*~*~*~*~*~*~*~*
به سختی برای رفتن به مدرسه حاضر شدم
احساس پرنده ای رو داشتم که از قفس رها شده، از خونه که زدم بیرون
از سرمای هوا و تب و لرزی که تو وجودم رخنه کرده بود تمومه دندونام به هم میخوردن و صدای ریزی میدادن ولی زور اشتیاقم به تب و لرز میچربید
به کوچه مدرسه که رسیدم کنار یه درخت تنومند ایستادم و بهش تکیه دادم منتظر موندم تا بیاد
بالاخره انتظار به پایان رسید و از دور دیدمش که سر به زیر و آروم داره میاد، آرامش به تک تک سلولهای بدنم برگشت چند قدم به طرفش رفتم با خوشحالی و صدای گرفته سلام کردم
ولی اون با لحن سردی که دیگه مدتها بود ازش ندیده بودم درست مثل اوایل آشنا شدنمون سلامی آروم داد موشکافانه نگاهش کردم
چیزی شده؟
نه دیرمه اگه کاری نداری میخوام برم
منو نگاه کن میگم چی شده؟
گفتم که هیچی فقط از سر راهم برو کنار میخوام برم
جلوه تو یه چیزیت هست به من دروغ نگو کسی چیزی بهت گفته؟ اذیتت کرده؟ نکنه نکنه؟
از سردی زیاد و حال بد و فکری که به سرم زد تمومه بدنم به رعشه افتاد طوری که از چشمش دور نموند و با وحشت نگاهم کرد کتابام که با کش بسته بودمشون از دستم افتادن دستامو مشت کردم
میکشمش به خدا تمومه استخوناشو خرد میکنم فقط بگو چیکار کرده؟ اگه دستاشو ننداختم گردنش از اون کمترم؟
جلوه با تعجب و ترس نگاهم کرد
چی میگی اردلان از کی حرف میزنی؟
غریدم: فرررررهان اون کثافت بی پدر
چشمای سیاه و درشتش رو گرد کرد
فرهان دیگه کیه؟ چی داری میگی؟
با اخم بهش توپیدم
دیگه اسم اون عوضیو به زبونت نیار فهمیدی؟
خیلی خوب باشه ولی همون که تو میگی من نه می شناسمش نه تا حالا دیدمش، پس چرا با من اینطوری حرف میزنی بابات چیزی بهت گفته؟
باز هم متعجب شد و با لحن کشداری گفت
نههههه چی باید بگه
چشماش نگران شد
اردلان تو داری میلرزی تب داری، فکر کنم داری هزیون میگی چرا نموندی خونه تا حالت خوب بشه؟
عصبانیتم فروکش کرد
حال من وقتی خوب میشه که تو رو میبینم، وقتی خوبم که تو باهام مهربونی
سرمو تکان دادم
ولی نیستی
چشم غره ای بهم رفت
خوبه خوبه ننه من غریبم بازی در نیار که فقط ادعایی من از دست خودت ناراحتم
چرا مگه چیکار کردم؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت
دو روزه که پیدات نیست دیروز چشمم همش به کوچه بود ولی تو نبودی حس میکنم مسخره ام کردی سر کارم گذاشتی
نه تنها از این حرفش ناراحت نشدم بلکه مثل خر تیتاب خورده کیف کردم اون از نبود من نگران شده بود، این طور که معلوم بود پدرش چیزی از قضیه بهش نگفته بود من هم نمیخواستم بگم ولی مجبور بودم که بگم چون دیگه خیلی خیلی کم و پنهانی و فقط وقتهایی که پدرش نبود میتونستم دمه پنجره ببینمش واسه همین موضوع رو بهش گفتم رنگ از رخش پرید ولی بهش اطمینان دادم که پدرش چیزی نفهمیده، باید از این به بعد محتاط تر باشیم سرشو گیج تکان داد
آ آره حق با توئه من دیگه برم دیره اشاره ای به ساعت دور مچش که هشت و پنج دقیقه رو نشون میداد کرد از کنارم گذشت که صداش زدم
جلوه؟
روشو برگردوند سوالی نگاهم کرد در حالی که خودم از درون ویران و متلاشی بودم لبخند اطمینان بخشی زدم
نگران نباش اتفاقی نمیوفته
خدا کنه ای زیر لب گفت و برگشت که بره که بازم صداش زدم
جلوه؟
چیه؟
لبخندم این بار واقعی بود
مراقب خودت باش
اون هم لبخند زد
توام همین طور
خواست بره که دوباره صداش زدم
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
میگویند پادشاهی علاقه خاصی به شکار روباه داشته
تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده
بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده
در نهایت هم رهایش میکرده
تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است
هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله
از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد
بنابراین «گرسنه» میماند
صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد
پس «تنها» میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله
خود روباه را هم «آشفته» میکند
«آرامش»اش را به هم میزند
دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد
دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند. زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند
بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*