به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست o*o*o*o*o*o*o*o واقعیت حماسه حضرت عباس(ع) و وقایع به شهادت رسیدن ایشان o*o*o*o*o*o*o*o * واقعیت حماسه عباس(ع)* آنچنان که بود نه آنچنان که گفته اند عجیب است عجیب بخوانید o*o*o*o*o*o*o*o وقتی که عباس وارد میدان شد 25 نفری با او بودند. به سمت شریعه رفت دشمن که عباس را هر لحظه زیر نظر داشت متوجه این قضیه شد. بخش عظیمی از لشکر به آن سو رفت. مثل جمع شدن براده های آهن به سمت یک قطب، و بخشی که بی خبر مانده بود یا محافظه کار بود، تعلل می کرد سپاه دشمن مات هیبت و شجاعت و شخصیت وقدرت عباس بود. گوئی آنرا با تمام وجودش احساس می کند. کسی جرئت نفس کشیدن نداشت. سکوت مرگباری همه جا را گرفته بود. عباس خود سکوت را شکست عباس فریاد زد: ما برای جنگ نیامده ایم. آمده ایم تا مقداری آب برای طفلان حرم ببریم این لحن آرام و صلح آمیز عباس به یکی از سرداران یزید بنام جندب بغدادی اموی جرئت داد تا بگوید: مگر نمی دانی که امیر یزید! ما را از این کار منع کرده است. عباس فریاد زد: شما در اطاعت خدا باشید نه یزید اموی گفت: همان خدا ما را به اطاعت اولی الامر فرا خوانده است عباس گفت: این اولی الامر را رسول الله معنی می کند نه تو اموی سکوت کرد. عباس فریاد زد: اگر مزاحمتی نیست مشکها از ما بگیرید و آبمان دهید این عین جوانمردی و شجاعت است یکی از لشگر کفر به حرکت آمد و جلو آمده اما با ترس، تا مشکی را بگیرد و آبی آورد. می ترسید تا حیله ای برای اسارت او باشد. اما عباس با خوشرویی او را به نزد خود خواند و مشکی به او داد. او که آمد و رفت چند نفری ( 7 نفر) آمدند و با خود مشکهایی را بردند عمرسعد سر رسید و گفت: چه می کنید!؟ و نگاهی به عباس انداخت. برق هیبت عباس او را لرزاند. یکی گفت عباس آمده تا برای بچه ها آبی برده باشد. عمر که در جواب آن سپاهی مشکلی نداشت گفت: عباس می توانست مستقیم چنین تقاضایی را با ما در میان بگذارد o*o*o*o*o*o*o*o حرمله حرمله فریاد زد آب! آب! ممکن نيست. و تيري در کمان نهاده خود را آماده حمله کرد. این جسارت حرمله و آن فریاد پسر سعد جرئتی در دیگران آورد سکوت مرگبار همچنان حاکم بود. شمر که مرعوب سکوت شده و ترس جانکاه بر جانش آمده بود به خود آمد و گفت: آب! ممکن نیست. پسر سعد! در هیچ شرایطی آب ممکن نیست! این را تو می دانی. ابن سعد خود را یافت کم کم لشکر نیم دایره ای دور عباس و یاران او زده بودند. همه چیز برای نبرد آماده بود. عباس صحنه را به درستی و با دقت زیر نظر داشت یاران عباس خود را در محاصره می دیدند غروب بود. روز نهم بود. اما همه جا روشن بود. روشنتر از شب اما نه مثل روز. ناگهان یکی از ترس ! فریاد زد حمله! - تا خود را از ترس برهاند! - فریاد او غریو حمله و فریاد جمعی ِ مشرکین را به همراه آورد. عباس و یاران برای دفاع و حمله آماده شدند. هر کسی به آنها نزدیک می شد نقش زمین می شد. چنان هیبت عباس و یاران و شجاعت و شمشیر زنی آنها بی مانند بود و سترگ، که ناگاه لشکر به تمامه به عقب کشید چهارصد نفر به خاک مذلت افتاده بود ابن سعد از اینکه این ماجرا با صلح به اتمام نرسیده ناراحت بود. در دل پشیمان بود. شمر در فکر چاره بود و لشکر بی تاب پایان این مخمصه بود. زخمیها ناله می کردند. از یاران عباس دو تن بر زمین افتاده بود. اما بر اوضاع مسلط بودند. شعف عجیبی آنها را گرفته بود. لذت نبرد برای خدا و هیبت و قدرت و شجاعت عباس و یاران عباس به آب می اندیشید، به بچه ها و به مشیت؛ به مشیتی که تعادل می خواست و شهادت می طلبید. او استاد علم لَدُن بود و دنیایی از تجربه در این باب و او محیط و مسلط بر اوضاع عالم. او شجاعتی معادل هستی داشت و قدرتي مافوق هستی. او از خدای ماجد بود حیرت همه را گرفته بود. دو سه نفری یافتند که حقیقت با حسین است. عده ای به شک افتادند. سه نفر به عباس ملحق شده و اجازه همراهی خواستند. عباس با اشاره اجازت فرمود * لطفا صحنه را بفرمایید - آن سه تن قبلا با هم صحبت کرده بودند. دو تن از اقوام و یکی از رفقای آن دو تن بود. ناگاه اشاره کردند و هر سه با اشاره به مطلوب رسیدند. به پیش تاخته در پیشاپیش عباس فرود آمده و تعظیم نمودند. یک زانو را بر زمین نهاده و زانویی بلند. سر را خم و یکی از آن میانه گفت: جسارتاً ما را به سربازی برگیر که شیفته حقیقتيم آنگاه سر را بالا آورده منتظر رخصت بودند که عباس همانطور که با چشمان پرهیبت و عبوس خود بر رفتار دشمن خیره بود با اشاره به سمت راست، رخصت داد. آن سه تن بر اسب آمدند و به بیست و سه تن ملحق شده قبل از آن، دو تن از یاران عباس را مورد تفقد قرار دادند هوا کمی تیره تر می شد. در خیمه هم سکوت حاکم بود. همه منتظر یاران بودند. بچه ها! عده ای به آب می اندیشیدند و عده ای آب را فراموش کرده به عباس، به عمو، به تک سواران همراه او می اندیشیدند و امام با خدا در حال سخن گفتن بود - در آن لحظه حسین! ... امام ... با خدا چه می گفت؟ او فرمود: خدایا حسینت را دریاب. اینجا من برای ادای دین، ادای وظیفه و ادای شکر آمده ام. آمده ام تا ببینی که حسین تو برعهد خود مانده و مشتاق ملاقات علی و مادرش زهرا است - خدا چه گفت؟ خدا گفت: حسینم! من توام. من تو را می خواهم. فرزندانت در امان مهر منند. آنها یاران خوب و مهربان و بزرگوار منند. زینب از من است. او پیروز تاریخ است و تو این را می دانی - بعد حسین چه گفت؟ حسین گفت: خدایا به عباس می اندیشم تا در رسالت خود تاریخي عمل كند. حماسه او چشم تاريخ را خیره کند. متن کار و فرمایش او در تاریخ درخشان بوده الگو و امام این و آن باشد و خدا گفت عباس ازمنست. من همراه عباسم. او دست من است. او زبان و اراده و مشیت من است. او از من است. او از من است. از توست. از علی است. آیا کافی نیست!؟ -و حسین گفت! شکراً لللّه شکراً. و قاسم و علی اکبر و یاران همه، در جای خود، محکم و قدرتمندانه چون کوه مانده بودند تا در صورت شکست عمو و یاران، دشمن جرئت جسارت را نیابد و بقیه یاران سخت در انتظار عباس و چون اکثر آنها در رتبه اعلای دیدار ما بودند واقف به سرنوشت و مشیت استوار، در حال دعا و ثنای حضرت ماجد بودند - و دشمن!؟ بخشی که در صحنه بودند حیرت زده و مات و بخشی که بی خبر بودند کم کم مطلع می شدند و وحشت آن بیابان و شکست، آنها را فرا می گرفت و اگر نبود مشیت شکست نظامی حسین؛ همین عمل عباس کافی بود تا با یک یورش بی مقدمه فرار را بر همه ارکان آن لشکر انداخته و اثری از لشکر در آن بیابان نماند. اما مدیریت با خدا بود. مشیت در استقرار و ماجرا ادامه یافت - بله می فرمودید آیا کسی جرئت نبرد تن به تن با عباس نداشت؟ عباس چنین تقاضایی نکرده بود. حالا موقع چنین تقاضایی بود. زیرا مقرر شد که جنگ باشد نه صلح و خون باشد نه آب! شمشیر باشد نه حرف و سخن! و عباس در آن هیمنه و هیبت باید تا در بستر مشیت می رفت او اجازه داشت تا تاریخ را از طرف خدا رقم بزند و مشیت را کنترل و در بستر شدن اندازد. اینجا آن مقام بالای عباس است که هرگز شنیده نشده و بیان نشده و به نوشته نیامده است و او مختار و آزاده ما، تا بر بستر مشیت نشاند زمانه را فریاد زد: حالا که رسم شما جنگ است نه صلح و حال که از حتی قطره آبی مضایقه دارید! مرد میدان بفرستید تا اگر جنگ است جانانه بجنگیم مردی بسیار مغرور، بسیار عنود و کافر، فریادی بر آورد که باعث حیرت همراهان شد و عده ای کثیر او را دیوانه خواندند گفت: این آرزوی ده ساله من است تا در نبردی با تو نشان دهم که تو! فقط معروفی! و پهلوان اول عالم منم. بدون اجازه از ابن سعد و دیگران به میدان آمد رو در روی عباس گستاخانه، جسور، با نفرتی فراوان عباس که درخشمی سنگین علیه غیر خدا بود؛ بدون مقدمه و بدون ترس از جسارت و هیبت و هیکل او براسبش زد و تاخت به محض رسیدن به او، چنان شمشیری بر فرق او آورد که او و اسب و اسلحه همه در هم شد و از دشمن عده ای ناخودآگاه هورا کشیدند! و ناگهان به خود آمده ساکت شدند اسب عباس به فرمان او عقب عقب آمده تا به یاران رسیده فریاد زد آیا کس دیگری هست که ناگاه دو تن دیگر از لشگر دشمن جدا شده و با عجله از دو طرف عقب لشگر عباس خود را به عباس رسانده فرو افتاده وعذر تقصیر و اجازه الحاق به عباس گرفتند. آقا با مهربانی فرمودند این خدا و اینهم شما. آن دو عقب عقب رفته به اسبها نشسته و در میان پذیرش یاران جا گرفتند شمر مستأصل شده بود. ابن سعد گیج و مبهوت. حرمله سخت حیران و عصبی. معاندان هر یک لب به دندان می جویدند. عرصه به دشمن بحدی تنگ شده بود که حمله ای از عباس اثری از یمین و یسار و نظم لشگر باقی نمی گذاشت همه چیز در تصرف عباس! حتی اراده دشمن! اما او مسلم بود. عبد بود. او یار بود. او تسلیم و راضی به رضای حق و لذا از اخم بکاست تا جسارت دشمن زنده شود. تا دشمن خودش را بیابد! و یافت سنان نیزه ای بر زمین زد و بدون آنکه نگاهش به عباس باشد به زمین چشم دوخته فریاد زد: ای لشگر خدا حمله کنید!! چند نفری حمله کردند و بقیه با کمی تردید به عقب افتادگی، دوباره به یاران عباس حمله کردند جنگی بود در حد خود نمونه و عباس بر هر کسي که می رسید، اعلام مرگ آن کس بود و یاران او هم، در شجاعت برتر از هر سربازی و سردار از یزید ناگهان بین یاران عباس جدائی افتاد و 12 نفری از آنها در محاصره آمدند. می جنگیدند و مي دريدند و لشكر را عقب مي زدند، اما به شريعه يا خيمه گاه مسلط نبودند. اين كشمكش و قتل و نبرد تا آنها را خسته کند ادامه داشت و آنگاه که از کشته ها پشته ها ساخته و امان از دشمن بریده بودند، در دریغ از یاور و توان، یکی پس از دیگری به شهادت می رسیدند یا از اسب ساقط شده در زیر دست و پا می افتادند (آب) و عباس و یاران دشمن را تا شریعه در هم كوبيدند و خود را به شريعه رساندند. از یاران عباس شش نفر دیگر باقي بود. مشكها از آب پر و كمي رفع خستگي مي كردند عباس با رسیدن به آب نگاهی به آب کرد و تو دانی که قدرت او در رساندن آب يا تقديم آب چگونه است؟ و چگونه بود؟ اما مشیت را هم می دانی و لذا به محرومیت بچه ها گریه کرد - در آن لحظه چه گفت؟ فرمود: خدایا عناد یک انسان تا چه اندازه است! وآنها تا کجا باشما مخالف هستند!؟ بعد فرمود: خدایا شکرت که مرا پناه دادی و تو، بدان که عباس تو تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون پای تعهدخود ایستاده است و فرمود خدایا حسینم را، برادرم را به تو می سپارم. از علی اصغر و قاسم و رقیه، عبدالله و عون و جعفر و از همه یاران خودت محافظت فرما. آنها همه لایق لقائند محفوظشان بدار - و خدا؟ و خدا فرمود: عباس من، ملاقات ما نزدیک است. اگر چه تو در لقاء هستی و مزه و لذت و مستی لقاء از آن تو باد. اگر چه آن را مزه کرده ای و عباس فرمود: خدايا اين منم كه مشیت را سامان می دهم!(عباس با كاهش اخم و هيبت به آنها جسارت حمله مي داد) آیا این قرار ما بود!؟ و خدا فرمود: عباس من؛ این کمترین هدیه خدای توست. ازمن بپذیر. و عباس گریه کرد (اسبها) و آنگاه آبی برداشت تا رفع خستگی کند. صورت را آبی زند اما آنرا خلاف جوانمردی دید زیرا اسبها خسته بودند. اسبها را تیماری دادند و آبی را بالا تا اسبها گمان خوردن آب کنند و خوردند و عباس بر اسب نشست؛ زیبا و استوار چون کوه. درخشش او در عرش دیدنی بود. نورانیت او در ملکوت، در سدره المنتهی و در معراج مشهود و یاران نورانی او همه ملائک را مبهوت خود کرده بودند بر می گشتند و عباس باکمی عبور از شریعه به خیمه، با سیل دشمن رو به رو شد. مشکها بر دوش. بارها سنگین. بدنی خسته و بعضاً مجروح. یاران شهيد. هوا تاریک تر و دشمن عصبی و معاند عباس با رسیدن به اولين فرد، کار او را بساخت و بقیه در دلاوری بی هماورد. اما شهادت یاران، دشمن را جسور و قتل اقوام و برادران از دشمن، آنها را در انتقام جسور و بی پروا کرده بود عده ای در حد مرگ و بی محابا از مرگ بر عباس و یاران حمله می کردند و عباس بی محابا درو می کرد و بر زمین میریخت و به پیش می رفت. دشمن دوباره فاصله گرفت! چاره ای باید و راهی تا عباس به خیمه نرسد. آب سوژه اصلی و هدف اصلی بود برای عباس بردن (آب) و برای یزیدیان هرگز و عباس خواندن قرآن را آغاز کرده سوره برائت را - این را می دانستی - او بندگی و عشق را به نمایش گذاشت. عشق به خدا، عشق به حسین، عشق به اخلاق و جوانمردی، اوج وفا و اوج جوانمردی جنگی آغاز شد که تاریخ بخود ندیده بود هفت نفر و 30000 نفر آب بود و گِل بود و نبرد. سپر بود و چکاچک شمشیر. جنگ و گریز بود. کمین بود و سنگر. جسارت بود و خشونت. تیغ بود و نور. حیثیت بود و مشیت و حیف که مشیت بود و الا دمار از دشمن در می آمد و کار ظلم یکسره می شد و حسین تا سرنگونی کاخ یزید به جلو می رفت. مشیت بود تا بیندیشند دست عباس افتاده شود. - ببخشید چگونه؟ ساز و کار این فتنه چگونه بود؟ بله شنیدن آن شیرین است چرا که همه شنیده اند اما ندیده اند. در چکاچک شمشیرها و نبرد، عده ای یافتند که نمی توان از روبه رو به عباس تاخت. نشد کسی را عباس ببیند و او بر عباس فائق شود. یاران دیگر هم کمابیش اینگونه بودند اما نه در حد عباس. سه تني از یاران باقیمانده شهید شدند. عباس و سه يار دیگر مقابله ای در حد حیرت می کردند. دشمن مستأصل شده بود چهار نفر با سي هزار نفر (30000 نفر از طرفی قادر به رویارویی نبودند. از یکطرف تیراندازها راه دست برای تیراندازی نداشتند. نیزه اندازان خسته بودند و دستها توان کافی نداشت جرئت در نیزه انداز نبود و اگر بود نیزه گرفته شده و خود او را به قتل می رساند (27/11/1382) اما باید حمله می کردند این رسم سربازی و جنگ است و لذا از پشت حمله می کردند. صبر مي كردند. فرصت می یافتند. جسارت می خواستند. حمله ای می نمودند که اغلب با شکست مواجه می شد (مشكها) دیگر اثری از مشکها نبود مگر مشکی که روي کپل اسبی مانده باشد. آنهم مشکی کوچک و دیده نشدنی ، مشکی با انعطاف و ارتجاع کافی و گاه مشکی با مقداری از آب فقط کف آن بدلیل پارگی یا باز شدن درب آن. دشمن از نیروهای تازه نفس بهره می برد اما عباس و یاران توان تعویض نیرو نداشتند ( دستهاي سپهسالار) حمله از پشت سر ادامه می یافت و عباس هر کسی را در هم می کوبید دشمن تقریباً ناامید شده بود. اما مشیت کار خود را کرد ضربتی از پس سر برای سر عباس آمد از سر گذشت بر دست فرود آمد. دشمن از ترس سر را ندید بر دست کوبید کسی جرئت برنامه ریزی برای دست را نداشت قضیه حمله از پشت سر بود از هر طرف از چپ و راست از بالای دست و پا! از زمین با نيزه يا با تير. این ضربت کار خودش را کرد دست بی قدرت شد معاندي ضربت دیگری بر همان دست آورد. تازه یافته بودند نقطه ضعف کجاست. دو يار دیگر عباس شهید شده بودند. یار دیگر در تاریکی و روشنایی کمتر دیده می شد. همه چشمها به عباس بود آخرین یار هر از چند گاه ضربتی می زد و کسی را می کشت اینگونه شناخته می شد. عباس شمشیر را به دست چپ داد. جسارتها، شجاعتها، نفسها همه تازه بود و تازه می شد. زیرا که عباس ضربه پذیر