28df8629a6c85c5e18526311db92020b_500

روزی روزگاری، مردی گم کرده راه، به شهری غریب وارد شد. بعد از چندین روز سکوت در آن شهر به طرز حیرت‌آوری دریافت که رفتار مردم با یکدیگر بسیار صمیمانه و عاشقانه است. نه بحثی، نه جدلی و نه ما ل من و مال تویی!

هر چه بود بخشش و آرامش بود و عشق و ایثار. به گاه نیایش، سر سجده به درگاه یکدیگر می‌نهادند. از همه شگفت‌انگیزتر آن که در آن شهر آیینه نبود.

مرد مسافر که از مشاهده‌ی این رویدادها بسیار متعجب شده بود، به دنبال رفع حیرت خود، شهر را گشت و در آخر، پیرمرد خردمندی را یافت و از او پرسید: «چگونه است که در این شهر آیینه ندارید، پس جمال صورت خود را در کجا می‌بینید؟»

پیرمرد با تبسمی گفت: «ما جمال صورت خود را در نی‌نی چشمان یکدیگر می‌بینیم و آیینه‌ی یکدیگر هستیم و جمال سیرت خود را در دستان خود به تماشا می‌نشینیم؛ زیرا تمام اعمال ما از دست‌های ما صادر می‌شود. چه آیینه‌ای بهتر از دست‌های خودمان تا جمال سیرت خود را درآن ببینیم؟»

مرد مسافر با شنیدن این سخنان دست‌های خود را مقابل نگاه خویش گرفت و با حیرت، یکایک اعمال خویش را در میان دست‌هایش به تماشا نشست و به تلخی گریست.