آقا پسری که به عشقت میگی میذاری ببوسمت ؟ برای یه دختر خیلی سخته یه نفر دست بهش بزنه ... ببوستش وقتی عشقت سرشو میندازه پایین و میگه باشه اینو بدون که براش راحت نبوده کلی با خودش کلنجار رفته...همه چیز رو زیرپاش گذاشته و قبول کرده آهای پسر ایرونی با توام مرد باش و به یه بوسه رضایت بده تو فقط اجازه یه بوسه از اون دختر گرفتی نه چیز دیگه یه دختر احساسشو ... قلبشو میذاره کف دستش و میاد جلو تو هم مرد باش و با احساست بیا ... نه با چیز دیگه چرا دست گل آلود شهوتت رو توی حوضچه زلال احساس میشوری ؟ میدونی مدیونی ؟ به تموم هم جنسای خودت مدیونی به تموم کسایی که بعد از تو قراره با اون دختر برخورد داشته باشن مدیونی در برابرشون مسئولی چرااااااااا؟ چون تو دید اون دختر رو نسبت به همه عوض کردی چون تو ذهن اون دختر رو خراب کردی ... فکرشو مشغول کردی آره برادر من مدیونی پس بخاطر دخترا نه بخاطر هم جنسای خودتونم که شده حواست بیشتر باشه بخاطر دختر دار شدنت و دختر خودت حواست باشه o*o*o*o*o*o*o*o o*o*o*o*o*o*o*o هیییییییییییی پسرحواست هس؟؟؟؟ دلم برا مردبودنت تنگ شده حالم از نر بودنت داره بهم میخوره، ی زمانی بایه اخم شیرین دوس داشتنی میگفتی بیرون نریااااااااا الان میگی بپیچون خونرو،بزن بیرون میگفتی چادر سرت کنی هااااا وقتی میای بیرون،الان میگی ساپورت بپوش اندامت قشنگه حیفه زنگ که میزدم پیش دوستات بودی قطع میکردی تنها میشدی زنگ میزدی که دوستات صدامو نشنون ،الان پیششون میزنی رو اسپیکرو میدی باتک تکشون بحرفم منو باهاشون بیرون میبری میگی راحت باش باهاشون،میگفتی خانومم دس به ابروهات نمیزنی هااا تاوقت ازدواجمون الان میگی قشنگ گرفتی بیا مال منم بگیر میگی مانتوکوتاهو روشن بپوش ست کن جلودوستام قشنگ جلوه کن چرادیگه وقتی لایک پسرارو زیرپستام میبینی کامنت نمیذاری توفقط مال منی دلم براصدای مردونت لک زده نه عجقم وعسیسمت دخترشدنت مبارک ولی من به مردبودنت نیازدارم حــکایت_امروزیا
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ تبدیل شده بودم به یه تیکه گوشت گوشه خونه من که دیگه رازم پیش همه برملا شده بود چندین و چند بار رفتم تو کوچشون ولی پدر بی وجدانش تمام پنجره ها رو جوش زده بود عطیه بیچاره هم به خاطر من کلی حرف شنید دیگه رسماً تموم راه های ارتباطی من با جلوه قطع شده بود، حال و روزم رقت انگیز بود همه منو به حال خودم گذاشته بودن، مادرم مدام دورم میچرخید هرچیزی که قبلا دوست داشتم برام میاورد اما اون نمی دونست که دوای درد من یه آدمه که در عین نزدیکی چند تا کوچه فرسخ ها ازش دورم یادمه یه روز به سامان گفته بودم تیله خیلی دوست دارم ولی از ترس جواد که نکنه قورتشون بده هیچ وسیله ریزی نگه نمیداریم اون دیوونه هم تمومه تیله های پچگیشو که داخل یه شیشه خیار شور بود برام آورده بود، دوست ساده و بی غل و غش من فکر میکرد غم من با دیدن اون تیله های رنگارنگ تموم میشه غافل از اینکه این غم و درد توی تموم رگهای بدنم ریشه دوانیده بود، اون میرفت، امین میومد با کلی مسخره بازی و تو سر و کله زدن وقتی میدید تلاشش بی فایده است با یه نگاه غمگین و وارفته من رو ترک میکرد فرهان راست میگفت اون به بدترین صورت ممکن از من انتقام گرفت همون روزی که مقابلش دو دفه سیلی خوردم، و اون با لذت له شدن غرورمو تماشا میکرد کاشف به عمل اومد که اون بارها منو تعقیب کرده تا ازم آتو بگیره، بی همه چیز روز قرار رو فهمید و صاف رفت گذاشت کف دست میرانی تمومه اینا رو خودش وقتی داشت از کتکهای امین و سامان جون میداد گفت اونقدر مقابل من زدنش که خون بالا آورد ولی هیچی دیگه برای من مهم نبود من که مثل یه مرده متحرک شده بودم، چه فایده با کتک زدن اون نه دل من خنک میشد نه همه چیز به حالت قبل برمیگشت چند روزی بود که رفتار همه یه جور مشکوکی شده بود، پچ پچ های ریز پدر و مادرم رو میشنیدم اما تا من میرفتم پیششون دست از حرف زدن برمیداشتن، چشمهای نمدار مادرم پر از نگرانی بود و پدرم همدردی تو عمق چشماش موج میزد، ارغوان با ترس و دلسوزی خواهرانه نگاهم میکرد، معنی نگاهشون رو نمیفهمیدم اون روز خیلی ناگهانی امین و سامان اومدن خونمون و گیر داده بودن که همین امروز بریم لواسون باغ بابا بزرگ امین یه هوایی تازه کنیم با تعجب و بی حوصله بهشون گفتم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ جفتمون وحشت زده به عقب برگشتیم پدرش بود که مثل مار زخمی پشت سرمون ایستاده بود صورتش قرمز بود به جرات میتونم بگم از دماغش دود میزد بیرون جلوه که لال شده بود منم آب دهانمو قورت دادم و سلام کردم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بعد از چندبار شماره اش را گرفتن بالاخره بجای "مشترک مورد نظر در حال حاضر در دسترس نمی باشد" بوق های مقطع محیط درون گوشم را پر کرد دقیقا نمی دانم روی کدام بوق بود که تلفن را برداشت و با صدایی غرق در کلافگی گفت: جان،با صدای بلند حرف بزن،مسجدم اینجا خیلی شلوغه صدایم را صاف کردم و گفتم:یه سوال داشتم که میخواستم از تو بپرسم گفت:بپرس ببینم چیه سوالت انگشت اشاره ام را روی چارچوب چوبی آشپزخانه کشیدم و خاک روی انگشتم را فوت کردم و گفتم: دعا بودن سخته؟ سوالم را که شنید گفت: یه لحظه صبر کن و بعد چندبار معذرت خواهی کرد تا به مکان خلوت تری برود ، و بعد از وقفه ای طولانی گفت: دوباره بگو سوالم را تکرار کردم بر خلاف آنچه انتظار داشتم انگار آنقدر هم سوالم برایش عجیب نبود گفت:فکر کنم منظورت اینه که دعای کسی بودن سخته؟اگه منظورت اینه که باید بگم هم آره هم نه،همه چیز پای دوست داشتنه پرسیدم:یعنی میدونی دعا باید جلو تقدیر و سرنوشت بمونه؟ نذاره که همه چیز رو به هم بریزن؟ دیگر هم منتظر نماندم که حرفی بزند،یک بند ادامه دادم: امشب که نماز خوندم یهو دلم گرفت،بغل دستیم یه آقایی بود زد رد شونم گفت حرفتو بگو امشب خیلی شب مهمیه،تقدیرو عوض میکنه زنگ زدم بگم
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم