فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    دیش دیری دیرین ما شا الله


    اهالی محترم خنگولستان عزیزوم
    با عرض سلام و ماچ و دوست داشتن فراوان

    **♥** *mach* *gol_rose*
    با تبریک سالروز جان گوز تبعید خنگولستان به فرانسه و همچنین عید سعید رسول حرضت اکرم و عید قربانعلی ام و غدیر خوم و خوت
    یه مدت احتمال داره پست و مطالب تایید نشن حدود شاید یکی دو هفته شایدم کمتر شایدم بیشتر
    آمااااا کامنت ها تایید میشن ها خُب ولی احتمال داره بپرن

    *gij* *gij* *ieneh*

    بعد از تبعید خنگولستان به فرانسه ، حال درین ایام میمون و فیخی قراره که بیاریمش رو سرور خودمون
    ازین سوووو کمال شکیبایی و ثریا جعفری و شهریار فدایی میخواستن منو با خط کش بِزنن ازین بابت ، گشت ارشاد گرفتتشون و به قید ضمانت به چند سال زندان محکوم شدند
    هم اکنون مشروح اخبار را از زبان همکار گرانقدر پیگیری میکنیم

    *tashvigh* *tashvigh* *tashvigh* *tashvigh*

    خنگولستان که کودکی نو پا بود همواره در پوشک خود ریدمان میکرد و بعد از آن دست به درون پوشک فرو میپنداشت و به سر و صورت خود و فرش و در و دیوار میمالید

    ازین بابت بخاطر ظلم و ستم هایی که به این کودک معصوم شد جور زمانه خشتک از خویش گسست و به فرانسه ارسال شد
    خنگولستان در فرانسه با جمعی زیاد از سایت های کثافتانه در یک اتاق کوچک نگهداری میشد و اشک از خشتکش همواره جاری بود
    و ناله های بسیار کردندی
    آورده اند که بخاطر همنشینی خنگولستان با الباقی سایت ها عمدتا سایت های بی تربیت و بی نزاکتی بودند

    *btb* *fosh* *zert*

    بیتربیت و بی نزاکت بار آمدندی و آورده اند که در میان مجالس و میهمانی ها همی گوز کَندی هرهر کنان در کوچه و خیابان آواز و عر و گوز از خویشتن خارج نمودی
    خلاصه ی منوال اینکه بعد از چندی از سالیان زندگی خنگولستان در فرانسه که صبحانه کقه مقبا میخوردندی و به مسخرک بازی و آزار و اذیت همگان میپنداشتی چندی گذشت و حاکم فرانسه سِر ژلیپولی خواب دیدندی که پسری در سرزمین فرانسه به دنیا آمده است که بسیار بیتربیت و بی نزاکت است و حکومت و پادشاهی سِر ژولی پولی را به خطر میاندازد ازین رو الباقی سایت های همسایگی خنگولستان که از داستان با خبر شدند خنگولستان را به درون سبدی افکند و به درون رودخانه انداختن و لگدی محکم به سبد زدند که دیگر به فرانسه بر نگردد و بسیاااار خوشحالی و ساز و سرنا سر دادند و از اذیت ها و مکافات این طفل صغیر بیشعور از امان شدن و هفت شبانه روز خوردند و ریدن و چریدن و رقصیدن

    *ieneh* *ieneh* *dingele dingo* *bandari*

    در ایران ستاره شناسان و طالع بینان و رمالان پیش بینی کردنده که حال وقت آن رسید که از تبعید به ایران بازگردند ازین رو چندی از اهالی خنگولستان که عقل درست درمانی نداشتند در فرودگاه شعار

    دیو چو بیرون رود فرشته در آن رید

    *khar_hang*

    را نعره زدندی و منتظر بازگشت خنگو به وطن بودندی ولی قافل از اینکه خنگولستان از طریق رودخانه و دریا طریق مسلک میکردندی و آنقدر در فرودگاه صبر کردندی تا دود از خشتکشان بلند شد و دچار سانحه هوایی شدند و همگی ریق رحمت الهی را تا ته سر کشیدند باشد که رستگار شوند

