فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Tag Archives: جوک خنده دار

    دو سکه …


    ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﮔﺪﺍﻳﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ
    ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.

    ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ طلا ﺑﻮﺩ ﻭ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺮﻩ. ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﺮﺩ.

    ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ. ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻣﯽﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﺮﺩ.

    ﺗﺎ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ اﻳﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﺭﺍ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﺩﺳﺖ
    ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ …

    (بیشتر…)

    قیز قیز
     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    مأمور قبض


    ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ
    ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ
    ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺎﺩﺍﺵ
    ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺮﻓﯿﻊ ﺩﺭﺟﻪ ﻭ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ
    ﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﯼ ﻭ ﻧﻪ ﺷﺮﮐﺘﯽ …
    ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻣﯽ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﭘﯿﺶ …
    ﮐﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ
    ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﺗﯽ ﻫﺎﯼ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺩ ﻭﻟﯽ اﻫﻞ ﭘﺎﺭﺗﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﻪ! …

    ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺁﻥ ﻫﻢ …
    ﻓﻘﻂ …
    ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﻮﺩﻩ رﻓﺘﻪ …

    ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﯽ ﻗﺮﺍﺭﺳﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺴﺖ ﺷﻮﺩ …
    ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻡ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯿﺶ ﻣﺪﯾﺮﯼ ﭺ ﻣﯿﺪﺍنم معاﻭﻥ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﺍﺭ شاﯾﺪﻡ ﺭییس . . . میشد . . .

    ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ نه ﺑﻠﯿﻄﯽ ﻧﻪ ﺍﺳﻢ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﻧﻪ …
    ﺧﻼﺻﻪ ﺗﻮﺭ ﮐﻞ ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﮐﻠﯽ سنﻏﺎﺗﯽ ﺑﺮﺍﯼ اﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ …

    ﻭﻟﯽ ﺷﻐﻠﺶ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ
    ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﭘﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺑﺮﺩﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﻭ ﻗﺒﺾ های ﻣﺮﺩﻡ …

    ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﻗﺒﻀﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ ﺭﺍ میگرفت یا ﻗﺒﺾ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ :S

    ﺑﻬﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ … :S

    * سعید مختاری *

    قیز قیز
     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    دیوونه


    ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ
    ﺑﻪ ﺗﻌﻮﯾﺾ ﻻﺳﺘﯿﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ …

    ﻫﻨﮕﺎﻣﯽﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ.

    ﻣﺮﺩ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ.

    ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ رها کند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ …

    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻦ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ نرﺩﻩﻫﺎﯼ ﺣﯿﺎﻁ ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﯾﻦ ماﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
    ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻻﺳﺘﯿﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ …

    (بیشتر…)

    قیز قیز
     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    گروه 99


    ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺸﻮﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪگی ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺒﻮﺩ؛ ﺍﻣﺎ
    ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ …

    ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﺎﺥ ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭﯼ ﻗﺪﻡ ﻣﯽ ﺯﺩ ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁشپزﺧﺎﻧﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، صدای ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ 😯

    ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﺪﺍ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﺮﻕ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﯾﺪﻩ می شد.

    ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ‘ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺷﺎﺩ ﻫﺴﺘﯽ؟ ‘

    ﺁﺷﭙﺰ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:’ ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰ ﻫﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ رﺍ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ 🙂

    ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺣﺼﯿﺮﯼ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺎﻓﯽ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻭ ﭘﻮﺷﺎﮎ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ ﻣﻦ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻫﺴﺘﻢ . ‘

    ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻦ ﺁﺷﭙﺰ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ …

    (بیشتر…)

    قیز قیز
     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    آیینه


    28df8629a6c85c5e18526311db92020b_500

    روزی روزگاری، مردی گم کرده راه، به شهری غریب وارد شد. بعد از چندین روز سکوت در آن شهر به طرز حیرت‌آوری دریافت که رفتار مردم با یکدیگر بسیار صمیمانه و عاشقانه است. نه بحثی، نه جدلی و نه ما ل من و مال تویی!

    هر چه بود بخشش و آرامش بود و عشق و ایثار. به گاه نیایش، سر سجده به درگاه یکدیگر می‌نهادند. از همه شگفت‌انگیزتر آن که در آن شهر آیینه نبود.

    مرد مسافر که از مشاهده‌ی این رویدادها بسیار متعجب شده بود، به دنبال رفع حیرت خود، شهر را گشت و در آخر، پیرمرد خردمندی را یافت و از او پرسید: «چگونه است که در این شهر آیینه ندارید، پس جمال صورت خود را در کجا می‌بینید؟»

    پیرمرد با تبسمی گفت: «ما جمال صورت خود را در نی‌نی چشمان یکدیگر می‌بینیم و آیینه‌ی یکدیگر هستیم و جمال سیرت خود را در دستان خود به تماشا می‌نشینیم؛ زیرا تمام اعمال ما از دست‌های ما صادر می‌شود. چه آیینه‌ای بهتر از دست‌های خودمان تا جمال سیرت خود را درآن ببینیم؟»

    مرد مسافر با شنیدن این سخنان دست‌های خود را مقابل نگاه خویش گرفت و با حیرت، یکایک اعمال خویش را در میان دست‌هایش به تماشا نشست و به تلخی گریست.

     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    بامعرفت باشیم


    d1bd10984c7c8280f937e2988e890d21_500

    روزی «عضدالدوله» با لشکر خود به کرمان رفت. او می‌خواست با حاکم کرمان بجنگد و شهر را از دست او بگیرد. حاکم کرمان سرسختانه با آن‌ها مبارزه می‌کرد و نمی‌گذاشت وارد قلعه شوند. او هر روز همراه سربازان خود با لشکر عضدالدوله می‌جنگید و بعضی از آن‌ها را می‌کشت. اما شب که می‌شد به اندازه‌ای که همه‌ی افراد لشکر عضدالدوله سیر شوند، غذا برای آن‌ها می‌فرستاد.

    عضدالدوله از کارهای حاکم کرمان تعجب کرده بود. یک نفر را فرستاد تا بپرسد: «این چه کاری است که روزها سربازان مرا می‌کشی و شب‌ها برایشان غذا می‌فرستی؟!»

    حاکم کرمان گفت: «جنگیدن نشانه‌ی مردانگی است و غذا دادن نشانه‌ی جوانمردی! اگر چه سربازان شما دشمن ما هستند، در شهر من غریبند و غریبه‌ها در این شهر مهمان من هستند. دوست ندارم مهمان من گرسنه و بی‌غذا بماند.»

    عضدالدوله گفت: «جنگیدن با کسی که این قدر بامعرفت و جوانمرد است، خطاست.»

    این بود که لشکر خود را جمع کرد و از تصرف کرمان چشم پوشید.

     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان کوتاه علمی | داستان های دینی | داستانکهای زیبا

    قدرت کلام


    WallPaper (50)(1)

    روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمان نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود، روی تابلو نوشته شده بود: «من کور هستم خواهش می‌کنم کمک کنید.» روزنامه‌نگار خلاقی از کنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او نیز چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این که از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های خبرنگار، او را شناخت و از او خواست برایش بخواند که بر روی تابلو چه نوشته است؟

    روزنامه‌نگار جواب داد: «چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته‌ی شما را به شکل دیگری نوشتم» و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ‌وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او نوشته شده بود:

    «امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم!»

     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستان جالب


    یبل

    در کشور چین، دو مرد روستایی می‌خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن‌ها می‌خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه‌ی خود را تغییر دادند زیرا مردم  می‌گفتند که شانگهایی‌ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه‌هایی که از آنان آدرس می‌پرسند نیز پول می‌گیرند اما پکنی‌ها ساده‎لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک هم به او می‌دهند. فردی که می‌خواست به شانگهای برود، با خود فکر کرد: «پکن جای بهتری است، اگر کسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمی‌ماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش می‌افتادم.»

    (بیشتر…)

     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    تمساح ها


    ﮔﺮﺩﺷﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺧﻠﯿﺞ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻗﺎﯾﻘﺶ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪ، ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺟﺰ ﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﻧﺒﻮﺩ.

    ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺍﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﺎﺑﻘﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﻫﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻟﺒﻪ ﯼ
    ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ …

    (بیشتر…)

    قیز قیز
     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o
    پاهامو روی تخت میزارم و آروم دراز میکشم...گل رز کاغذی ای که یکیش ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    فردا حتمی نیست

    امروزت را باشادی شروع کن

    امروز دل کسی ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    💡💡💡راهکار هایی برای بهبود بازدهی ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    آنقدر دوستت دارم
    که میدانم
    خدا روزی سوالش از تو این باشد
    چه کردی
    او ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    الاغ گفت: رنگ علف قرمز است
    گرگ گفت: نه سبز است
    باهم رفتند پیش سلطان ...

    user_send_photo_psot

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت. زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی ...

    user_send_photo_psot

    بود بقالی و جان خود درید
    تا به ضرب و زور ماشینی خرید

    قرض و قوله کرد ؛ از اغیار ...

    user_send_photo_psot

    به تماشا سوگند و به آغاز کلام

    و به پرواز کبوتر از ذهن واژه‌ای در قفس است ...

    user_send_photo_psot

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    زندگی زیباست
    هر روزت را در لحظه حال زندگی ...

    user_send_photo_psot

    حالا هی بگید فقط بلده ضد دختر بذاره بفرمایین
    اینم یه بحثه دیگه ، فقط تو رو خدا ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن

    اغلب مردم فقط تقلید می ...

    user_send_photo_psot

    ◇ مجموعه اشعار هاشور ۷ #فاطمه_عسگرپور

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
    (۱)
    خوابم ...

    user_send_photo_psot

    ‏ﺍﮔﻪ ﻫﻤﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ
    ﻣﯽﺗﻮﻧﯿﻢ ﺭﮐﻮﺭﺩ ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .