♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
از وقتی که فرهان عوضی اون حرفا رو بهم زد
درگیری ذهنی شدیدی پیدا کرده بودم
ترسی ازش نداشتم ولی نمیدونم چرا مدام دلشوره داشتم
انگار یکی چنگ میزد تو دلم نگاهی به روسری آبی که خریده بودم انداختم، برای جلوه بود عطیه میگفت رنگ آبی خیلی دوست داره امیدوار بودم که خوشش بیاد
ساعت روی طاقچه سه و ربع بعد از ظهر رو نشون میداد یه ربع دیگه شیفت کاری میرانی بود تا فردا صبح
از خونه زدم بیرون و به نزدیک ترین گلفروشی رفتم، یه شاخه رز آبی هم خریدم و دِ برو که رفتیم به کوچشون که رسیدم با چندتا ماسه که تو مشتم بود به شیشه زدم مدتی گذشت که پنجره باز شد و با استرس نگاهی به اطراف انداخت با نیش باز گفتم
نترس رفته
لبخندی زد که دنیام به قشنگی گلهای پامچال شد
جلوه: سلام چطوری؟
سلام به روی ماهت به دو چشمون سیاهت
گلی رو که خریده بودم به سمتش گرفتم و سرمو کمی خم کردم
تقدیم به شما
چند ثانیه چیزی نگفت بعد با یه نگاه خاص و لبخند عمیقی گل رو گرفت
پاکتی که روسری رو گذاشته بودم داخلش رو هم دادم دستش
اینم مال توئه
پا کت رو گرفت و با کنجکاوی داخلش رو نگاه کرد با حالت عجیبی روسریو از توش بیرون کشید چیزی نگفت فکر کردم خوشش نیومده اما گوشه هاشو به هم نزدیک کرد و تا زد و بالای روسری کوچیکش انداخت رو سرش
خدایا چرا من اینجوری میشم؟ اینی که اومده تو گلوم نبض میزنه قلبمه؟ چرا احساس میکنم از تو چشمام پروانه میزنه بیرون؟
صورت سفیدش مثل خورشید توی آسمون آبی و صاف میدرخشید وقتی به خودم اومدم که خندون دستاشو مقابل صورتم تکان داد
کجایی بابا الووو؟
نگاهم اینبار النگوهای شیشه ایشو شکار کرد که با هر تکانی میدرخشیدن و صدای دلنشینی میدادن با لبخند گفت
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
تو کوچه امین اینا یه زمین خالی بود که عصر ها با بچه های محل اونجا فوتبال بازی میکردیم
امروز هم قرار فوتبال داشتیم، تند کفشامو پوشیدم که ننه بانو صدام زد
اردلان ننه بیا این نخو واسم سوزن کن
نچ ننه بانو کفش پوشیدم بده ارغوان
دستش بنده خودت بیا
ای بابا نگاهی به اطراف انداختم که یه وقت مامان سر نرسه، با کفش چهار دست و پا رفتم تو زودی کار ننه رو انجام دادم و رفتم واسه فوتبال
چند دقیقه ای از بازی گذشته بود که پنجره ی خونه متروکه باز شد و قلب من به تلاطم افتاد
اون بود که با لبخند به گلهای روی طاقچه دست میکشید، و من مثل مسخ شده ها بهش نگاه میکردم
روسری آبی صورت زیباش رو قاب گرفته بود، صدای جیرینگ النگو هاش رو از اون فاصله دور هم میشنیدم دلم یه جوری میشد
چشمش که به من افتاد اخماشو کشید تو هم، فکر کردم الان پنجره رو میبنده و میره تو ولی مثل طلبکارا بهم خیره شد با درد بدی که توی دماغم پیچید از اون تابلو زیبا دست کشیدم
دماغم پر از خون شد اما نگاه سرکشم باز هم پی اون رفت دیگه اخمی نبود، با صورت خندون به من نگاه میکرد سری به چپ و راست تکان داد و پنجره رو بست و پرده رو کشید
با صدای امین به دنیای واقعی برگشتم: دیوونه چی کار میکنی سه ساعته مثل چوب خشک یه جا وایسادی
برو بابایی نثارش کردم و رفتم تا صورتم رو بشورم
ادامه دارد پنجره | قسمت اول ◄ پنجره | قسمت دوم ◄ پنجره | قسمت سوم ◄ پنجره | قسمت چهارم ◄ پنجره | قسمت پنجم ◄