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    خلاصه ی کلام اینکه قراره خنگو رو بیاریم روی سرور خودمون ، و دیگه از حالت اشتراکی بودنش درش بیاریم و کلی پردازش و حافظه براش آزاد میشه که ان شا الله باعث میشه دستمون باسه توسعه و پیشرفت و بهتر شدنش باز تر بشه و البته قدم اول اوردنش روی سرور خودمونه
    و قدم های بعدی پشت بندش قراره انجام بدیم که از روی وردپرس درش بیاریم و بیاریمش روی ساختار دستساز خودمون و امکانات سایت و برنامه با هم یکی بشن و بعدش هم احتمال خیلی زیاد یه ابدیت روی اندروید بزنیم و یه تغییراتی لازم داریم که خنگو و رابط کاربریش ساده تر بشه برای بقیه
    و بخش های جانبی و بخش های استفاده نشده و بخش هایی که اذیتمون کردن بخاطر محدودیت هایی که داشتیم باز سازی بشه
    ان شا الله به امید خدا

    *baghal*

    خیلی دوستتون دارم ماچ به کله هاتون کثافت های لعنتیه دوست داشتنی

    **♥** *ghalb_sorati*

    شیخ المریض
     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    چرا زن ها زودتر از مردها پیر می شوند؟


    ♦♦—————♦♦

    زنان بیشتر از مردان دچار اضطراب می شوند علاوه بر این، مسأله ی تغییرات هورمونی همه چیز را به خوبی روشن می سازد
    نوسانات هورمونی باعث افسردگی می شود. به علاوه، افسردگی فصلی (اختلال عاطفی فصلی) بیشتر زنان را تحت تأثیر قرار می دهد تا مردان را

    تحقیقات نشان داده بارداری ۱۱ سال زنان را پیر می کند
    نکته این است که زنانی که زایمان کرده اند تلومرهای کوتاه تری دارند تا زنانی که هرگز بچه دار نشده اند. هر چه طول تلومرهایتان کوتاه تر باشد، پیرتر به نظر می رسید

    مردان پوست ضخیم تری دارند
    به گفته ی متخصصان، پوست مردان ۲۵ درصد ضخیم تر از پوست زنان است

    سطح تستوسترون بدن زنان و مردان متفاوت است

    یائسگی آسیب هایی دارد
    زنان وقتی یائسه می شوند، بدن آن ها دیگر به اندازه ی قبل کلاژن تولید نمی کند

    روزیاتو_گلریز برهمند

    قیز قیز
     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    مطالب علمی

    صحرای آتاکاما


    *~*~*~*~*~*~*~*

    اینجا صحرای آتاکاماست در شیلی
    یکی از خشک ترین صحرای جهانه ولی به طرز عجیبی هر هفت سال یکبار این پدیده رخ میده

    این عکس سال 2015 گرفته شده و بهترین شکوفایی این صحرا بوده

    شاید بشه گفت اگه زندگی ما کویر هم باشه
    میشه یه روز گل بده
    ❤️

    قیز قیز
     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    انرژی مثبت

    دلنوشته هایی برای عشق


    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    از آدم‌های زیادی “دوستت‌دارم” می‌شنوید، اما عشق در قلب ‌کسانی ا‌ست‌ که لابه‌لای ‌شلوغی‌ها، تنها شما را می‌بینند، و تنها شما را می‌شنوند

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    و زندگی آدمی آن هنگام آغاز می‌گردد، که دوستت دارمى می‌شنود، که دلش می‌خواهد

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    فراموش کردن کسی که دوستش داری، مثل به‌ خاطر آوردن کسی است که هرگز او را ندیده‌ای، به همان دشواری

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    GladiatorSz
     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دلنوشته

    رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل پنجم هلیا واقعا کیست؟


    رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1400 | هلیا واقعا کیست؟ | قسمت پنجم رمان ضرب الاجل عجوبه

    خلاصه چهار فصل گذشته

    دختری به نام هلیا که خانواده‌اش را در تصادف مرموزی از دست داده در پی بدست آوردن لقب اعجوبه تلاش می‌کند؛ گرچه پدر خوانده‌اش شرط عجیبی برای او می‌گذارد

    ^^^^^*^^^^^

    یاسین

    لباس فرم نظامی‌ام را بر تن کردم؛ سکوت مرگبار خانه، تبسم غم‌باری که از صدها شیون اندوهگین‌تر بود، بر لبان همیشه خندانم، نشاند
    پس از مرگ تنها خواهرم، خاطرات گذشته مادرم را مهمان تابوت مرگ نمود که از ان پس در اینجا سکوت حکم فرماست؛ اما پنج سالی است که ان روزها سپری شده‌اند ولی نه برای فردی بسان من که دنیای کوچکم بر لبخند دلنشین مادر و خنده‌های بی محابا خواهر کوچکم خلاصه می‌گشت که برای شادمانی آنان، تن به انجام هر کاری می‌سپردم؛ گرچه سرطان خون خواهرم، جوانه‌های دشت امید را پژمرده ساخت و شراره‌های دریا‌ها در خاموشی این آتش، ناتوان بود

    روبه روی اینه ایستادم، پسرکی را نگریستم که پیش از موعد، مرد گشته بود؛ اما بازتاب نوری، چشمم را زد که از برای ستاره‌های روی شانه‌های خمیدم بود
    بار دیگر انها را شمردم؛ یک، دو، سه و چهار. چهار ستاره که نمایانگر درد و کوشش بسیار من بودند. آهی کشیدم و بالاخره دل از مشاهده ستاره‌ها کندم تا رهسپار حرکت به اداره شوم
    مسیر همیشگی را بسان سابق طی کردم که حاکی از چنبره زدن روزمرگی بر روز‌هایم بود. هنگام ورود من به اداره احترام‌های نظامی از سوی افسران، به من آغاز گشت؛ ولی بدون اندکی توجه، راهم را به سمت دایره جنایی کج ساختم. به این دایره بسیار عشق می‌ورزیدم، زیرا پرونده‌هایش همچو مهتابی در قلب تاریکی می‌درخشید و سَرور ستارگان بود

    سپهبد پرستش گفته بود: امروز، برای رمزگشایی کدهایی زبان پارسی باستان نوشته‌ تبهکاران، نیروی کمکی می‌آید

    آهسته بر صندلی‌ام جای گرفتم و با کارمندان گرم گفت و گو شدم تا موسم دیدار با نیروی کمکی فرا برسد که ناگهان هلیا را دیدم که قصد ورود به دایره ما را در سر می‌پروراند
    کل اداره چنین می‌پنداشتند که او گاه گداری برای سر زدن به پدرش، مهمان اینجا می‌گردد؛ ولی شاید کمتر کسی در کل مرکز می‌دانست که او جاسوس کشور است

    به هلیا همچون خواهر خردسالم علاقه داشتم؛ گرچه او با اخلاقی پسرانه رشد کرده بود، البته توقع بسیاری است؛ از دختری که در اداره نظامی و بخش جنایی که همگی پسر هستند، بزرگ شده است
    هیچ بانویی اشتیاقی برای حضور در این دایره مخوف نداشت

    سرم را آهسته تکان دادم تا از شر افکار مزاحم آسوده گردم و از جا برخاستم تا با گام‌های بلند خود را به او برساندم

    سلام ابجی هلیا

    با این سخنم سرش اهسته را به سمتم برگرداند

      سلام بر سروان یاسین یاسین! خوبی برادر؟

    بغضی تفننی بر چهره نشاندم و با اندوه بسیار سخن بر زبان اوردم

      نه بابا خواهری، از بس که این پدر شما ما رو می‌فرسته عملیات؛ مگه رمقی برای ما می‌مونه؟ ماموریت پشت ماموریت؛ مرخصی هم که اصلا نمیده

    هلیا تبسمی کرد و با نگاهی شیطنت آمیز، لب به سخن گشود

     بله، بله، شکم برامده شما گویا همه چیز هست

    نگاهی به چهره‌اش افکندم که از شدت خنده چهره سفیدش، گلگون شده بود. ابرویی از تیزهوشی این دختر بالا انداختم و حمله‌اش را با حمله‌ای پاسخ دادم

      اولا این همش ثمره این چند روز تعطیلی هستش که پدر شما، ما رو بفرسته واسه فعالیت نظامی از بین میره. دوما با خورد و خوراک پسر مردم چی کار داری؟

    که با این سخن من اداره از خنده منفجر شد! هلیا ارام کوله‌اش را به کتفم کوبید و زیر لب غرید

     اروم‌تر، کل ایران خبردار شدن! چقدر اولا دوما می‌کنی‌

    از روی عمد با فریادی بلندتر، سخن بر زبان آوردم؛ گرچه نتوانستم خنده‌ام را کنترل کنم

      اخ! اخ! چرا میزنی؟ گناه من چیه اخه؟ منو بگو که برای تولدت کادو گرفته بودم

    و با لجاجت ادامه دادم

      دیگه بهت نمیدم

    هلیا لبخند شیرینی زد که جلوه افزونی به چشمان دریایی‌اش می‌بخشید

      تولدم یادت بود؟

    اخم تفننی بر صورتم نشاندم و سیما از سوی او ‌گرفتم

      انتظار داشتی تولد تنها خواهرم یادم بره؟

      وای یاسین! حالا چی گرفتی؟

    لبخند گرمی به چهره ذوق زده‌اش بخشیدم و کارت پستال را از جیب کتم دراوردم تا ان را به او نشان بدهم

      بیا خواهر، تولدت مبارک

    کارت را از من گرفت و مجذوب تصویر جلدش شد. عکس روی ان، نمایانگر دخترکی بود که از فرط محنت و تنهایی، گربه‌ای را در اغوش کشیده بود. هلیا بی انکه سخنی بر زبان بیاورد، کارت را باز کرد و متن چشمانش را احاطه کرد. اهسته شروع به زمزمه آن نمود

     بوی قهوه با بوی خاک نم خورده باران، ریتم دل انگیزی به وجود اورده بود؛ که شور و شوق مرا برای گام برداشتن در سرزمین تصوراتم بیشتر و بیشتر می‌کرد که مهمترین رویداد عمرم گشت؛ کشف در بسته و گشودن دروازه رنگین کمان

    سرمایی که باعث کسالت می‌شود؛ فردی که شب‌ها الزیمر می‌گیرد و روزها نابغه حافظه می‌گردد، پسرکی که لحظاتش را با صحبت با مادربزرگش سپری می‌کند، دختری که نومیدانه بدنبال اربابش می‌دوید و کردار گوسفندی که باعث خنده مکرر صاحبش می‌شد. آسمان جامه شب پوشید و من از رنگین کمان سقوط کردم، در اتاقم با همان در بسته. باز به زمین رسیدم نه با پا بلکه با سر! به همراه قهوه‌ام و ان زمان است که زندگی معنا پیدا می‌کند

    هلیا سرش را به سمتم برگرداند. گویا تازه از اقیانوس سِر لغات نجات یافته است

      خودت نوشتی؟

      اره

      چرا نویسنده نشدی؟

    صدای سرفه سربازی که پشتم ایستاده بود، مجالی به من نداد تا پاسخ سوالش را بدهم

      سروان یاسین و خانم پرستش، سپهبد با شما کار دارن

    بی هیچ سخنی راه اتاق سپهبد را در پیش گرفتم، خدا را شکر کردم که بار دیگری توانستم از پاسخ دادن به این پرسش فرار کنم، به گمانم نیروی کمکی رسیده باشد