می نمود حالا او یک دست کاری دارد ذهنها به قطع دست چپ معطوف شد. اینرا به تجربه یافتند نه با برنامه، آنچه باعث کشف حادثه شد ترس از رویارویی مستقیم و رو در رو، و ضربه برای سر بود و اتفاق شمشیر به دست. ولی حالا دست! نقطه ضعف، دست است و هم سر را باید زد. آخرین یار عباس نقش بر زمین شد او در حال خواندن قرآن بود و تو می دانی که همیشه شهدا در هر فرصتی قرآن می خواندند در دامن مهر خدا باشن عباس با دست چپ! اما تنها و خسته هر کسی به جلو می آمد ضربتی می خورد. اما سمت راست عباس بی دفاع مانده بود. ضربه عباس، ضربه ای از دشمن بهمراه داشت حالا ضربه دو طرفه است دشمن بسیار حساس شده بود گوئی فقط و فقط برای قتل عباس آمده اند همه برنامه ها و حواسها و حرفها جهاد عباس بود و بس. هرکسی می خواست که کاری بکند. گویا عباس درد مشترک همه معاندان شده بود اما او می کشت و می کشت. می زد و می زد. باز حمله از پشت! دوباره یافتند علیرغم یک دست بودن عباس! رو در رویی ممکن نیست هیبت عباس هر تازه نفس و هر شمشیر زنی را در هم می کوبيد و در لحظه ای دست چپ ضربه خورد . شمشیری برآ ن فرود آمد عباس با دلاوری تمام شمشیر را نگه داشت اما نتوانست. دستی نبود تا عباس مهار شمشیر کند دست و شمشیربود! این بار با هم و عباس از پا بهره برد حالا به عباس نزدیک می شدند و او در هر فرصتی با هر پا یکی را می انداخت. از اسب فرود آمده بود با هر پا یکی را می زد. درمحاصره کامل بود. اسب او اٌفتان و نالان بود زخمی و عقب می ماند o*o*o*o*o*o*o*o (نوفل) عباس با خشونتی وصف ناپذیر و خواندن قرآن در نهایت عشق می جنگید. هر ضربتی را دفع و با پا! کسی را بر زمین می انداخت، اما معاند خسته نمی شد . نیرو داشت تا سی هزار تن جسوری رو در روی عباس بماند. نوفل بود فریاد زد منم نوفل همه عقب کشیدند. دستها را بالا برد که نزنید! نکوبید! نجنگید عباس با نگاهی پر هیبت به او گفت می بینم مرد شدی!؟ نوفل گفت می خواهم افتخار قتل تو را داشته باشم عباس گفت این افتخار نصیب یک نفر نخواهد شد که ناگاه تیری از کمان حرمله بر چشم عباس آمد. عباس نیشخندی زد و گفت دیدی نوفل! حرمله سهمی را می خواهد نوفل غرشی کشید و با عمودی بر فرق عباس کوبید. اما عباس از جا تکانی نخورد و عکس العمل در هیکل او پدیدار نشد. نوفل عصبی شد و ضربت دیگری زد عباس گفت نوفل جان تو در دست خدای من است و من قادرم تا تو و همه دودمانت را درجا به دست دود بسپارم عباس هجوم کرد. نوفل عقب آمد همه در نظاره این نبردند تیری بر سینه عباس نشست. کسی از عقب شمشیری بر کتف عباس زد. این همه برای این بود که رفقای نوفل به نفع نوفل عباس را تضعیف کنند عباس نشست و تیر را با دو زانو از چشم کشید. برخاست. دلاورانه و شجاع! نوفل ترسید و عقب رفت. اما نه به طور کل. عقب عقب می رفت و عباس گامهای مردانه برمی داشت کل لشگر حالا به تبعیت از گامهای عباس جابجا می شوند نوفل درمانده بود، بماند یا برود؟ برود این موقعیت و شهرت و عزت پیش خلیفه و عبیدالله را چه کند. بماند جانش در خطر نگاه عباس است، اگر چه با چشمهای مجروح کسی از پشت شمشیری بر کتف عباس زد. یکی از پشت تیری زد تا قلب او را نشانه رود زره عباس مقاوم می نمود گامهای استوار عباس بود و ترس و شب. ماه بود و نوری کم. ترس بود و بیابان و حسین بود و انتظار حسین بر اسب نشست. عباس نیامده بود اما از صف آرایی یزیدیان چیزی دیده نمی شد حسین می دید و می دانست که عباس کجاست و بر سر او چه آمده است اهل حرم؛ آنها که علم لدنی داشتند ، می دیدند و آنها که نداشتند، دو دسته بودند. "عمو می آید. عباس دلاور است و می جنگد. " دسته دیگر، نه! او شهید می شود. دشمن فراوان است حسین نوید شهادت داده است o*o*o*o*o*o*o*o « و زینب!» زینب نگران است. اما آشنا، عاشق، توانا و صبور. مردی است در لباس زن. فرشته ای است در لباس انسان. حکیمی است در لباس مادر. سرداری است در لباس خواهر. سکینه عالمه است. رقیه نگران و منتظر. همه حیرت زده و در فکر. عده ای در ذکر و عده ای در نمازند. همه مشعوف خدا و نور. همه در آرامش روان و" آشفته ذهن" و یکی می آید زینب است. حسین را می طلبد. حسین! برادرت را دریاب! آنجا در شریعه او رامحاصره کرده اند و حسین فریاد یا برادر یا امام را می شنود. بر اسبی می نشیند، دستورات لازم را به لشگر می دهد. یک تنه می تازد. ده نفری امام را مقداری بدرقه می کنند. امام لشگر را می شکافد. می درد. می کشد و به پیش می رود. هر کسی مثل رمه از پیش حسین می گریزد. نوفل ضربه سوم رامی زند. عباس بی رمق شده است. کتف عباس مجروح است. خون اگر چه کم؛ اما نشان از بریدگی عمیقی دارد. بدن عباس زیر زره له شده است. استخوان، داخل زره می شکند شمشیری بر بغل گردن او می نشیند و عباس می نشیند حسین می رسد. همه در فرارند و حسین برادر را می یابد بر گردن او دستی می گذارد. او را در دامان مهر خود می نشاند. تیری از بغل گوش حسین می گذرد. نیزه حسین بر زمین، او در کنار نیزه می نشیند. سر عباس را در سینه گرفته با دست مبارک چشم عباس را لمس و آرامش می دهد. عباس می گوید: برادر توئی؟! و حسین می گرید و می گوید: آری منم! دلاور من. آری عزیز مادر! آری منم. و عباس بی هوش در دامان او می افتد. حسین دستش را بر پیشانی عباس می نهد. سر را به آسمان بلند کرده و می گوید: خدایا او توانست. مرا باز مدار عباس به هوش می آید در حال خواندن قرآن است. نیزه ای به سمت آن دو می آید . امام نیزه از زمین گرفته آن نیزه را می زند. نیزه بر زمین می کوبد. مایل است عباس را حرکت دهد. عباس می افتد. جانی باقی نیست. لبها کمی حرکت می کند. صدایی شنیده نمی شود . بدن بی دست است. بدن کوبیده است. حسین نمی تواند بدن له شده و کوبیده شده را جابجا کند! احساس ترحم هم به او این اجازه را نمی دهد. تا حتی به جسم بی جانش آزاری برساند کم کم دشمن بر گرد حسین جمع شده و قصد حمله دارد. فریاد حمله دشمن حسین را از توجه به عباس باز می دارد برای جلوگیری از لگدکوب شدن عباس به مقابله برخاسته، بر اسب نشسته، به دور از عباس می تازد. می جنگد و می جنگد و قبل از آنکه فکری برای حمل عباس کند، دشمن را در هم دریده و به خیمه آمده است خسته، غمگین اما ... شاد! به پیشواز او می آیند. می فرماید موفق شد عباس پیروز این میدان شد. او در لقاء الهی آمد." خدایا حسینت را دریاب" همه می فهمند. همه گریه می کنند. اما استوار. خبر به خیمه می رسد. صدای شیون اما مرده و خفته در گلو! آنجا جاری است اینست حماسه پسری از علی، از عباس، از عشاق، از رهروان خدامداری چه خوب است که مداحان و سخنوران دینی این عباس را معرفی کنند عباس خدامدار را و بگویند که عباس گدا و غلام نمی خواهد؛ دانشمند و جوانمرد و خیریت خواه می خواهد o*o*o*o*o*o*o*o زحمت کشیده برای مشارکت در پاکی و جوانمردیهای حضرت ابالفضل به اشتراک بگذاریم o*o*o*o*o*o*o*o منبع: هیئت قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس(ع) مراسم تعزیه خوانی اباعبدالله و یاران با وفایش
قسمت پنجم ♦♦---------------♦♦ عمو که داشته باشی، انگار یه ارتش داری عمو که باشد انگار دنیار رو داری عمو که به رویت بخندد انگار جهانت خندان است عمو که داشته باشی انگار غرور داری انگار کوه داری معدنی از محبت داری دل شیر داری و غمی نداری اما... وای به حالت اگر عمو خم به ابرو بیارد وای به حالت می شود اگر عمو جلوی چشمانت بشکند دنیایت تار می شود، سیاه می شود اگر عمو زانو بزند. آه بکشد زخم بزنند سم بتازانند سرش را ببرند می میری اگر عمو را دیگر عمو نبینی دیگر لبخندی بر صورتش نبینی اصلا دیگر صورتی نبینی. عبد الله، عمو داشت چه عمویی، چه سالاری اما همه ی اینان را به چشم دید، دید و دیگر عمو ندید. ♦♦---------------♦♦
قسمت اول ^^^^^*^^^^^ چه غریبانه، امسال به پیشواز محرم می رویم گویا زمان چرخیده و درست در نقطه ی کربلا و عاشورای واقعی ایستاده دلمون خوش بود نیمه شعبان جشن می گیریم، که نشد دلمون رو خوش کردیم برا شب های احیا. بعضی هامون توبه کردیم و بعضی هامون حکمت این بیماری رو فهمیدیم. با خودمون گفتیم دیدیم امتحان سخت الهی رو پس ایمانمون رو قوی می کنیم و شب احیا طلب توبه از صاحب الزمان نشد، سالار، نشد که بشه احیای امسال رو هم غریبانه برگزار کردیم. اشک ریختیم توبه کردیم اما مگه با اینا دل شکسته ی صاحب الزمان درست می شد؟ گفتیم خدا حتما تا محرم یه کتری می کنه اما نفهمیدیم ما بنده های نا سپاس، حتی دل خدا رو هم شکستیم و الان غریبانه تر از هر سال در عزایت می نشینیم. در گنج خانه ها همچون اهالی مومن کوفه غریبانه اشک میریزیم و از باب الحوائج یاری می طلبیم. باشد که یاریگرمان باشد سرورم. امسال در سوگ جانان را هم با اخذ رخصت از صاحب الزمان غریبانه تر هز سال پیش خواهم نوشت یا علی ^^^^^*^^^^^
آدمها اگه مرام داشتن گناه نمیکردن 🎥 مارمولک ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ انتخاب هایی که ما میکنیم شخصیت واقعی ما رو مشخص میکنه 🎥 هریپاتر ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ همتا: من برم واسه جفتمون بهتره کاوه: برو ! اگه تصمیمت اینه برو ! فقط بگو اینو از ته دلت میگی؟ همتا: از ترسم میگم ! نمیخوام آرامش زندگیت به هم بخوره... کاوه: اگه بگم قبل تو هم آرامشی نداشتم چی؟! 📽 مانکن ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ در جهانی که زندگی میکنیم کلمات بیشتر از گلوله ها آدم میکشن 📽 هیولا ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ آقو ۸۰ درصد تفریحات در مملکت ما ممنوعه اون ۲۰ درصد هم که سرطان زاست 🕴آقای همساده ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ اگه نمیخوایش مثل مرد بگو نمیخوامت دیگه میخوام ولی نمیشه چه کوفتیه؟ 📽 ممنوعه ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ عاشق بزدل عشق رو هم ضایع میکنه آقای قُباد دیوان سالار 📽 شهرزاد ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ حامد_پیمان معادی: شما همیشه اون مدلی که دلت خواسته زندگی کردی من و خیلیهای دیگه اون مدلی که مجبور بودیم زندگی کردیم 📽 قصهها ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ هرکس به زنی آسیب برسونه لایق زندگی نیست؛ چون زنها برای مهار طبیعتِ وحشی باید در کنار مردها باشن 🎥 Unforgiven | 1992 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ همه خودخواه و دروغگو شدن، هر کسی هم واسه خودش یه توجیهی داره 🎥 Rashomon | 1950 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ هنر، مزرعه بلال نیست که محصولش بهتر شود از ستارههای آسمان هم یکی میشود کوکب درخشان؛ الباقی، سوسو میزنند 🎥 کمالالملک ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ مرگ موشی که تاریخ انقضاش گذشته، تاثیر بیشتری داره یا کمتر؟ 🎥 Wild Tales ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
..*~~~~~~~*.. میدونی چیه؟ این روزا بیشتراز هرزمان دیگه ای به اطرافم توجه میکنم انگار پرده ای ازروی چشمام برداشته شده ، کمبودهامو بیش ازحد حس میکنم ، انگار این عقده ها سربازکردنو قصد رسوایی دارن نبود خیلی چیزارو حس میکنم، یکیش خوده تو که با دریغ کردن خودت ازمن قصد نشون دادن مرد سالاری رو داری میخوای بهم بفهمونی منو نمیخوای ، میخوای بفهمونی جوری که تو جانان منی من نیستم ، اصلا من برای تو چیم؟ اصلا منو میبینی؟ ، بین اینهمه آدم که دوروبرته منو که گوشه پنجره نشستمو از تو مینویسمو میبینی؟ ، بخدا که نمیبینی تاحالا شده به من برای یه ثانیه هم که شده فکر کنی؟! تا حالا شده وقتی میام سمتت برای سلام ضربان قلبمو که صداش به گوش فلک میرسه رو بفهمی، تاحالا شده با خودت فکر کنی دلیل اینکه باهات دست نمیدم چیه؟ نه نشده چون تو همیشه به چشم یه بچه به من نگاه میکردی، حتی الان که هفده سالمه بازم واست با هفت سالگیام فرقی ندارم، گاهی اوقات ایقدر ازت حرسم میگیره که ازت متنفر میشم، ولی یه دقیقه بعدش وقتی میخندی و با اون چال لعنتیه من به فداش دلبری میکنی بیش ازپیش عاشقت میشم، دوستای نزدیکم هرکدوم که ازتوی جانان خبردارن منو منع میکنن میگن الان بچه ای خامی هوسه ازسرت میپره، میگن اختلاف سنیمون زیاده، ولی من گوشم بدهکار هیچکدوم ازاین حرفا نبود، اگه اونا خبرداشتن که زندگی من خلاصه میشه تو خنده هات و بمی صدات هرگز همچنین حرفایی نمیزدن، اگه خبرداشتن واسه دیدن تو چه کسایی رو که بهونه نکردم قضاوتم نمیکردن ، اینقدر دوستدارم که حرفاشون برام هیچ ارزشی ندارن ولی، بعضی شبا که تنهام فکرایی مثه خوره به جونم میفتن، به اختلاف قدمون نگاه میکنم ولی بعدش باخودم میگم زن باید کوتاه تر از مردش باشه تا تو بغلش جاشه به اختلاف نه سالمون نگاه میکنم ولی بعدش میگم سن فقط یه عدده دلا باید همسن باشن به اختلاف اخلاقمون نگاه میکنم که هرچقدر من شوخ و خاکیم تو به همون اندازه مغروریو جدی خندهات و فقط توجمع خونوادگی خودت میشه دید ولی بازم باخودم میگم اینم درست میشه دلداری دادن به خودم شده کاره هرروزم، اولین باری که از دستت بغض کردمو یادمه رنگا ازدستم افتاده بودن و پاشیده بودن به لباست چنان دادی سرم زدی که کل اهل خونه متوجه شدن ازشدت بغض نمیتونستم حرفی بزنم توی بیرحمم اخم کردیو رفتی غافل از اینکه دلیرو زیر پات له کردی دوستدارم جانان من بیشتر از جونم ولی این باعث نمیشه غرورمو زیرپام بزارم، خودخواه نیستم به عشقه پاکم قسم اگه بدونم که توهم بیمیل نیستی غرور که سهله ازخودمم برای رسیدن به تو میگذرم، ولی وقتی تو اینجوری سردی و باوجود قدکشیدنو رشد کردن من هنوز منو بچه میبینی منم باخودم میگم دلم که از دستم رفت حداقل غرورمو نگه دارم باور کن جانان من تا آخرش هرکجا که باشه عاشقت میمونم، ارباب قلبم منتظرت میمونم شاید روزی برسه که به منم به چشم زن نگاه کنی تا اون زمان منتظرت میمونم "اربابم زودبیا نگذار دیر شود " " ازعشقم مطعنم میترسم این دل زمینگیر شود" . . . رویای الکیه ولی ای کاش تمام حرفهای دلم را میخواندی توقع ندارم ازچشمانم بفهمی ای کاش فقط کلماته قطارکرده برروی صفحه رامیخواندی ای کاش ای کاش ای کاش ..*~~~~~~~*.. میدونی چیه؟ ◄ میدونی چیه؟ ◄
♦♦---------------♦♦ روزى در حرم امام حسين عليه السلام جيب زائرى را دزدى زد و پولهايش را برد زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان مى گفت يا اباعبداللّه در حرم شما پولم را بردند، در پناه شما هزينه زندگيم را بردند به كجا شكايت ببرم ؟ حاج حسن مزبور حاضر متأثر شد و با همين حال تأثر به خانه رفت و در دل به امام حسين عليه السلام گريه مى كرد شب در خواب ديد كه در حضور سالار شهيدان به سر مى برد به آقا گفت از حال زائرت كه خبر دارى ؟ دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم ؟ اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم بايد اول تو را معرفى كنم حاجى گفت : مگر من چه دزدى كردم ؟ حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاك مرا به عنوان تربت مى فروشى و پول مى گيرى. اگر مال من است چرا در برابرش پول مى گيرى و اگر مال توست ، چرا به نام من مى دهى ؟ عرض كرد: آقا جان ! از اين كار توبه كردم و به جبران مى پردازم امام حسين عليه السلام فرمود:پس من هم دزد را به تو نشان مى دهم دزد پول زائر، گدايى است كه برهنه مى شود و نزديك سقاخانه مى نشيند و با اين وضعيت گدايى مى كند، پول را دزديد و زير پايش دفن كرد و هنوز هم به مصرف نرسانده حاجى از خواب بيدار مى شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسين عليه السلام وارد مى شود، دزد را در همان محلى كه آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود حاجى فرياد زد: مردم بياييد تا دزد پول را به شما نشان دهم گداى دزد هر چه فرياد مى زد مرا رها كنيد، اين مرد دروغ مى گويد، كسى حرفش را گوش نداد. مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعريف كرد و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را بيرون آورد بعد به مردم گفت : بياييد دزد ديگرى را نشان شما دهم ، آنان را به بازار برد و درب دكان خويش را بالا زد و گفت اين مالها از من نيست حلال شما. بعد تربت فروشى را ترك كرد و با دست فروشى امرار معاش مى كرد oOoOoOoOoOoO
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ تبدیل شده بودم به یه تیکه گوشت گوشه خونه من که دیگه رازم پیش همه برملا شده بود چندین و چند بار رفتم تو کوچشون ولی پدر بی وجدانش تمام پنجره ها رو جوش زده بود عطیه بیچاره هم به خاطر من کلی حرف شنید دیگه رسماً تموم راه های ارتباطی من با جلوه قطع شده بود، حال و روزم رقت انگیز بود همه منو به حال خودم گذاشته بودن، مادرم مدام دورم میچرخید هرچیزی که قبلا دوست داشتم برام میاورد اما اون نمی دونست که دوای درد من یه آدمه که در عین نزدیکی چند تا کوچه فرسخ ها ازش دورم یادمه یه روز به سامان گفته بودم تیله خیلی دوست دارم ولی از ترس جواد که نکنه قورتشون بده هیچ وسیله ریزی نگه نمیداریم اون دیوونه هم تمومه تیله های پچگیشو که داخل یه شیشه خیار شور بود برام آورده بود، دوست ساده و بی غل و غش من فکر میکرد غم من با دیدن اون تیله های رنگارنگ تموم میشه غافل از اینکه این غم و درد توی تموم رگهای بدنم ریشه دوانیده بود، اون میرفت، امین میومد با کلی مسخره بازی و تو سر و کله زدن وقتی میدید تلاشش بی فایده است با یه نگاه غمگین و وارفته من رو ترک میکرد فرهان راست میگفت اون به بدترین صورت ممکن از من انتقام گرفت همون روزی که مقابلش دو دفه سیلی خوردم، و اون با لذت له شدن غرورمو تماشا میکرد کاشف به عمل اومد که اون بارها منو تعقیب کرده تا ازم آتو بگیره، بی همه چیز روز قرار رو فهمید و صاف رفت گذاشت کف دست میرانی تمومه اینا رو خودش وقتی داشت از کتکهای امین و سامان جون میداد گفت اونقدر مقابل من زدنش که خون بالا آورد ولی هیچی دیگه برای من مهم نبود من که مثل یه مرده متحرک شده بودم، چه فایده با کتک زدن اون نه دل من خنک میشد نه همه چیز به حالت قبل برمیگشت چند روزی بود که رفتار همه یه جور مشکوکی شده بود، پچ پچ های ریز پدر و مادرم رو میشنیدم اما تا من میرفتم پیششون دست از حرف زدن برمیداشتن، چشمهای نمدار مادرم پر از نگرانی بود و پدرم همدردی تو عمق چشماش موج میزد، ارغوان با ترس و دلسوزی خواهرانه نگاهم میکرد، معنی نگاهشون رو نمیفهمیدم اون روز خیلی ناگهانی امین و سامان اومدن خونمون و گیر داده بودن که همین امروز بریم لواسون باغ بابا بزرگ امین یه هوایی تازه کنیم با تعجب و بی حوصله بهشون گفتم
*~*~*~*~*~*~*~* معلم ها همیشه به فکر پیشرفت دانش آموزاشونن چه معلم های واقعی چه تو کارتون ها و انمیمه ها اگه چند دقیقه به رفتار هاشون فکر کنی میفهمی ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ شما رو نمیدونم ولی من از همینجا به معلمم میگم معلم عزیزم روزت مبارک؛خیلی دوستت دارم به قول شاعر 《معلم قافله سالار عشق است》 *!^^!^^^^!^^!* ❤🌸🌷🌹روز معلم مبارک❤🌸🌷🌹
نوشته: يهويی در گوشش بگو دوسِت دارم و هُلش بده رو تخت منم همینکاﺭو کردم ولی دندهﻯ بابام شکست بعدشم از خونه بیرونم انداخت خب قبلش بگید اینکارﺍرو با کی باید بکنیم :/ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ما ترکا به کسی که یهو بپره وسط حرفامون میگیم؛سنی کیم سیشدی بورا؟ (چه كسى تو را در اينجا ريد) زيبا نيست؟ 😐😂 ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ از وقتی به پسرخالم گفتم چطوری به دنیا اومده از باباش متنفر شده دیروز باباش بهش گفت برو تو اتاق درستو بخون، گفت اگه نخونم چی میشه؟ حتما میخوای به منم تجاوز بکنی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ از یکی پرسیدم پلاک ۲۱ کجاس؟ گفت باید نگا کنی گفتم مرسی داداش راهنماییم کردی حواسمنبود داشتم بوو میکشیدم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ چه خوشمزه ست. اينو از كجا آوردي؟ از تو كونم (مكالمه سليمان و زنبور عسل) ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ با توجه به شرایط زندگیمون من بعید میدونم آدم و حوا فقط یه دونه سیب خورده باشن ،قطعا دهن درخت رو سرویس کردن و پاشم ریدن ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ من تحقیق کردم همه ی پسرا وقتی دوست دخترشون رو پیاده میکنن میگـوزن ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شمام وقتی بچه بودید جلوی چاه حمومو میگرفتید که شنا کنید ؟؟ یا شل مغزتون فقط منم؟ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یادمه اولین باری که از دوز دخترم بوس خاک بر سری گرفتم از ترس بابام تا دم خونه لبامو میکشیدم به دیوار از بس رژلب زده بود ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بچه که بودم، فک میکردم جمعه های ماه رمضون رو میشه روزه نگرفت تا اینکه بزرگ شدم و فهمیدم که کل شو میشه نگرفت ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ اوناییکه تصوری از حموم عمومی ندارن! این شکلی بود حمام عمومی ،معلوم نبود حمومه یا عذاب شب اول قبر 😂😂😂 ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سالار عقیلی شبها از خواب میپره و داد میزنه: ایرااااااان زنش میگه سالار بخواب خونه ای روی سِن نیستی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ میری آدامستو بچسبونی زیر صندلی آدامس یکی دیگه میچسبه به دستت،واقعا چقدر بی فرهنگن این ملت ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شوق ازدواج را در برگه اسم فامیل دختری دیدم که اشیا از «ش» را نوشته بود : شوهر پلاستیکی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ طرف داشت با گوشی حرف میزد گفت روز خیلی سختی داشتم مگه آمریکاس؟؟بگو حاجی ک#و#نم پاره شد، خیلیم مختصر خیلیم قشنگ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دختر داییم ۱۰ سالشه با دوس پسرش سلفی گرفته گذاشته بکگراند گوشیش اونوقت من ۲۵ سالمه هنوز فک میکنم آب دسشویی با آب اشپزخونه فرق داره ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ما هممون یه رفیقی به اسم ممد داریم، حتی دخترام ب بعضی از دوستاشون میگن داش ممد . . . . . . . . . حتی سعدی هم یه رفیقی به اسم ممد داشته نشون به این نشون که میگه: هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است 😐😂 ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بارونی که رو سر سینگل میباره شااشه شاااااش. ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ کاش وقتی میاید مهمونی زود برید. شاید تو یکی از اطاق های اون خونه یکی خودشو زده به خواب که داره از شاش میمیره :( ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آقا ما ابتدایی که بودیم یه روز بابامون ما رو برد تعزیه، این وسط نقش شمر رو هم پسر دایی بابام بازی میکرد، ما هم که ای کیو فرداش تو مدرسه با افتخار به همه میگفتیم ما از فامیلای یزید هستیم! الان که فکر میکنم میگم خدایا مگه شمر و یزید با هم فامیل بودن؟ با تشکر از عسل بابت ارسال جوک ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دانشمندان دارن تحقیق میکنن ک یک انسان تا چند وقت می تونه بدون مغز زندگی کنه . . . . یه لطفی بکن و سن خودتو بهشون بگو 😂 با تشکر از پریسا جون بابت ارسال جوک ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ کلاغه میگه قار قار ننه اش میگه زهر مار 🐍 باباش میگه ولش کن ❤ چادر سیاه سرش کن از خونه بیرونش کن "از شاعران گمنام دهه شصت" با تشکر از پریسا جون بابت ارسال جوک ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ...........چه تلخ بود ان لحظه..... 😢. . . یهو 😩 بی هوا 😫 با جوراب 😱 پاهایم را 😧😮 تو دمپایی خیس گذاشتم 😐 😂😂 با تشکر از پریسا جون بابت ارسال جوک ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ اگه مردها باردار میشدند، چه اتفاقاتی می افتاد؟ 👶🏻👨🏻 تو همون هفتههای اول حوصله شون سر میرفت و سزارین میکردن 😀 کشوی میز رو با هل دادن شکمشون میبستن 🤪 اگه بچه توی شکمشون لگد میزد، اونا هم فورا توی سرش میزدند تا ادب شه 😝 اگه ویار میکردند، باعث به وجود اومدن قحطی میشدن 😬 به خاطر بیتوجهی تا لحظه زایمان هم سراغ دکتر نمیرفتند و احتمالا تو اداره وضع حمل میکردند 😆 خواهشا آقایون اعتراض نکنید، چون اعتراض وارد نیست 😂✋️ با تشکر از نیوشا برای ارسال جوک هاش ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سناریو پرتکرار، وقتی توریست میبینیم: هموطن: هلو 😃 ولکام تو ایران. ور آرو یو فرام؟ توریست: تنکس. آیم فرام (یه قبرستونی). وود یو پلیز تل می عه لیتل بیت ابوت دیس پِلِیس؟ هموطن: 😃 توریست: وود یو؟ هموطن: 😃 توریست: دو یو اسپیک انگلیش سِر؟ هموطن: 😃 😂 با تشکر از بابت ارسال جوک هاش ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم