♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
جفتمون وحشت زده به عقب برگشتیم
پدرش بود که مثل مار زخمی پشت سرمون ایستاده بود
صورتش قرمز بود به جرات میتونم بگم از دماغش دود میزد بیرون
جلوه که لال شده بود منم آب دهانمو قورت دادم و سلام کردم
س سلام
چیزی نگفت نیمکت و دور زد و اومد رو به روم به خودم که اومدم دستش محکم نشست روی صورتم
عطیه از دور با سرعت به سمت ما میومد، خواستم نگاهمو بگیرم که چشمام با دیدن فرهان گرد شد
با نگاه پیروزمندانه تکیه داده بود به درختی و شکستن غرور منو تماشا میکرد
لعنت بهت فرهان لعنت
زیر چشمش کبود بود مثل اینکه تازه کتک خورده باشه شک نداشتم اون به میرانی گفته ولی آخه چطوری من اینهمه مواظب بودم
چطور فهمیده؟ خونم به جوش اومد روبه میرانی داد زدم
واسه چی میزنی؟
میرانی: بهت هشدار داده بودم گفته بودم که دفه بعدی در کار باشه آروم نمیشینم یالا راه بیوفت بچه
جلوه: بابا تو رو خدا؟
میرانی: تو یکی دهنتو ببند که هرچی آتیشِ از گور تو بلند میشه
عطیه با نفس نفس کنارمون ایستاد
آقای میرانی سوتفاهم شده باور کنید قضیه اون طور که شما فکر میکنید نیست
میرانی: بسه دختر جون دیگه حنات پیش من رنگی نداره، مادرش به تو اعتماد کرد، تو چجور آدمی هستی که به اسم کلاس قرآن میاریش سر قرار؟
عطیه خجالت زده لب گزید و سکوت کرد
ببین آقا من دخترتو دوست دارم، بیشتر از همهی دنیا، هرکاری که از دستم بر بیاد واسه رسیدن بهش انجام میدم هیچ کسی هم نمیتونه جل
حرفم با کشیدهای که خوابوند تو صورتم نصفه موند
جیغ عطیه و جلوه بلند شد، حیف که بزرگتر بود وگرنه یه جای سالم تو صورتش نمیذاشتم
فرهان با لذت این صحنه هارو نگاه میکرد
میرانی: کم چرت و پرت بگو راه بیوفت
جلوه: بابا غلط کردیم تو رو خدا کاریش نداشته باش
میرانی انگشت اشاره اش رو توی هوا تکان داد
خفه شو گم شو برو خونه تا میام گیساتو میبرم
بعد هم روشو کرد سمت عطیه و ادامه داد: تو هم از این به بعد دیگه خونه ما نمیای دختر من مرد وسلام
بازوم رو گرفت که محکم از دستش کشیدمش
خودم میام فکر کردی فرار میکنم؟
عطیه غمگین و جلوه گریون رو ترک کردیم رومو برگردوندم و نگاهش کردم چشمای پر از آبش هوای خداحافظی داشت درد بدی روی قلبم سنگینی میکرد یه حس بد، یه صدای مزاحم توی مغزم می پیچید که این آخرین دیدار ماست
میرانی: فکر نکن نمیدمت دست پلیس کاری باهات ندارم، نمیخوام پای دختر بی عقلم به کلانتری و دادگاه باز بشه و آبروی چندین و چند سالم به باد بره
پوزخندی زدم: آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب، از کجا فهمیدی ما اینجاییم اون پسره بهت گفت؟
میرانی: آره، اونم یه مزاحم بیشعورِ عین تو، با خودش فکر کرده بود بهش پاداش میدم پسره احمق حسابشو گذاشتم کف دستش
باز هم داشت مسیر خونه رو میرفت، ولی ای کاش منو میداد دست پلیس دیگه حوصله یکی به دو کردن با مامان و گوش کردن نصیحت های ننه بانو رو نداشتم و از همه مهم تر، امروز بابا خونه بود و این یعنی فاجعه، من که آب از سرم گذشته بود، جنگ اعصاب و تنش توی خونه بین بقیه پیش میومد
به خونه که رسیدیم با مشت افتاد به جون در
صدای پدرم از حیاط اومد
چه خبرته بابا مگه سر آوردی اومدم
لحظه ای بعد در باز شد و چهره پدرم نمایان شد چشمش که بهمون افتاد ابروهاش پرید بالا
سلام
میرانی: چه سلامی؟ چه علیکی مرد حسابی بچتو ول کردی تو این کوچه خیابونا، خوش و خرم گرفتی تو خونه نشستی؟
بابا: آروم تر مرد مومن ما اینجا آبرو داریم
میرانی: من آبرو ندارم؟ من آبرو ندارم که پسرت دخترمو از راه به در کرده؟ هاان؟ دم به دقیقه تو کوچه ما پلاسه، امروزم که باهاش قرار گذاشته
چند دفه کوتاه اومدم گفتم بچس ولی پسرت ول کن نیست، دیگه جمع کردنش سخته یه فکری باید به حالش بکنی
پدرم نگاهی به من انداخت و با لحنی جدی گفت
برو تو میخوام با آقا حرف بزنم
سر به زیر رفتم داخل خونه، مامان و ارغوان و ننه بانو از صدای بلند میرانی اومده بودن تو حیاط
مامان: چقدر گفتم نکن؟ چقدر گفتم این کارا عاقبت نداره؟ حالا خوب شد؟ بابات زنده ات نمیزاره؟ به خدا میکشتت
صدای داد زدن میرانی خوابیده بود و بجاش مشاجره ریزی به گوش میرسید، روی پله های ایوون نشستم دیگه پی همه چیز رو به تنم مالیده بودم
نمیدونم چقدر گذشت؟ یه ربع؟ نیم ساعت؟ یه ساعت؟ ولی بالاخره پدرم اومد تو
مامان: آقا تو رو خدا، غلط کرده، خامی کرده، دیوانگی کرده، شما ببخش
oOoOoOoOoOoO
کوچیکتر که بودم و فلسفه ی مرگ رو نمی دونستم وقتی نبودن ِ آدم ها طولانی می شد
بهم میگفتن رفته پیش خدا
وقتیم می پرسیدم برای چی؟ مامان بزرگم دست می کشید روی موهام و میگفت خدا هر کی رو بیشتر دوست داشته باشه زودتر می بره پیش خودش
با خودم میگفتم کاش خدا مامان بابامو زیاد دوس نداشته باشه، خانم معلم رو زیاد دوست نداشته باشه
نمیخواستم اونارو با خدا قسمت کنم. بزرگتر که شدم فهمیدم، یه سری رفتن ها دست ما نیست
من نمی تونستم جلوی اسباب کشی خونه ی نسترن اینا رو بگیرم، نمی تونستم جلوی عوض شدنِ معلم سال سوم دبستانم رو بگیرم، نمی تونستم جلوی مرگ جوجه های حیاط پشتی رو بگیرم
نمی تونستم جلوی خشک شدن توت خونه ی خانجون رو بگیرم، نمی تونستم جلوی کوچیک شدن مداد روزنامه ای و تموم شدن ِ دفتر نقاشی هامو بگیرم
بزرگتر که شدم فهمیدم، یه سری چیزا رو باید از دست داد
و هرچه قدر هم که برای داشتنشون التماس خدارو بکنی بازم باید یه روزی ازشون دل بکنی
حالا از اون موقع سالها گذشته، اما ما هنوز همون بچه هایی هستیم که رفتن و تموم شدن و از دست دادن رو باور نداریم و می زنیم زیر گریه
همون بچه هایی که گم شدن پاک کن هامون اشکمون رو در می اورد و شکستن دست عروسکمون قلبمون رو می شکست
ما هنوز همونقدر دلبسته ایم به این وابستگی
و هر بار که می بازیم، باز هم دلخوشیم به یک بازی دیگه
oOoOoOoOoOoO
الهه سادات موسوی