    هلیا لحظه‌ای مکث کرد گویی غرق حیرت بود سپس به دنبال من امد

     

    ^^^^^*^^^^^

    ایلیا

    صدای ضربه به در اتاق، اتاق را لرزاند که مرا وادار کرد نگاه‌ام را از پرونده بگیرم و به در بدوزم

    بفرمایید

    یاسین و هلیا وارد اتاق شدند و احترام نظامی گذاشتند. با دیدگان پرسشگر چشم به من دوختند

      سپهبد، با من کاری داشتی؟

    بنشینید

    یاسین با لحنی مملو از عطش شیطنت لب به سخن گشود

      نمیشه سرپا باشیم؟

    انگشت اشاره‌ام را توبیخ‌گرانه به سمت او گرفتم

    شیطنت نکن یاسین! بگیر بشین؛ مثل بچه خوب حرف گوش کن

    هر دویشان نشستند؛ گرچه یاسین چشمان یشمی‌اش را به گوشه دیگر اتاق دوخته بود. تبسمی از لجاجت‌های یاسین بر لب نشاندم و سرم را رو به هلیا برگرداندم

    هلیا، کد نگاری زبان پارسی رو بلدی؟ درسته؟

     بله، چطور مگه؟

    یاسین با ناباوری از جایش بلند شد که با بدگمانی گوشه چشمی به هلیا انداخت و با لحنی

    معترض رو به من گفت

    وای خدا من! میخواین کد نگاری ها رو بدین هلیــا ترجمه کنه؟؟؟

    هلیا نیز به سرعت از جایش برخاست و با قدرت واژه‌ها به یاسین حمله‌ور شد

     این به در، دیوار و درخت میگن

    یاسین نیز که جوگیر شده بود؛ بحث را ادامه داد

      الفاتحه صلوات برای سازمان و عملیات

    سپس دو انگشتش را بر دیوار نهاد و فاتحه‌ای نثار روح اداره کرد

      خجالت بکش من مافوقت هستم

    یاسین با چشمان سبزش و رد تیغی که بر ابروی چپ او بود با خشم و تشویش هلیا را نظاره‌گر گشت و زیر لب غرید

    یه جوری می‌گه مافوق، انگاری تیمساره  یه جاسوس نیم وقت که بیشتر نیست که عملا توی هیچ عملیاتی نبوده

    هلیا را کارد می‌زدی، خونش در نمی‌آمد. از سر خشم دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد

    فرجام طاقت من از جدال ان دو تاب شد، دستانم را بر میز تکیه کردم. از جا برخاستم و میان صحبت آنان پریدم سپس دیده‌های غرنده‌ام را به یاسین دوختم

    چه بخوای، چه نخوای، دخترم در این عملیات حضور غیر مستقیم داره

    لبی تر کردم و سخنم را در طرفداری از یاسین ادامه دادم

    جدا از این همه شوخی، جنگ و دعوا اگه این پرونده به خوبی و خوشی تموم بشه، یاسین، ترفیع می‌گیری

    که با این حرفم گل از گل یاسین شکفت، دستانش را از سر شادمانی و اشتیاق بهم کوبید

      اخ جون! چرا از اول نگفتی سپهبد جون(؟) یعنی میشم سرگرد

    سپس با وجد افزونی لب به سخن گشود

      ایـول! اصلا از این به بعد متون فارسی رو هم بدیم ابجی هلیا ترجمه کنه

    پس از گذر چندین سال، دیگر به سپهبد جون گفتن یاسین عادت کردم، پس تبسمی نثار چهره‌ یاسین ساختم و برگه‌های کد را به هلیا دادم و با لحنی مشکوک رو به یاسین گفتم: نمک نریز یاسین، فقط به کسی نگو که هلیا ترجمه کرد، باشه؟ می‌دونی که مثل همیشه، نباید کسی از فعالیت هلیا در اینجا باخبر بشه

      چشم سپهبد جون؛ من انقدر بچه خوبیم، بچه خوب انقدر نیست! حواسم به همه چیز هستش

      بله اونم تو

    هلیا که این جمله



    ツ نمایش کامل ツ

     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    زندگی هنر زندگی کردن در لحظه‌ست


    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    داشتم یک جزوه‌ای که به دستم رسیده بود رو مطالعه میکردم که توش هفتصدتا از لذت‌های رایگان دنیارو جمع کرده بود: بوی بدن نوزاد، خاروندن جای کش جوراب، خنکی اون طرف متکا، وقتی میرسی یکجای شلوغ و همون موقع یکی از پارک در میاد، وقتی میرسی به چراغ راهنما همون موقع سبز میشه، وقتی توو جیب شلوار پارسالت پول پیدا میکنی و…

    اما راز پشت تمام این هفتصدتا نکته این بود که تو تووی اون لحظه درگیر لحظه‌هایی؛ اگه در همون لحظه تو به گذشته یا آینده فکر میکردی لذتش خراب میشد؛ زندگی هم همینه؛ زندگی هنر زندگی کردن در لحظه‌ست هیچکس نمیدونه فردا رو میبینه یا نه و اگه کسی اینو بدونه که شاید فردایی نباشه، معنی زندگی رو میفهمه

    مجتبی شکوری

    قیز قیز
     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    انرژی مثبت

    آیا کسی در این دنیا وجود ندارد


    ..*~~~~~~~*..

    معلم می‌گوید: بالاترین ارج، شهید شدن، در راه دین است
    و پدر می‌گوید : بزرگترین افتخار شهید شدن، در راه کشور است
    و من می‌خواهم بدانم آیا کسی در این دنیا وجود ندارد که از ما بخواهد زنده بمانیم؟!؟

    فرانک مک‌ کورت

    قیز قیز
     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    یک ذره کتاب

    تو از عهده انجام این کار هم بر می‌آیی‌!


    ..♥♥………………

    شش سال از ازدواجمان می گذشت و او حتی یکبار هم نسبت به قابلیت های من تردید نکرد
    او هربار مرا به پیشروی تشویق می‌کرد: نگران نباش! تو از عهده انجام این کار هم بر می‌آیی‌! قول میدم

    میشل اوباما

    قیز قیز
     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    انرژی مثبت

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    سلام به خنگولستانیا ، سلام به دلخوشیام  ،سلام به تنها دارایی هام

     

    خوبید  ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    هرجا که پا می گذاری اول به چشمهایت خیره می شوند
    و بعد قد و بالایت را ...

    user_send_photo_psot

    *0*0*0*0*0*0*0*

    واقعا نمیدانم از کجا شروع کنم! از آن نگاه ها یا از آن لبخندها؟
    از آن ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    هیچ وقت اون کریسمس یادم نمیره

    وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    تـمـومـه جـذابـیـتــــ یه ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    گاهی خیره میشوم ب جایی میان خاطراتمان
    انقد ک نفهمم ساعت ها گذشته و ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO
    منتظره معجزه ایی از لبانت هستم !
    نترس بوس نمیخواهم . . .
    فقط حرف بزن
    ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    براي دوست داشتنت
    حق انتخابي نداشتم
    دُرست مثل انتخاب ...

    user_send_photo_psot

    *~~~~~~~~*

    رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
    رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    خَــندہ هایَــت
    عاشِقَـــم میکُـــــند
    وقتـی اَشـک می‌ریـزَم ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    🌼دانستنیهای خوب پزشکی🌼

    ‌ گیاه ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    از جشن تولد که برگشتیم نسرین گفت: کادوی ملیحه رو دیدی؟ یه ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    اگه روزه میگیری و به کسی که داره آب میخوره
    چپ چپ نگاه ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .