*~*****◄►******~* پزشکان معمولا خاطرات جالبی از کار و بیمارانشان دارند. علت جالب بودن این خاطرات یا بخاطر برخوردهای بانمکی است که بیماران با پزشک یا بیماریشان میکنند یا کمبود اطلاعات پزشکی است یا شاید وقوع بعضی اتفاقات در فضایی که سایه مرگ و بیماری در آن وجود دارد خود به خود تبدیل به طنز میشود. اما مهم اینجاست که یک پزشک عمومی با ذوق اهل شهرکرد هر از چندگاهی خاطراتش را از این ماجراها در وبلاگش مینویسد که بسیار خواندنی هستند *~*****◄►******~* گلوی بچه رو که نگاه کردم مادرش گفت: آقای دکتر! گلوش چرک داره؟ گفتم: چرکش تازه می خواد شروع بشه گفت: این بچه همیشه همین طوره٬ همیشه عفونتش اول شروع می شه بعد زیاد می شه *** به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ با یه صدای گرفته گفت: هیچی فقط چند روزه که اصلا صدام درنمی ره *** به دختری که با استفراغ اومده بود گفتم: اسهال هم دارین؟ گفت: حالتشو دارم اما نمیاد *** یه خانم حدودا ۵۰ ساله دختر حدودا ۱۸ سالشو آورده بود به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: دلهره دارم. مادرش زد زیر خنده و بعد گفت: مامان! دل پیچه نه دلهره پرسیدم: چیز ناجوری نخوردین؟ مادرش گفت: چرا «چیسپ» خورده و این بار نوبت دختر بود که بزنه زیر خنده و بگه مامان چیپس نه چیسپ *** به آقائی که با سردرد اومده بود گفتم: قبلا هم سابقه داشتین؟ گفت: مثلا چه سابقه ای؟ بعد گفتم: توی خونه داروئی نخوردین؟ گفت: مثلا چه داروئی؟ نسخه شو که نوشتم گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: مثلا چه ناراحتی؟ *** به خانمه گفتم: اشتهاتون خوبه؟ گفت: هر وقت بتونم غذا بخورم می تونم بخورم *** پیرمرده گفت: همه بدنم درد می کنه غیر از آرنج دست چپم گفتم: یعنی آرنج دست چپتون درد نمی کنه؟ گفت: نه آرنج دست چپم «خیلی» درد می کنه *** خانمه اومد و گفت: برام یه آزمایش بنویس گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: نمی دونم. چند وقت بود که هر دو دستم درد می کرد. چند هفته پیش از این دستم آزمایش خون گرفتم بعد دردش افتاد حالا می خوام بگم از این دستم هم خون بگیرن ببینم دردش می افته؟ *** به خانمه گفتم: باید یه آزمایش بدین. گفت: نمی دم! گفتم: چرا؟ گفت: می ترسم بفهمم یه مرض ناجوری دارم *** خانمه می گفت: توی آزمایشگاه درمونگاه آزمایش دادم گفتند عفونت داری اما بیرون آزمایش دادم گفتند سالمه آزمایشهاشو نگاه کردم دیدم توی درمونگاه آزمایش ادرار داده و بیرون آزمایش خون *** خانمه می گفت: فکر کنم باز گلوی بچه ام چرک کرده گفتم: از کجا فهمیدین؟ گفت: آخه از دیروز داره دهنش بوی کپسول می ده *** خانمه می گفت: بچه ام چند روزه یبوست داره براش شیاف هم گذاشتم خوب نشد گفتم: چه شیافی براش گذاشتین؟ گفت: استامینوفن *** مریض های درمانگاه تمام شدن و از مطب میام بیرون یه هوائی بخورم مسئول پذیرش که اهل همونجاست داره با یکی از اهالی روستا صحبت می کنه و ازش می پرسه داروهائی که دکتر دومی براتون نوشت با دکتر اولی فرق داشت؟ روستائی محترم می گه: خوب معلومه٬ مگه کود حیوونهای مختلف با هم فرق نمی کنه؟ خوب داروهای دکترها هم با هم فرق می کنه *** یه پسر جوون با فشار خون پائین اومده بود گفتم: می تونین بمونین سرم بزنین؟ گفت: نه گفتم: آمپول می زنین؟ گفت: نه. خانم جوونی که باهاش بود گفت: آقای دکتر لطفا یه شربت ماستی (آلومینیم ام جی اس) براش بنویسین گفتم: چرا؟ گفت: آخه می گن چیزهای شیرین فشار خونو بالا می برن *** روز شنبه این هفته یه زن و شوهر بچه شونو آورده بودند گفتم: چند روزه که مریضه؟ پدره گفت: دو روزه مادرش گفت: نه سه روزه پدره با عصبانیت به مادرش گفت: آخه جمعه که تعطیله *** مرده با کمردرد اومده بود، وقتی می خواستم نسخه بنویسم گفت: آقای دکتر! بی زحمت هر چی می خواین بنویسین فقط پماد ننویسین گفتم: چرا؟ گفت: آخه همه خونواده مون رفته اند مسافرت هیچ کسی نیست که برام پماد بماله *** به خانمه گفتم: کجای سرتون درد می کنه؟ دستشو گذاشت روی سرش و گفت: همین جا درست توی لگن سرم *~*****◄►******~*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ به لطف امین و خواهرش عطیه شیفت کاری میرانی افتاده بود دستم دوباره شروع کرده بودم روز از نو روزی از نو مثل دیوونه ها شده بودم یه بار خوشحال یه بار ناراحت اصلا احوالات خودمو درک نمی کردم کفشهامو از جا کفشی برداشتم و پرت کردم جلو پام، همین که بنداش رو بستم سرمو بلند کردم پدرمو ایستاده مقابلم دیدم نگاه عجیبی بهم انداخت ، نگرانی توی چشماش موج میزد و من نمیدونستم علتش چیه دستشو روی شونم گذاشت حالت خوبه پسرم؟ جملش یه احوالپرسی ساده بود ولی هزاران معنی میداد لبخند زدم خوبم بابا دوباره طوفان نگرانی توی چشماش به پا شد مردمک چشماش دو دو میزد فشار خفیفی به شونم داد مراقب خودت باش اردلان دستشو از روی شونم برداشتم و بوسیدم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بعد از یه سلام و احوال پرسی ساده که از طرف پدر جلوه چندان دوستانه و خوشایند نبود شروع کرد به گلایه کردن خانم این پسر شماست مادرم با شک و خشم و کمی ترس من رو نگاه کرد معنی این نگاه رو تنها خودم میفهمیدم و بس این یعنی فاتحت خوندس
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ پدر جلوه با عصبانیت و خشم در حالی که نفس نفس میزد منو نگاه میکرد امین گیج تر از من تازه به خودش اومد و با ترس بلند شد سلام کرد آب دهن خشک شده ام رو قورت دادم و با تته پته سلام کردم سرشو چند بار تکان داد که دلت میره آره من به حدی شوکه شده بودم که قدرت تکلمم رو از دست داده بودم امین خیلی زود خوش رو پیدا کرد و عاجزانه گفت آقای میرانی باور کنید اشتباه شده اونطور که شما فکر میکنید نیست میرانی: تو یکی حرف نزن که بعدا حسابتو میزارم کف دستت شما واسه فوتبال میاید اینجا یا واسه چشم چرونی و دید زدن مردم حالا هم برو رد کارت تو هم بلند شو بچه جون یالا که باید تکلیفتو روشن کنم منه ساده هر روز خدا شما رو اینجا میبینم چشم رو مردم آزاری و سر و صداتون میبندم میگم بزار خوش باشن نگو شماها میاید اینجا واسه مزاحمت و دید زدن یه جورایی حق با اون بود ولی اون چه می دونست که من رو پای دلم میاره اینجا نه پای جسمم سر به زیر و شرمنده توام با یکمی ترس راه افتادم دنبالش فهمیدم که داریم مسیر خونمون رو میریم آب دهنم رو با صدا قورت دادم اون لحظه تنها شانسی که داشتم این بود که لحظه آخر رسید و چیز زیادی دستگیرش نشده بود و فکر میکرد من یه مزاحمم خدا رو شکر که حرفی از جلوه نزدم اگه می فهمید از وقتی که اومدن تو این محل من مثل کنه چسبیدم به دخترش و به هیچ عنوان قصد رها کردنش رو ندارم مطمئنا یه جور دیگه برخورد میکرد نفس نه چندان راحتی کشیدم هر قدمی که به در خونه نزدیک میشدیم قلب من محکم تر می کوبید طوری که با خودم گفتم صداش رو میرانی هم ممکنه بشنوه و رسوا بشم به در خونه که رسیدیم با غرغر زنگ بلبلی رو فشار داد مدت کوتاهی گذشت که مادرم چادر به سر در رو باز کرد ادامه دارد پنجره | قسمت اول ◄ پنجره | قسمت دوم ◄ پنجره | قسمت سوم ◄ پنجره | قسمت چهارم ◄ پنجره | قسمت پنجم ◄ پنجره | قسمت ششم ◄ پنجره | قسمت هفتم ◄ پنجره | قسمت هشتم ◄ پنجره | قسمت نهم ◄ پنجره | قسمت دهم ◄ پنجره | قسمت یازدهم ◄ پنجره | قسمت دوازدهم ◄ پنجره | قسمت سیزدهم ◄ پنجره | قسمت چهاردهم ◄ پنجره | قسمت پانزدهم ◄ پنجره | قسمت شانزدهم ◄ پنجره | قسمت هفدهم ◄ پنجره | قسمت هجدهم ◄ پنجره | قسمت نوزدهم ◄
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * روزها از پی هم میگذشت پاییز برای من هر لحظه دلگیرتر می شد از اون روزی که اونطور باهام برخورد کرد سعی کردم زیاد جلو چشمش نباشم تا یه خورده آروم بگیره جلو پنجره اتاقش و تو کوچه و در خونشون که نمی تونستم برم اما چند دفه رفتم تو کوچه ای که مدرسش بود پشت انبوهی از درخت های کاج قایم میشدم و رفتنش رو تماشا میکردم هر وقت که می دیدمش دل بیقرارم مثل یه توپ پر باد خودشو به قفسه سینم می کوبید اگه یه روز نمی دیدمش تا روز بعد کلافه و بیتاب بودم تصمیم گرفتم براش نامه بنویسم ذوق عجیبی داشتم و سر از پا نمیشناختم برگی از دفترم کندم اولین بارم بود داشتم نامه مینوشتم اون هم برای کسی که دوستش داشتم گیج بودم و نمیدونستم چی بنویسم چند خط نوشتم اما خط خطیش کردم بازم یه برگ دیگه کندم خیلی ساده و صادقانه توش نوشتم از همون اول که دیدمش دلمو بهش دادم دیگه هم پسش نمیگیرم ازش خواستم یکم با دلم راه بیاد یه سری حرفای قشنگ هم نوشتم که شاید فرجی بشه و دلش به رحم بیاد گل سرخی از باغچه خونه دور از چشم مادرم کندم و پیش به سوی کوچه کاج ها از در مدرسه که اومد بیرون دیدمش ولی صبر کردم تا اطرافش یه خورده خلوت بشه و کوچه کاج هارو رد کنه دست و پام می لرزید هیجان کل وجودمو گرفته بود نفس عمیقی کشیدم و خودمو از پشت درخت غول پیکر کشیدم بیرون داشت نزدیک میشد خدایا کمکم کن بهم که رسید سلام کردم ولی اون بی توجه از کنارم گذشت پشت سرش آروم راه میرفتم جواب سلام واجبه ها، با تو هستم خانم با عصبانیت روشو کرد سمتم
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم