*0*0*0*0*0*0*0*
گوشیو بیشتر چسبوندم به گوشم
انگار اینجوری بهم نزدیکتر میشد صداش
میدونی چند وقته برام شعر نگفتی؟! شعر
نخوندی؟
چشم گشاد کردم براش پشت گوشی؛ انگار که میبینه
همین دیروز بودا؛ برات کلی شعر خوندم، پشت همین گوشی
کم نیاورد
اووووووووووو! خودت میگی دیروز!میدونی چند ثانیه و چند دقیقه و چند ساعت
ازدیروز گذشته؟
خنده م گرفت از این حاضر جوابیش؛ مچ گیرانه گفتم
ببینم اصلا مگه تو نبودی از شعر و شاعری خوشت نمیاومد؟! همین تو نبودی مگه دوست نداشتی این جریانارو؟! ها؟! چی شد پس؟
نفسشو فوت کرد توو گوشی؛ داغ کرد گوشم
الانم شعر دوست ندارم، تو رو دوست
دارم
نفهمیدم
ها؟
خندید، بلند
!قربون اون قیافه ت بشم موقع "ها" گفتن
من هنوزم زیاد خونم با شعر و شاعری نمیجوشه
زیادم خوشم نمیاد از این جریانا به قول تو
ولی چون تورو دوست دارم، علایقتم دوست دارم
چون تو برام مهمی، علایق و سلایقتم مهمه
آدم وقتی یکیو دوست داره، دست خودش که نیست؛ ناخودآگاه هرچی و هرکیو که به عشقش مربوطه رو
هم دوست داره
آدم وقتی یکیو عاشقه؛ علایقش، سلایقش، دوست داشتنیهاش، خواسته هاش، آرزوهاش، نفرتاش، بد اومدناش، ترساش، نخواستنیاش، همه چیزِ اون عشق
براش مهمه، از کوچیک تا بزرگش
حالام اگه میبینی تازگیا انقدر پیگیرم و برام اهمیت داره این جمله هایِ موزونِ مقفا، به خاطرِ توئه
برای من؛ شعر یعنی تو
مشتمو گذاشتم سرِ دلم؛ آخرش با این دلبریا روانیم میکنه، میدونم من
نفس عمیقی کشیدمو لبخندمو قایم کردم که ردپاش نیفته توی صدام
ای زبون باز! اگه این زبونو نداشتی چی کار میکردی تو
خندید؛ بلند، دلبرطور
زبون چیه، حرف دله اینا همه ش! تازه شم خدا بیامرزه جبار باغچه بانو، با زبون اشاره حرف
میزدم اون موقع
خندیدم
خندید از خنده م
خدا هم انگار خندید از خنده هامون
*0*0*0*0*0*0*0*
" طاهره اباذری هریس"
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
پدرم ارغوان و مامان رو راضی کرد برن تو
خودشم اومد کنار من نشست، مدتی سکوت کرد، نفس عمیقی کشید و گفت
معنی این کارت چیه؟
حرفش نه از روی عصبانیت بود نه کنایه؟ آرامش توی صورتش موج میزد انگار فقط میخواست بدونه که چرا من این کارا رو کردم، ازش خجالت می کشیدم، روم نمیشد جوابشو بدم، دستشو روی زانوم گذاشت
نمیخوای به بابات بگی چی تو رو به هم ریخته؟ اگه تو هم نگی من حالتو میفهمم، بزار یه چیزی بهت بگم که تا حالا به هیچکی نگفتم، سالهاست که روی قلبم سنگینی میکنه، دلم میخواد تو اولین و آخرین کسی باشی که این راز رو بهش بگم
تو محلمون یه دختری بود، بچه که بودیم تو کوچه ها زیاد میومد بازی سر و وضع درست و حسابی نداشت همش خاک و خولی بود
دست و پنجه های کثیف، موهای به هم ریخته
لبخندی روی لبش نشست
ولی خوشکل بود، خیلی زیاد، بچه ها به خاطر قیافه ی شلخته اش مسخرش میکردن، خودم از همه بدتر همیشه جوری اذیتش میکردم که اشکش در بیاد، گذشت، بعد از چند وقت دیگه اصلا کوچه نمیومد حضورش به حدی کمرنگ شده بود که همه فراموشش کرده بودن، به سن تو که شدم، یکی بودم لنگه خودت بلکم بدتر، شر، شیطون، یکی از تفریحاتم این بود که با دوستام چادر زنها رو از پشت میکشیدیم و فرار میکردیم، حالا این بین یکی لنگه کفش میخورد یکی فحش، یکی هم قِسر در میرفت، نوبت من شد، قبلش انقدر خندیده بودم که سرخوش سرخوش بودم، وقتی یه نفر اومد و چادرشو کشیدم برگشت و با سیلی زد تو صورتم، ولی من نه درد احساس میکردم نه داد و فریاد دوستام
فقط اون صورت قشنگ رو میدیدم از همون لحظه شناختمش اونم منو شناخت، زمین تا آسمون با اون بچه هپلی فرق داشت
تمیز، با کمالات، محکم و مغرور، هیچ وقت فکر نمی کردم دلو دینم رو به کسی ببازم که یه روز مسخره اش میکردم و بهش می خندیدم
از اون روز به بعد دور اون کارهای زشت رو خط کشیدم، دلم پر میزد که اون دخترو ببینم، میمردم براش، انقدر دوستش داشتم که هر وقت میدیدمش تپش قلب میگرفتم
اما جرات نداشتم رو در رو بهش بگم، شبها با فکرش میخوابیدم و روزها به امید دیدنش بیدار میشدم، بعد از کلی جدال و کشمکش با خودم تصمیم گرفتم که حرف دلمو بهش بزنم، دل تو دلم نبود حسابی به خودم رسیده بودم
براش گل خریده بودم، تو خیابون دیدمش با کلی مِنُ مِن حرفمو بهش زدم، چشماش مثل شیری بود که میخواست طعمشو بدره ولی قبل از اینکه حرفی بزنه
برادراش منو دیدن چنان کتکی بهم زدن که جاش تا مدتها درد میکرد
سکوت کرد انگار که رفته بود به گذشته چشمش به شلنگ گوشه حیاط بود نفسی کشید و ادامه داد
دو ماه بعد هم شوهرش دادن به یه دکتر
باورم نمیشد پدرم همچین چیزی رو تجربه کرده باشه دلم براش میسوخت برای خودم هم میسوخت، مردم با خیال راحت با هرکی که دوست داشتن ازدواج میکردن، نوبت ما که میشد دل آسمون میتپید، غمگین و با کنجکاوی پرسیدم
بعدش چی شد؟
بابا: تا مدتها حال خوشی نداشتم، حرف نمیزدم غذا نمیخوردم، بیرون نمیرفتم، مریض شدم، طول کشید ولی به خودم اومدم، اون خوشبخت شد و زندگیشو میکرد این من بودم که داشتم از بین میرفتم، کم کم سرپا شدم، رفتم سر کار و راه خودمو پیدا کردم، ببین پسرم آدما بزرگتر که میشن، خواسته هاشونم بزرگتر و متفاوت تر میشه، گاهی وقتا همه چیز اونطور که تو فکر میکنی و میخوای نیست، یه آن به خودت میای میبینی داشته هات کجان و خواسته هات کجا، اون چیزی که تو از زندگی خواستی اونی نبوده که داری اونوقته که برای عقب گرد کردن خیلی دیره. تو خیلی جوونی شاید بعدها به این حرف من برسی
دیگه طاقت نیاوردم کی بهتر از پدرم که نزدیک ترین آدم بهم بود
بابا من دخترشو دوست دارم به خدا دست خودم نیست، بارها سعی کردم جلوی احساسمو بگیرم و نرم سمتش ولی نمیتونم یه نیروی قوی توی قلبم منو هرجا که اون هست میکشونه چیکار کنم؟ درمانده سرمو روی زانوهاش گذاشتم