○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ بچه ک بودم عاشق آلوچه بودم اونقدر ک دلم نمیومد ی آلوچه رو بخاطر خرابی هاش بندازم دور هر دفعه ی چاقو برمیداشتم و خرابی هاشو میبریدم و میخوردم بزرگتر ک شدم...فهمیدم زندگی هم مث الوچس همیشه سالم نیست همیشه غم ها، ناراحتی ها، بدبختی ها، فشار های زندگی و حتی ادمایی هستن ک میخوان زندگیمونو خراب کنن ولی... تو لازم نیست بخاطر اینا از زندگی نا امید شی یا زندگیتو ببوسیو و بزاری کنار فقط با خیال راحت یه چاقو بردار و همه خرابی هارو از زندگیت ببر اینجوری خوشمزه تره =)♡ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
ترم چهارم دانشگاه بودیم بعضی از دروس عمومی هم خب قاطی پاتی بود و از هر رشته ای داخل کلاسا بودن از قضا یه پسری بود که بنده خدا قد کوتاهی داشت حدودا نود سانت بیشتر نبود..فرم دست هاش هم یجوری بود..کوچیک و تپل این بنده خدا حالا به هر دلیلی گوشه گیر بود و با کسی نمیجوشید..لابد مسخره ش میکردن ^^^^^*^^^^^ خلاصه وسطای ترم بود که یروز حسب اتفاق من داشتم با موتور از سربالایی خرکی دانشگاه بالا میرفتم تا برم سرکلاس که دیدم همین پسره از اتوبوس جا مونده و داره تندتند میره که برسه رسیدم بهش و گفتم سوار بشه تا برسونمش ولی مگه قبول میکرد با هر مصیبتی بود سوار شد و رفتیم این اتفاق باعث شد که باهم رفیق بشیم بعد یه مدت باهم کلی کوک شدیم اخرای ترم بود که یروز بهم گفت اگه فردا بیکاری بریم باهم یه گشتی بزنیم پیشنهادش جالب انگیز بود..اخه ازش بعید بود قرار گذاشتیم و فرداش باموتور زدیم بیرون پیشنهاد داد بریم بیرون شهر و یه جای دور با تعجب قبول کردم و رفتیم یه جایی که تو عمرم نرفته بودم القصه نشستیم و یه مقدار هله هوله داشتیم خوردیم بعد یکساعت بهم گفت میدونی چرا اومدیم اینجا گفتم جنابعالی مغز خر میل کرده بودی دیگه اومدیم بعد یه خنده ی عربده مانند گفت نه ستار حقیقتش تو مثل برادرمی گفتم بیایم اینجا تا یه چیزی بگم گوشام تیز شد گفتم خب بفرما..بگو بعد یه ربع اسمون و ریسمون بافتن گفت از یه دختری خوشش اومده چون خودش شهرستانیه ازم خواست براش تحقیق کنم و اگه همه چی مثبت بود..من از طرفش برم با دختره صحبت کنم و اجازه بگیرم با خانواده ش برن خواستگاریش ^^^^^*^^^^^ نمیدونم تو شرایط اینجوری بودین یا نه داشتم از خنده تو خودم جر میخوردم..اما میترسیدم بخندم و طرف ناراحت بشه گفتم خب حالا اون دختر کیه جوابش منو تا انفجار برد اخه دختره یکی از پولدارترین..های کلاس ترین..مغرور ترین و گَنده دماغترین دخترای دانشگاه بود که حتی بابای خودشم تحویل نمیگرفت به پسره گفتم جعفر حالا هیچ راهی نیست بیخیال بشی اخه اون دختره یجوریه به تو اصلا نمیخوره یعنی خب ببین زن گرفتن که الکی نیست و مکافات داره بعدشم اینا رو همون تو شهر میگفتی آواره ی کوه و کمر مون کردی برا همین؟ بگذریم یه قهری کرد که وامصیبت قبول کردم که برم پیش دختره و بگم جعفر عاشقش شده ^^^^^*^^^^^ برگشتیم سمت شیراز تو مسیر چند دفعه از خنده نزدیک بود با سر بخوریم زمین ..... چند روز بعد دیدم اون دختره یجا نشسته رفتم سمت و کاملا با ادب گفتم اجازه هست یه مطلبی رو بگم خدمتتون دختره هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت اقای اریافر با عرض معذرت من قصد ازدواج ندارم مخصوصا با شما منم نه گذاشتم و نه برداشتم و رک گفتم چی پیش خودت فکر کردی تورو مفتکی هم بدن بهم نمیخوام توهم زدین دلیل اینکه اومدم پیشتون اینه که بگم اون دانشجو قد کوتاهه..اسمش جعفره اون ازم خواسته بیام از شما اجازه بگیرم. برا امر خیر بیان خونتون همیشه برام سوال بود اون کیفی که خانمها همیشه باهاشونه چی مگه داخلشه تا که یقین پیدا کردم حتما چندتا آجر نکبتِ خر چنان با کیفش تو کله م کوبید که خون از کله م جاری کرد چندتا از دوستام رسیدن و منو بردن بهداری تا دوروز هم که سرم از درد داشت میترکید روز سوم رفتم دانشگاه دختره تا منو دید اومد سمتم فوری داد زدم آقووو من غلط کردم از گور مرده و زنده م خوردم ول کن جون بابات دختره اومد و معذرت خواهی کرد و گفت که انتظار از همه داشته الا جعفر حالا نمیشه ناحق گفت جعفر یجوری بود ولی خب این وسط کله ی من چرا تاوان داد خدا عالمه ^^^^^*^^^^^ فقط چندتا تجربه نصیبم شد هرچند دردناک اما عالی هیچوقت با موتور کسی رو سوار نکنم رفاقت با جعفر نامها ممنوع هنگام صحبت با خانم ها ازشون قد یک طول دست بعلاوه ی طول یک کیف فاصله بگیرم هیچوقتی عصای خیر برا کسی نشم علی الخصوص امر خیر دانشگاه خر است ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ کاغذی برداشتم. یک کاغذ تمیز، یک قطره کوچک عطر به آن زدم یادم نیست چه عطری بود. عطری بود که مادرم به من داده بود. فرنگی بود گرانقیمت بود برای روزهای خواستگاری بود دور و بر کاغذ را گل کشیدم و رنگ کردم. روبان کشیدم بلبل کشیدم شاید یکی دو هفته طول کشید. نقاشی میکردم و فکر میکردم چه کنم عقلم میگفت دست بکشم. ولی بیچاره نگفته میدانست که باخته است میدانست که نمی توانم. می خواستم که به حرف عقلم گوش کنم برای خودم هزار دلیل و منطق آوردم. قسم میخوردم که نخواهم رفت ولی انگار میخ آهنین در سنگ میکوبیدم میدانستم که خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلکه خواهم انداخت چیزی میگویم و چیزی میشنوی در آن زمان عاشق شدن یک دختر پانزده ساله خود مصیبتی بود که میتوانست خون بر پا کند چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد کردن خواستگار ؛ عاشق شدن؟ آن هم عاشق نجار سر گذر شدن؟ این که دیگر واویلا بود آن هم برای دختر بصیرالدولملک فکر آن هم قلب را از حرکت می انداخت خون را سرد میکرد. انگار که آب سر بالا برود انگار که از آسمان به جای باران خون ببارد با شاخ غول در افتادن بود که من در افتادم و نوشتم آرزویی را که بر دلم سنگینی میکرد، عاقبت نوشتم ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ بامداد خمار فتانه حاج سید جوادی_ پروین
