○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ دست و دلم می لرزید ته دلم خوشحال بودم ولی به روی خودم نمیاوردم که مبادا کسی پی حال درونم ببره امروز قرار بود عطیه با شگرد خودش جلوه رو از خونه بکشه بیرون تا همدیگرو ببینیم نگاهی به ساعت انداختم عقربه هاش چهارو پنج دقیقه رو نشون میدادن باید کم کم میرفتم، نگاهی از آینه به خودم انداختم چشمای سبزم از خوشحالی میدرخشیدن، لبخندم رو پنهان کردم دستی به موهام کشیدم و از اتاق اومدم بیرون که ارغوان مثل عجل معلق روبه روم پیدا شد کجا میری؟
^^^^^*^^^^^ مدتی بود که تو خودم بودم دیگه از اون اردلانی که هرجا اسمش میومد همه یه بلا به دور می گفتن خبری نبود مادرم خوشحال بود و مدام میگفت مرد شدم ننه بانو میگفت مثل اینکه عقل اومده تو کلت ولی پدرم مشکوک من رو نگاه میکرد می ترسیدم، انگار که داشت تو مغزمو میدید و می فهمید تو ذهنم چه خبره برای فرار از نگاهش و پرت کردن حواسش پس گردنی محکمی نثار خواهر زاده ام کردم
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم