به خاطرات روبه رویم
نگاهی می اندازم
از سرما یخ بسته اند
به گونه هایم دستی میکشم تا اشک هایم را پاک کنم
اما از سرمای دستانم تعجب میکنم
دیگر گرمای دستانت را به گذشته سپردم
تو و خاطرات مانند افتابی بودید که با طلوع زندگی ام بر من تابیدید
غافل از اینکه هر طلوعی غروبی دارد
و من تنها یک روز را برای زیستن در اختیار دارم
و لحظاتی بعد خواهم رفت
و تو بمان و بتاب بر زندگی هایی که سر از خاک بیرون خواهند آورد
انتخاب آدم های اشتباه تو زندگیمون
مثله خونه ساختن رو یه ناحیه
زلزله خیزه
از زمین لرزه مطمئنیم
ولی زمان دقیقشو نداریم
محبت زیادی همیشه آدما رو خراب میکنه
گاهی آدما میرن نه برای اینکه دلیلی ندارن برای موندن
میرن چون خیلی کوچکن و تحمل حجم بزرگ محبت تو رو ندارن
اوريانا فالاچى
آرام به شانه ام میزند و می گوید: آفرین، تنهایی که ترس ندارد
و
بعد آرام آرام دور می شود
نمی فهمد که من از نبودنش میترسم، نه ازتنهایی
دوﺭ ﮔــــﺮﺩﻧــــﺶ ﺷـــــﺎﻝ ﭘــــﯿـــﭽــــﯿـــﺪﻧــــﺪ
و
ﺳـــﺮﺵ ﮐــلــــاﻩ ﮔـــﺬﺍﺷــﺘـــﻨـــﺪ ﻭ ﺭﻓــﺘـــﻨـــﺪ
.
.
.
.
.
.
.
ڪــســـے ﻧــﻔـــﻬــﻤــﯿــﺪ ﻫـــﻤــﯿـــﻦ ﻣــﺤـــبّــــﺖ ﻫــﺎ ﺁﺩﻡ ﺑــﺮﻓــے ﺭﺍ ﺁﺏ ﮐـــﺮﺩ