میدونین فاطمه چی فکر میکنه همیشه میگه شاید من یه بار اضافه ام روی کول کل خانواده ام وقتی کلاس سوم بود فکر میکرد باباش دوسش
نداره که زده توگوشش

ولی امروز باز هم همون حس پیدا کرد وقتی که خواهرش بچش خوابوند بچهای فاطمه رو دعوا میکرد که ساکت باشن اون وقت ، وقتی بچهای فاطمه خواب باشن بچش هرچی هم جیغ بزنه میگه بچس چکارش کنم فاطمه نه تنها از طرف خانواده شوهرش همیشه اذییت میشد بلکه از طرف خانواده خودشم ناراحت میشد روزی که مادرشوهرش قسم دروغ به جون رضاومعصومه خورد بچها تا یکهفته همش آسیب میدیدن بطری ابی خورد به چشم رضا چشمش تا یه دو روز باد کرده بود

دوباره دو روز بعدش بچها داشتن بازی میکردن کمد لباسیشون افتاد روبچها فاطمه تو اشپزخونه بود صدای بچها روشنید که میگفتن مامان کمکمون کن فاطمه تابه بچها رسید وقتی دید چی شده هل شده بود فقط میگفت یا ابوالفضل خودت کمک کن تا تونست کمد از روی بچه ها برداشت

*~*****◄►******~*

قسمت اول ◄
قسمت دوم ◄
قسمت سوم ◄