانا زندگی كردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میكنم شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر كاری كه مایل هستید انجام بدهید و با تموم شدن جملهاش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی كرد یك زن و یك مرد دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوتههایی كه در نزدیكی اونا بود دویدند در حالی كه تعدادی كبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوتهها رفتند فرشته هر گاه صدای خندههای اون مجسمهها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد بوتهها آروم حركت میكردند و خم و راست میشدند و صدای شكسته شدن شاخههای كوچیك به گوش میرسید بعد از 15 دقیقه مجسمهها از پشت بوتهها بیرون اومدند در حالیكه نگاههاشون نشون میداد كاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن فرشته كه گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی كرد و از مجسمهها پرسید شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟ مجسمه مرد با نگاه شیطنتآمیزی به مجسمه زن نگاه كرد و گفت میخوای یه بار دیگه این كار رو انجام بدیم؟ مجسمه زن با لبخندی جواب داد باشه. ولی این بار تو كبوتر رو نگه دار و من میرینم روی سرش *vakh_vakh* *vakh_vakh* @~@~@~@~@~@ پدر عزيزم با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم من احساسات واقعي رو با سارا پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره اما فقط احساسات نيست پدر. اون حامله است. سارا به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه سارا چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعا به کسي صدمه نمي زنه ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و سارا بهتر بشه اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني با عشق پسرت علی پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه مهدی فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن :khak: :khak: *khar_ghalt* *khar_ghalt* @~@~@~@~@~@ رفتم دستکش هام رو عوض کنم نمیدونم تا برگردم چه بلایی سر خودش آورد که اینطوری گریه میکرد پرسیدم آخه کجات درد میکنه کوچولو؟...بدون وقفه میگفت «تقی.....تقی » پرستار رو صدا زدم، ولی اونم نتونست متوجه بشه که این بچه چش شده ...بچه هم که ول کن نبود و دائم تقی تقی میکرد گفتم تقی جان آروم باش! مرد که گریه نمیکنه پرستار گفت اسمش که تقی نیست آقای دکتر تو پرونده اش نوشته رامتین گفتم خب شاید تو خونه تقی صداش می کنند!!...اونم زد زیر خنده ازش خواهش کردم مادر بچه رو صدا کنه، تا بخش رو روی سرمون خراب نکرده مادرش که اومد ، یه چسب زخم خواست و چسبوند رو "انگشت شست" اش ،بعد هم دلداری اش داد و آرومش کرد گیج شده بودم پرسیدم قضیه چی بود؟ مشخص شد تو مهد کودک ، اسم امام ها رو به ترتیب انگشت های دست، به این ها یاد میدن،... این بچه هم که انگشت شست اش مونده بود لای دسته صندلی و درد گرفته بود، برای همین هم وقتی ازش می پرسیدیم کجات درد میکنه ، همش میگفت «تقی» *zert* *zert* *goz_khand* @~@~@~@~@~@
❌زندگی دیگران را نابود نکنیم❗ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟ گفت: پیش فلانی ماهانه چند میگیری؟ ۲ملیون همهش همین؟ ۲ملیون ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است ^^^^^*^^^^^ زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟ بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام ^^^^^*^^^^^ پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟ و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند ^^^^^*^^^^^ این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم چرا نخریدی؟چرا نداری؟یه النگو نداری بندازی دستت؟ چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟ چطور اجازه می دهی؟ ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم ^^^^^*^^^^^ 🔻شر نندازیم تو زندگی مردم واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره کور ، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم ****►◄►◄**** مُفسد نباشیم
*********◄►********* من بغضِ آخرِ شبِ تولدِ چهل سالگیتم بی حوصلگیت پشتِ ترافیک سنگین از پرحرفیایِ زنی که کنارت نشسته بی خوابیِ شبِ قبلِ ماهِ عسل و خستگیِ صبحِ فرداشم من اون لحظه ایم که دلت یهو با پلی شدنِ یه آهنگِ آشنا هُررری میریزه بند اومدن اون نفس راحتی ام که داری وقت شونه کردن موهای فرخورده ی دخترت می کشی من مچاله شدن دخترت تو خودش از زورِ گریه و بالشت خیسشم ولو شدن تن نحیفش توی تراس و اشک هاش تو اتوبوس های خطی جلوی چشم آدم هام بغض های همسرت از دوست نداشته شدن و سیگار لای انگشت های پسرتم من طعم آشنای یه خورشت قرمه سبزی ام که زهر میشه به کامت غم لحظه ایم که از دور میبینی دارم کنار کسی که دوستم داره می خندم، خوشحالم نم اشکت از دوری دخترتم، وقتی داره به هوای کسی زودتر از موعد خونه رو ترک میکنه من چایِ عطریِ سرد شده ی یه عصرِ کسل کننده ام که تنها تو تراس خونت نشستی و توی خاطراتت دنبال یه دوست داشتن و دوست داشته شدن واقعی می گردی، یه لبخند آشنا، موهای فرخورده ای که انگشتاتُ لای پیچ هاش جا گذاشتی وضع ریه هات خرابه و غدقن شدن سیگارتم من تنهاییتم تو بیمارستان وقتی داری نفس های آخرو می کشی من میرم اما نمیرم از کنارت میرم اما تو یادت، تو تک تک لحظه های عمرت حسرت بودنمُ جا میذارم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ فاطمه صابری نیا
نامه امام خمینی رحمه الله علیه به همسرشان خدیجه ثقفی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ زمان :فروردین 1312/ ذی القعدة 1351 مکان: لبنان، بیروت مخاطب: ثقفی، خدیجه تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ] من با هر شدتی باشد می گذرد ولی بحمد اللَّه تا کنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد در هر حال امشب شب دوم است که منتظر کشتی هستیم، از قرار معلوم و معروف یک کشتی فردا حرکت می کند ولی ماها که قدری دیر رسیدیم، باید منتظر کشتی دیگر باشیم. عجالتاً تکلیف معلوم نیست امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم که همه حجاج را موفق کند به اتمام عمل، از این حیث قدری نگران هستیم ولی از حیث مزاج بحمد اللَّه به سلامت، بلکه مزاجم بحمد اللَّه مستقیم تر و بهتر است. خیلی سفر خوبی است جای شما خیلی خیلی خالیست. دلم برای پسرت قدری تنگ شده است. امید است هر دو به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خدای متعال باشند اگر به آقاو خانمها کاغذی نوشتید سلام مرا برسانید. من از قِبَل همه نایب الزیارة هستم به خانم شمس آفاق سلام برسانید و به توسط ایشان به آقای دکتر سلام برسانید. به خاور سلطان و ربابه سلطان سلام برسانید صفحه مقابل را به آقای شیخ عبد الحسین بگویید برسانند ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت، قربانت؛ روح اللَّه *♥♥♥♥*♥♥♥♥* نامه های عاشقانه | قسمت اول | شهید عباس دوران ◄ نامه های عاشقانه | قسمت دوم | محمدرضا ملک خواه ◄ نامه های عاشقانه | قسمت سوم | علیرضا اشرف گنجویی ◄
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ جفتمون وحشت زده به عقب برگشتیم پدرش بود که مثل مار زخمی پشت سرمون ایستاده بود صورتش قرمز بود به جرات میتونم بگم از دماغش دود میزد بیرون جلوه که لال شده بود منم آب دهانمو قورت دادم و سلام کردم
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ دست و دلم می لرزید ته دلم خوشحال بودم ولی به روی خودم نمیاوردم که مبادا کسی پی حال درونم ببره امروز قرار بود عطیه با شگرد خودش جلوه رو از خونه بکشه بیرون تا همدیگرو ببینیم نگاهی به ساعت انداختم عقربه هاش چهارو پنج دقیقه رو نشون میدادن باید کم کم میرفتم، نگاهی از آینه به خودم انداختم چشمای سبزم از خوشحالی میدرخشیدن، لبخندم رو پنهان کردم دستی به موهام کشیدم و از اتاق اومدم بیرون که ارغوان مثل عجل معلق روبه روم پیدا شد کجا میری؟
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم