انگار مرده بودم و کسی باورم نمی کرد به جنون رسیده بودم
از یه طرفی بی خبری عمه و از طرف دیگه پدرام و مهران و هزار بدبختیه دیگه باعث شد یه تصمیم احمقانه بگیرم
بدون هیچ فکری بدون این که به عواقبش فکر کنم
از رو کاناپه بلند شدم به صورت مامان مهربانم نگاه کردم می خواستم از صورت زیبایش سیراب بشم کاش بابا هم خونه بود چشم چرخاندم روی میز عکس بابای خوش تیپم با ان نگاه نافذ و پاکش در کنارش عکس مهران بی معرفت
منه احمق چقدر دوستش دارم حتی کار هایش هم باعث نشد ازش نفرت به دل بگیرم
مانع اشک های جمع شده ام شدم هر چقدر به افراد مهم زندگیم نگاه کنم سیر نمیشم
نه من از ان ها خسته نشدم از خودم خسته شدم از خودم
نمی دونم چقدر وسط پذیزایی ایستاده بودم تا به خودم امدم باز هم به مامان نگاه کردم و بعد مکثی گفتم منو ببخشید مامان
شاید مامان این معذرت خواهیم رو پای حرف های الانم بزاره
چه بهتر اینطوری خوب میشه
اما من منظور بابت کل زحماتش بود که تو این مدت برایم کشیده مامان فقط نگاهم کرد
تو دلم نالیدم نه مامان اینطوری نگام نکن تا از نگاهت خجالت نکشم
با شانه های افتاده از پله ها بالا رفتم حوصله ی هیشکی رو نداشتم ، اما باید گوشیم رو پیدا می کردم گوشی رو برداشتم رفتم پی وی
اره بچه های گروه هم جزئی از خانوادم بودند راه و چاه رو نشونم دادند با غم هام غمگین و با شادی هام شاد بودند من بهشون مدیون بودم
ثریا و ابجی انلاین بودند هیچی نگفتم جز یه کلمه
منو حلال کنید
ابجی تند پرسید
سمانه این حرفت چه معنی میده
جوابش رو دادم
خواهر دیگه از خودم خسته شدم دیگه نمی خوام زندگی کنم
دیگه نمی خوام
ابجی استیکر خنده گذاشت،سمانه شوخی جالبی بود
منم استیکر خنده گذاشتم.شاید این اخرین خنده ام بود
اره ابجی جالب ترین شوخی سال همینه
ابجی گفت کاری که به زبون اوردم جز گناهان کبیره است
گفت زمین و زمان قبولم نمی کنند
گفت تو خودت خودت رو نیافریدی که خودت رو از بین ببری
گفت حتی به این کلمه فکر نکنم فکر کردنش هم گناهه
ابجی گفت و گفت و گفت
خیلی حرف ها گفت
می دونستم حرف من باورشون نشده اما از رو احساس مسئولیت اینا رو میگه که آگاهم کنه
اما نمی دونست منه خسته از زمان ، زمین و زمان را برا چه می خواهم
ازشون خداحافظی کردم
اشکام رو پاک کردم
چندتا قرص رو که داروخونه بدون نسخه نمی فروخت رو به زور پیدا کرده بودم از وقتی مهران ازدواج کرد این قرص ها پیشم بود
اون اوایل هم می خواستم این فکرم رو عملی کنم اما دیدم مهران ارزش جانم را ندارد اما الان
سه عدد بران کافی بود قرص قوی ای بودند تو دستم بهشون خیره شدم نفهمیدم چی شد که هر سه رو با هم خوردم و رو تختم دراز کشیدم حالم داشت یه جوری میشد احساس پوچی می کردم سرد شدن تدریجی بدنم را حس می کردم
انگار یه پرده از جلو چشمام برداشتند اول از همه محبت بی نظیر پدر و مادرم کارهایی که برا خوشحالیم انجام می دادند باعث شد قطره اشکی از چشمم سرا زیر بشه
بعدش مهران و حساسیت هاش نسبت بهم و ازدواجش
عمه و راز پنهانش
پدرام و ازدواج سوری همه مثل یک فیلم از جلو چشمم رد شدند و بعد درد شدید در معده ام و سیاهی مطلق
***
(راوی)
مامان سمانه در اشپز خانه مشغول اشپزی بود اما ذهنش در گیر حرف های دخترک ناز کرده اش بود
اصلا سمانه را درک نمی کرد چرا اول خودش جوابش مثبت بود و حالا از نظرش منصرف شده
به او گفت که چه او بخواهد و چه نخواهد این ازدواج صورت می گیرد
اما مگر دلش می امد نه اصلا
سمانه هر چه خواسته تا الان برایش مهیا کردند با دستش هر کجا و هر چی رو نشون داده رفته و در اختیار داشته
باید در اولین فرصت با پدر سمانه صحبت می کرد
یاد حرف سمانه افتاد چه مظلومانه گفته بود
منو ببخشید
اما او که کاری نکرده بود فقط از حق خودش دفاع کرده بود همین و بس
اهی از ته دل کشید و به راه پله که به اتاق سمانه منتهی میشد نگاه کرد
مشغول پختن ناهار شد
کارش که تمام شد بابای سمانه هم رسید خونه دست و صورتش را شست میز حاظر بود و هنوز از سمانه خبری نبود مادرش از راه پله صدا زد
سمانه بیا پایین دخترم ناهار حاضره
اما پاسخی نشنید بعد چند ثانیه دوباره صدا زد
سمانه جان بابات منتظر تو نشسته ها بیا دیگه دخترم
اما باز هم جوابی نشنید
تقریبا یک ساعتی بود که سمانه تو اتاقش بود
مادرش با خودش فکر کرد شاید با او قهر کرده برای خریدن ناز دخترکش از پله ها بالا رفت چند ضربه به در زد
اما باز هم دریغ از پاسخی در را ارام باز کرد سمانه دمر روی تخت خوابیده بود کنارش نشست و گفت
دخترم من اشتباه کردم تو باید منو ببخشی
این زندگیه خودته الانم با بابات حرف میزنم حالا دیگه پاشو بریم غذا بخوریم
بعد یک دقیقه باز هم هیچی حرف و حرکتی از او ندید اینار که داشت دستش را می برد تا دست دخترش را بگیرد گفت
ای بابا تو چقدر ناز داری دختر
اما وقتی سرمای دست سمانه را حس کرد نگرانی کل صورتش را فرا گرفت
تند سمانه را برگرداند صورتش عینه گچ بود حرکتی نمی کرد
لال شده بود باورش نمی شد یا هم که دلش نمی خواست
باور کند عقب عقب رفت تا به دیوار خورد جیغ خفیفی کشید
نهههههههههه دخترم نههههههههههه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄ هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄ هستی سوز یک دختر | قسمت سوم ◄ هستی سوز یک دختر | قسمت چهارم ◄ هستی سوز یک دختر | قسمت پنجم ◄ هستی سوز یک دختر | قسمت شیشم ◄ هستی سوز یک دختر | قسمت هفتم ◄ هستی سوز یک دختر | قسمت هشتم ◄ هستی سوز یک دختر | قسمت نهم ◄