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ نمیدونم چرا دستم نمک نداره رفته بودم بیمارستان داشتم شیر و کیک میخوردم یه پسره نشسته بغلم گفتم عزیزم دلت میخواد گفت آره رفتم واسش خریدم اوردم داشت میخورد که مامانش اومد گفت کدوم بیشعوری برات شیر و کیک خریده برگشتم گفتم خانم من خریدم مگه چی شده حالا گفت از دیشب این بچه رو ناشتا نگه داشتم بیاد آزمایش بده 😂😂😂
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * پدرم ارغوان و مامان رو راضی کرد برن تو خودشم اومد کنار من نشست، مدتی سکوت کرد، نفس عمیقی کشید و گفت معنی این کارت چیه؟ حرفش نه از روی عصبانیت بود نه کنایه؟ آرامش توی صورتش موج میزد انگار فقط میخواست بدونه که چرا من این کارا رو کردم، ازش خجالت می کشیدم، روم نمیشد جوابشو بدم، دستشو روی زانوم گذاشت نمیخوای به بابات بگی چی تو رو به هم ریخته؟ اگه تو هم نگی من حالتو میفهمم، بزار یه چیزی بهت بگم که تا حالا به هیچکی نگفتم، سالهاست که روی قلبم سنگینی میکنه، دلم میخواد تو اولین و آخرین کسی باشی که این راز رو بهش بگم تو محلمون یه دختری بود، بچه که بودیم تو کوچه ها زیاد میومد بازی سر و وضع درست و حسابی نداشت همش خاک و خولی بود دست و پنجه های کثیف، موهای به هم ریخته لبخندی روی لبش نشست ولی خوشکل بود، خیلی زیاد، بچه ها به خاطر قیافه ی شلخته اش مسخرش میکردن، خودم از همه بدتر همیشه جوری اذیتش میکردم که اشکش در بیاد، گذشت، بعد از چند وقت دیگه اصلا کوچه نمیومد حضورش به حدی کمرنگ شده بود که همه فراموشش کرده بودن، به سن تو که شدم، یکی بودم لنگه خودت بلکم بدتر، شر، شیطون، یکی از تفریحاتم این بود که با دوستام چادر زنها رو از پشت میکشیدیم و فرار میکردیم، حالا این بین یکی لنگه کفش میخورد یکی فحش، یکی هم قِسر در میرفت، نوبت من شد، قبلش انقدر خندیده بودم که سرخوش سرخوش بودم، وقتی یه نفر اومد و چادرشو کشیدم برگشت و با سیلی زد تو صورتم، ولی من نه درد احساس میکردم نه داد و فریاد دوستام فقط اون صورت قشنگ رو میدیدم از همون لحظه شناختمش اونم منو شناخت، زمین تا آسمون با اون بچه هپلی فرق داشت تمیز، با کمالات، محکم و مغرور، هیچ وقت فکر نمی کردم دلو دینم رو به کسی ببازم که یه روز مسخره اش میکردم و بهش می خندیدم از اون روز به بعد دور اون کارهای زشت رو خط کشیدم، دلم پر میزد که اون دخترو ببینم، میمردم براش، انقدر دوستش داشتم که هر وقت میدیدمش تپش قلب میگرفتم اما جرات نداشتم رو در رو بهش بگم، شبها با فکرش میخوابیدم و روزها به امید دیدنش بیدار میشدم، بعد از کلی جدال و کشمکش با خودم تصمیم گرفتم که حرف دلمو بهش بزنم، دل تو دلم نبود حسابی به خودم رسیده بودم براش گل خریده بودم، تو خیابون دیدمش با کلی مِنُ مِن حرفمو بهش زدم، چشماش مثل شیری بود که میخواست طعمشو بدره ولی قبل از اینکه حرفی بزنه برادراش منو دیدن چنان کتکی بهم زدن که جاش تا مدتها درد میکرد سکوت کرد انگار که رفته بود به گذشته چشمش به شلنگ گوشه حیاط بود نفسی کشید و ادامه داد دو ماه بعد هم شوهرش دادن به یه دکتر باورم نمیشد پدرم همچین چیزی رو تجربه کرده باشه دلم براش میسوخت برای خودم هم میسوخت، مردم با خیال راحت با هرکی که دوست داشتن ازدواج میکردن، نوبت ما که میشد دل آسمون میتپید، غمگین و با کنجکاوی پرسیدم
@~@~@~@~@~@ حدود دوسال پیش بود، که به مامانم گیر، گیر که من امروز که روز فاینال زبانه با دختر عمم برگردم خونه 🌟 خلاصه مامانم بعد کلی امر و نهی قبول کرد و منم با بابام راهی کلاس شدم...وقتی فاینال تموم شد ساعت یک بود جلو در کلاس منتظر نازنین بودم و هییی از اب خوریی اب میخوردم که بیاد وقتی از در کانون خارج شدیم ، به سمت ایسگاه اوتوبوس رفتیم توی اون بلوارمم شلوووغ ...شیر توشیر که چه عرض کنم خر توشیر بود 😹 مام نشستیم و تا میتونستیم از درو دیوار ایراد گرفتیم،تا اوتوبوس رسید، سوار که شدیم یه حسی بم نهیب زد جیش دارم 😅😅 اما توجهی نکردم، دختر عمم یه پنج شیش تومن باخودش داشت و منم یکی دوتومن داشتم و داشتیم دراین باره بحث میکردیم که باهاش چی بخریم (حالا نه که خیلی زیاد ) که دیدیم اصلا اتوبوس رفت یه ور دیگه مام تعجب و از مسافرای اتوبوس میپرسیدیم :مگه نباید اریکه پیاده میکرد؟ خلاصه فهمیدیم جا تره و بچه نیس ،البتهه ربطی نداره ، فقط خواستم بگم که گفته باشم 😀 اتوبوسو اشتب سوار شده بودیم، واقا متاسفم که این حرفو میزنم ولیتو همین لحظه در اثر فشار و استرس بیش از حد جیشم ریخت😄 حالا من هی در گوش نازنین میگم و اونم گوش نمده دیگه اوتوبوس خالی شده بود و فقط یه پیر مرد مونده بود که دستش یه دبه بود، مام رفتیم بش گفتیم که اشتباه سوار شدیم و اینا اونم بخاطر ما تو ایسگاه بعد پیاده شد و یه ایسگاه دیگرو نشونمون داد.. مام سوار شدیم، تازه رسیدیم جلو در خونه عمم که ماشین بابامو دیدم ، عمومم توش بود.. تازه یادم افتاد امشب عموم میخواد بره خواستگاری هوووففف، دختر عمم که دیگه رفت خونشون، سوار ماشین که شدم عموم جعبه شیرینی و زرتیی داد دستم گفت بزار روپات منم که جیشم ریخته بود جعبه رو تو هوا نگه داشته بودم، عمومم هی میگفت بزار روپات ، خلاصه به هر بدبختی بود عموم اینارو رسوندیم و رفتیم خونه، وقتی رسیدم خونه ساعت چهار بود، ازون ببعد یاد گرفتم صب که میخوام از خونه برم بیرون برم دشویی ، زیاد از حدم اب نخورم @~@~@~@~@~@
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ چند روز قبل رفتم برا خونه خرید کنم یکی از همکارای سابق بابام رو دیدم تا سلام کردم گفت:ستار..ستار..ستار بهش گفتم چیه سرهنگ؛انگار دلت خیلی پره؟ گفت:ستار دیگه نمیشه گوزید با چهارتا شاخ رو کله م گفتم: چی میگی سرهنگ راسیاتش از خنده داشتم جر میخوردم گفت :راست میگم ستار...الان تا چهارتا نخود نخوری نمیتونی بگوزی...چهارتا نخود هم شده هزارتومن بنظرتون حرفش مسخره بود ؟؟ من میگم نه گرونی بیداد میکنه..هیچ مسئولی هم بفکر مردم نیست خیلی بده یه پدر شرمنده زن و بچه ش بشه
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم