فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستانکهای زیبا

    یه داستان واقعی


    یک شب موقع برگشتن از ده پدری ، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد حرف بابام افتادم که میگفت : جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه

    من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت

    اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه از موتور ماشین سر در میارم نه بلدم

    راه افتادم تو دل جنگل ، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم . دیگه بارون حسابی تند شده بود

    با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد . من هم بی معطلی پریدم توش

    اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم

    وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!خیلی ترسیدم
    داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد ؛ هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه تمام تنم یخ کرده بود

    نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره ، تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم

    تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم

    ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت ، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند

    از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم . در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون

    اینقدر تند میدویدم که نفس کم آورده بودم.دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین

    بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم، وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند

    یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد

    ممد نیگا ! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود!!!؟

    *LoL* *vakh_vakh* *LoL* *vakh_vakh*

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    غذای توله سگ


    ﻗـﺼـﺎﺑـﯽ ﺑـﻮﺩﻡ ﮐـﻪ ﯾـﻪ ﭘـﯿـﺮﺯﻥ ﺍﻭﻣـﺪ ﺗـﻮ ﻭ ﯾـﻪ ﮔـﻮﺷـﻪ ﻭﺍﯾـﺴـﺘـﺎﺩ

    ﯾـﻪ ﺁﻗـﺎﯼ ﺧـﻮﺵ ﺗـﯿـﭙـﯽ ﻫـﻢ ﺍﻭﻣـﺪ ﺗـﻮ ﮔـﻔـﺖ : ﺍِﺑـﺮﺍﻡ ﺁﻗـﺎ ﻗـﺮﺑـﻮﻥ ﺩﺳـﺘـﺖ ﭘـﻨـﺞ ﮐـﯿـﻠـﻮ ﻓـﯿـﻠـﻪ ﮔـﻮﺳـﺎﻟـﻪ ﺑـﮑـﺶ ﻋـﺠـﻠـﻪ ﺩﺍﺭﻡ

    ﺁﻗـﺎﯼ ﻗـﺼـﺎﺏ ﺷـﺮﻭﻉ ﮐـﺮﺩ ﺑـﻪ ﺑـﺮﯾـﺪﻥ ﻓـﯿـﻠـﻪ ﻭ ﺟـﺪﺍ ﮐـﺮﺩﻥ ﺍﺿـﺎﻓـﻪﻫـﺎﺵ

    ﻫـﻤـﯿـﻨـﺠـﻮﺭ ﮐـﻪ ﺩﺍﺷـﺖ ﮐـﺎﺭﺷـﻮ ﻣـﯽﮐـﺮﺩ ﺭﻭ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺮﺯﻥ ﮐـﺮﺩ ﮔـﻔـﺖ : ﭼـﯽ ﻣـﯿـﺨـﻮﺍﯼ ﻧـﻨـﻪ؟؟

    ﭘـﯿـﺮﺯﻥ ﺍﻭﻣـﺪ ﺟـﻠـﻮ ﯾـﮏ ﭘـﻮﻧـﺼـﺪ ﺗـﻮﻣـﻨـﯽ ﻣـﭽـﺎﻟـﻪ ﮔـﺬﺍﺷـﺖ ﺗـﻮ ﺗـﺮﺍﺯﻭ ﻭ ﮔـﻔـﺖ : ﻫَـﻤـﯿـﻨـﻮ ﮔـﻮﺷـﺖ ﺑـﺪﻩ ﻧـﻨـﻪ

    ﻗـﺼـﺎﺏ ﯾـﻪ ﻧـﮕـﺎﻫـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﻮﻧـﺼـﺪ ﺗـﻮﻣـﻨـﯽ ﮐـﺮﺩ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﭘـﻮﻧـﺼـﺪ ﺗـﻮﻣـﻦ ﻓـﻘـﻂ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﮔـﻮﺷـﺖ ﻣـﯿـﺸـﻪ ﻧـﻨـﻪ، ﺑـﺪﻡ؟؟

    ﭘـﯿـﺮﺯﻥ ﯾـﻪ ﻓـﮑـﺮﯼ ﮐـﺮﺩ ﻭ ﮔـﻔـﺖ : ﺑـﺪﻩ ﻧـﻨـﻪ

    ﻗـﺼـﺎﺏ ﺁﺷـﻐـﺎﻝ ﮔـﻮﺷـﺖ ﻫـﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺟـﻮﻭﻥ ﺭﻭ ﻣـﯽﮐـﻨـﺪ ﻣـﯿـﺬﺍﺷـﺖ ﺑـﺮﺍﯼ ﭘـﯿـﺮﺯﻥ

    ﺍﻭﻥ ﺟــﻮﻭﻧـﯽ ﮐـﻪ ﻓـﯿـﻠـﻪ ﺳـﻔـﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻩ ﺑـﻮﺩ ﻫـﻤـﯿـﻦ ﺟـﻮﺭ ﮐـﻪ ﺑـﺎ ﻣـﻮﺑـﺎﯾـﻠـﺶ ﺑـﺎﺯﯼ ﻣـﯽﮐـﺮﺩ ﮔـﻔـﺖ : ﺍﯾـﻨـﺎﺭﻭ ﻭﺍﺳـﻪ ﺳـﮕـﺖ ﻣـﯽﺧـﻮﺍﯼ ﻣـﺎﺩﺭ؟؟

    ﭘـﯿـﺮﺯﻥ ﻧـﮕـﺎﻫـﯽ ﺑـﻪ ﺟـﻮﻭﻥ ﮐـﺮﺩ و ﮔـﻔـﺖ : ﺳَـﮓ؟؟

    (بیشتر…)

    علی اکبر
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    گرگ بی خیر


    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    ﮔﺮگی ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭﮔﻠﻮﯾﺶ ﮔﯿﺮﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، بدﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﮕﺸﺖ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺩﺭآﻭﺭﺩ، تاﺑﻪ ﻟﮏ ﻟﮑﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺍﺯﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺰﺩ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﺬﺍﺏ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ

    ﻟﮏ ﻟﮏ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﮐﺮد ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ آﻭﺭﺩ ﻭ ﻃﻠﺐ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﮐﺮﺩ
    ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: همینکه ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺩﻫﺎنم ﺑﯿﺮﻭﻥ آﻭﺭﺩﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟

    ﻭﻗﺘﯽ به فرد ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﺧﺪﻣﺖ میکنی ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭت این باید باشه ﮔﺰﻧﺪﯼ ﺍﺯ ﺍﻭ نبینی

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    *labkhand*

    دم خنده هاتون گرم

    *labkhand*

    علی اکبر
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    دوست و دشمن


    بزرگی در خواب شیطان رادید ریشش را گرفت که تو دشمن بشری و مایه همه شرارت ها
    بیدار شد ریش خودش در دستش بود

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    وقتی مسئولیت تمام نیکی و بدی ها، ناکامی ها و پیروزی ها در زندگی متوجه خود فرد باشد بدین معنا است که انسان جز خودش دوست و دشمنی ندارد

    هرچه به او می رسد چه زشتی و چه زیبایی از ناحیه خودش است

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    قرآن کریم
    هرچه از انواع نیکویی به تو رسد از جانب خداست و هر بدی رسد از نفس توست

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    راحت آبرو نبرید


    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    زماني‌ در بچگي باغ انار بزرگی داشتيم
    اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن
    اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم

    بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه

    بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند

    دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم

    غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم

    بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين

    پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه یه سيلی زد تو صورتم و گفت

    برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون

    بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد بیست تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم

    كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی
    علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انسانی جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره

    شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره

    كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    امام علی علیه السلام به مالک اشتر

    ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    قیز قیز
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | سر خر


    ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩ ﻣﻮﻣﻨﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿرﻓﺖ

    ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ می بندند ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ می کند

    ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. ﺑالاخرﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ می شود

    ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ

    ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ

    ﭼﻮﻥ ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ

    ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ ﻧﺬﺍﺷﺖ

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    عبید زاکانی

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | استاد تیر اندازی


    كمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود

    در آن سوی مرغزار نشانه ی كوچكی كه از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد

    جنگجوی اولی تیری را بیرون می كشد. آن را در كمانش می گذارد و نشانه می رود

    كماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد

    می گوید: «آسمان را می بینم ابرها را، درختان را، شاخه های درختان و هدف را » كمانگیر پیر می گوید: كمانت را بگذار زمین تو آماده نیستی

    جنگجوی دومی پا پیش می گذارد

    كمانگیر پیر می گوید: آنچه را می بینی شرح بده

    جنگجو می گوید: فقط هدف را می بینم

    پیرمرد فرمان می دهد: پس تیرت را بینداز. تیر بر نشان می نشیند

    پیرمرد می گوید: عالی بود. موقعی كه تنها هدف را می بینید نشانه گیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز در خواهد آمد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    تمركز افكار بر روی هدف به سادگی حاصل نمی شود
    اما مهارتی است كه كسب آن امكان پذیر است و ارزش آن در زندگی همچون تیراندازی بسیار زیاد است

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک از شیخ بهایی


    روزی شاه عباس به شیخ بهایی گفت : شیخ میخوام تورا رئیس قاضی های شهر کنم ؛ آیا مایل هستی به قبول این امر ؟

    شیخ گفت : محلتی چند روزه میخواهم ؛ تا چیزی را به شما اثبات کنم ؛ و بعد از آن اگر باز هم امر کردید قبول میکنم

    شاه عباس نیز پذیرفت

    بعد از آن شیخ سوار بر الاغ خود شد و برای خواندن نماز کنار درختی رفت، از آب چشمه وضو گرفت

    و در هنگام وضو عابری از آنجا میگذشت

    شیخ بهایی را شناخت و برای عرض سلام آمد
    شیخ سلام کرد و نمازش را خواند

    سپس به عابر گفت : مرگ من نزدیک است و چندی دیگر که زمین دهان باز کند و مرا میبلعد ، و از تو کاری میخواهم انجام دهی

    عابر بسیار ترسید و وحشت تموم وجودش را گرفت گفت چه کار انجام دهم ؟؟

    شیخ بهایی گفت که بعد از اینکه زمین مرا بلعید ؛ الاغ و عصای مرا به خونواده ام برسانی و خبر مرگه مرا به آن ها بدهی

    واگر از دیدن عزرائیل میترسی ؛ میتوانی بنشینی و چشمان خود را با دستانت بپوشانی تا ترس و خوف دیدن عزرائیل را تجربه نکنی

    پس عابر نشست و دستان خود را محکم بر چشمان خود گرفت تا چیزی نبیند

    بعد از آن شیخ به پشت درخت رفت و ناله و فریادی سر داد و از پشت درخت پنهانی به خانه رفت

    و به اهل خانه گفت هر کس از شما پرسید شیخ بهایی کجاس بگویید به صحرا رفته و هنوز بازنگشته و همین کار را انجام دادن

    شیخ بهایی بعد از چند روز با لباس و با پوشاندن چهره پیش شاه عباس رفت

    گفت : میخواهم چیزی به شما اثبات کنم ؛ شاه عباس گفت بگو

    شیخ بهایی داستان را برای شاه عباس توضیح داد که در صحرا عابری را دیدم و اورا بگفتم که زمین قرار است مرا ببلعد و اگر توان دیدن نداری چشمانت را بپوشان و چون چشمانش را پوشید ؛ پنهانی به خانه چند روزی نشستم و در این مدت در تمام شهر خبر پیچیده که من را زمین بلعیده

    سپس شیخ به شاه گفت تقاضایی دارم که مردم شهر را جمع کنید و هفده نفر از امین ترین و مورد اعتماد ترین مردم رو از هفده محله شهر بیاورید و از اونها سرگذشت من رو بپرسید

    شاه قبول کرد ؛ هفده نفر از امین ترین و مورد اعتماد ترین آدم های هر محله رو انتخاب کرد و پرسید که شیخ بهایی رو چه شده ؟؟

    یکی گفت من خود دیدم که شیخ بهایی را زمین بلعید ، دیگری میگفت به تاج شاه قسم خود دیدم که زمین دهان باز کرد و شیخ گریان به التماس افتاده بود ؛ و دیگری میگفت خدا شاهد است از گناه زیاد ؛ زمین دهان باز کرد و شیخ در میان دهان زمین فریاد میکشید ؛ دیگری میگفت به خدا سوگند تا به حال ندیده بودم کسی به این شدت عذاب شود

    شاه عباس بعد از شنیدن این حرف ها از این هفده نفر ؛ گفت پس احتیاج به برگذاری مراسم و عذاداری نیست ، گویی شیخ بهایی آدم ناپاکی بوده و همه را به خانه های خودشان فرستاد

    شیخ بهایی پیش شاه عباس اومد گفت : یادتان هست که از من خواستید تا رئیس قاضیان شهر شوم ؟؟

    با اینکه میدانم مردم این شهر به نادیده قسم میخورند ، و هیچ ترس و وحشتی از قسم دروغ ندارند ولی ؛ اگر امر بفرمائید حاضر هستم رئیس قاضیان شوم

    شاه عباس که شاهد ماجرا بود ؛ گفت احتیاجی به رئیس قاضیان شهر شدن نیست ؛ و طبق سابق به همان علم مهندسی و فرهنگ مشغول باش

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    منبر ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻮﺏ ﺩﺭﺧﺖ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﯿﺴﺎﺯﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﻭ ﺑﺎ ﮐﯿﻔﯿﺖ ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO
    شهریور هم رفتارش عاشقانه است...! فقط ادعا میکند گرم است
    ولی...، دیدی ...

    user_send_photo_psot

    :) ماه تولدت رو بگو و فرار کن تا خصوصیات و شخصیتت و رنگ مرتبط با ماهت رو بت بگم ...

    user_send_photo_psot

    ***

    You inspire me to be a better person. Thanks for being a great old brother. Happy birthday

    تو به من الهام میبخشی که ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    روزي ملانصرالدين در مجلسي نشسته بود

    از ملا پرسيدند: خورشيد بهتر ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    آدم ها هرگز كسانى را كه دوست دارند
    فراموش نمى كنند

    فقط عادت مى كنند ...

    user_send_photo_psot

    مامانه به دخترش میگه

    تو کى میخواى بزرگ شى؟؟!؟
    من هم سِنِ تو بودم ، حامله ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    دوستت دارم های سر صبح
    واقعی اند، اصیل ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    همه آدمها
    ظرفیت بزرگ شدن را ندارد
    اگر بزرگشان کنیم
    گم ...

    user_send_photo_psot

    یبار رفته بودم برای تولد امام رضا مشهد

    اون موقع خیلی شلوغ بود اتوبوس متوبوس کم ...

    user_send_photo_psot

    به چه می اندیشی ؟!
    نگرانی بیجاست
    عشق اینجا و‎ ‎خدا هم اینجاست
    لحظه ها را ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    ‏همه چیز از جایی شروع شد
    که گفتی
    دوستم داری
    گاهی برای یک عمر ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    با تو همه چی فرق داشت
    مخصوصا من! بدونِ سانسور خودم بودم
    رگ ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .