فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستانکهای زیبا

    داستانک از بوعلی سینا


    فرزنده پادشاهی ، مبتلا به بيماري ماليخوليا (دیوانه) شده بود

    پادشاه از ابن سينا درخواست کرد که براي درمان فرزندش کاري بکند

    استاد به كاخ سلطنتي آمد و جایی رو برای زندگی برای مدت مداوا بهش دادند

    از همان روزهاي نخست، معالجه فرزند پادشاه آغاز شد

    فرزنده پادشاه دچار بيماري ماليخوليا شده بود و خيال مي‌كرد كه گاو شده و همه روزه داد میزد که … كه مرا بكشيد كه از گوشت من غذای چرب و خوشمزه ایی میشه پخت

    ابن سینا لباس قصابان به تن كرد و با صدايي بلند گفت: آن جوان را بشارت دهيد كه قصاب مي‌آيدتا تو را بكشد

    با آن جوان گفتند. پس ابن سینا …سراغ بيمار آمد … كاردي به دست گرفته گفت: اين گاو كجاست تا او را بكشم؟

    آن جوان همچون گاو مااااااااااماااااااا كرد ؛که يعني اينجام

    ابن سینا گفت به ميان قصر بیاریدش و دست و پاي ببنديد زمین بزنیدش بيمار چون آن شنيد، بدويد و به ميان قصر آمد و بر پهلوي راست روی زمین خوابید و پاي او را سخت ببستند

    پس بوعلی سینا بيامد و كارد بر كارد ماليد و فرونشست و دست بر پهلوي او نهاد ؛ مثل عادت قصابان وقت سر ذبح کردن ؛ پس گفت: اين چه گاو لاغري است اين ارزش کشتن نداره ، علف دهيدش تا فربه شود ، و برخاست و بيرون آمد و نوکران و خدمت کاران را گفت كه: دست و پاي او را بگشاييد و خوردني هرچیزی که من میگم پيش او بريد و بش بگید : بخور تا زودتر چاق و فربه شوي

    و خدمت کارا اونجوری که ابن سینا گفت انجام دادن … و فرزند شاه میشنید و میخورد به امید چاق و فربه شدن ؛ تا او را بكشند

    و ازین طریق بوعلی سینا تونست دارو ها ، و معالجه با خوراکی را پیش ببره و آورده اند که بعد از یک ماه بهبود پیدا کرد

    این داستانی حقیقی از معالجات و علم ابو علی سینا بود

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانکی از بوعلی سینا


    روزی جوانی از نزدیکان پادشاه گرگان، به بیماری سختی دچار شد و پزشکان در علاج او درماندند تا سرانجام طبیب جوانی به نام بوعل _یابن سینا _ را که به تازگی به گرگان رسیده و گروهی از بیماران را شفا داده بود بر بالین او بردند

    بوعلی جوانی را دید که زار افتاده. نشست و نبض او را گرفت و گفت: مردی را بیاورید که کل محلات گرگان را بشناسد

    آن فرد مورد نظر وارد می شود و شروع به شمردن اسامی محلات گرگان می کند و در همان حال بوعلی دست بر نبض بیمار می نهد
    تا آن مرد می رسد به محلی که نبض بیمار در آن حالت حرکتی غریب می نماید
    بوعلی دستور می دهد اسامی کلیه کوی های آن محل را برشمارد. آن کس ، نام کوی ها را سر می دهد تا می رسد به نام کویی که باز آن حرکت غریب در نبض بیمار باز می آید

    پس بوعلی می گوید: اسامی منازل آن کوی را برشمارد

    منازل را می خواند تا می رسد به اسم سرایی که این حرکت غریب نبض تکرار می شود.بوعلی می گوید نام اهل منزل را بردهد
    تا رسید به نامی که همان حرکت، حادث می شود

    آنگاه بوعلی روی به همراهان بیمار می کند و می گوید:” تمام شد. این جوان در فلان محل، در فلان کوی و در فلان سرا، بر دختر فلانی، عاشق است و داروی او وصال آن دختر است

    بیمار هرچه خواجه بوعلی می گفت می شنید. از شرم سر در جامه خواب کشید و چون مورد سئوال واقع شد، همچنان گفت که بو علی گفته بود

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    یه داستان نیمه بلند | گل


    khengoolestan_dastan_gol_hoshang_moradi_kermani

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    گل به چه درد می خورد.خشک می شود ومی ریزیش دور.هندوانه خوب است.کمپوت خوب است.تازه کمپوت هم خوب نیست.میوه تازه بهتر است.سیب وگلابی وانگوروانار

    مادرگفت

    نه انارخوب نیست.خوردنش سخت است.ممکن است آبش بچکد روی ملافه های سفید . ببین چه جور همه چیزتمیز است.این جا صبح به صبح ملافه ها را عوض می کنند.خودم دیدم

    اما عباس گریه کردوگفت

    من گل می خوام.سبد بزرگ گل.مثل آن سبد.ببین برای مریض کناریم چه سبد گلی آوردند.آن وقت شما برای من هندوانه آوردید

    همه دورعباس جمع بودند.خاله عمه پسرعمو دخترخاله زهره.زهره گفت

    خب چه عیبی داردبرایش گل بیاوریم.دفعه بعد برایت گل می آوریم

    شاید تا دفعه بعد مرخصم کردند.من گل می خواهم

    مادر گفت

    گل مصنوعی می آوریم که بماند.وقتی هم مرخص شدی با خودمان می آوریمش خانه.می گذاریمش روی کمد

    نه من گل درست و حسابی می خواهم.این جا تو این بیمارستان همه گل تازه می آورند.هیچ کس هندوانه نمی آورد

    پدر هندوانه را پاره کرد

    هندوانه که خیلی دوست داری.جگرت حال می آید.ببین چه قدر رسیده وسرخ است

    پدرگفت : ببین چه قدر رسیده وسرخ است  وگل هندوانه را گذاشت تو دهانش.گل بزرگ بود.آبش ازدوطرف دهان زد بیرون.روی ریشش راه کشید.مادراشاره کرد که با دستمال کاغذی دهانش را پاک کند

    پرستارهای جوان وخوش لباس وخوش خنده می آمدند کنار تخت عباس نگاهی به همراهانش می کردند وبا پوزخندی رد می شدند.تا به حال این جور مریض وملاقات کننده هایی نداشتند.یکی یکی به هم خبر می دادند بروید اتاق 43 ببینید چه بساطی راه انداخته اند

    بیماران بیمارستان آدمهای پول دار وآن چنانی بودند.بیمارستان گرانی بود.ملاقاتی های عباس روستایی های فقیر حاشیه شهر بودند.هرگز پایشان به این جور بیمارستان ها کشیده نشده بود

    راننده آقای دکتر رضایی آمد به ملاقات عباس.با پدر ومادر عباس چاق سلامتی کرد ودست زد پشت عباس که

    چطوری شازده.خیلی خوش می گذرد نه؟.شانس آوردی که آدم خوبی زد به ات.هر کس دیگر بود فرار می کرد.هم آدم خوبی است هم دل رحم است.فقط عیبش این است که خیلی گرفتار است.روزی دو تا عمل می کند.گفت من بیایم به ات سر بزنم.این بیمارستان مال یکی از دوستانش است.به ات که می رسند چیزی نمی خواهی؟

    ودست کرد توی جیبش وچند اسکناس گذاشت زیر بالش عباس

    بیا هر چه خواستی برای خودت بخر.انشاءالله تا چند روز دیگر مرخص می شوی

    بعد رو کرد به پدرعباس

    شما هم رضایت بده. سخت نگیر

    عباس گفت

    برو برام سبد گل بخر.مثل سبد گلی که بالای تخت آن مریض است.دلم می خواهد مثل همه مریضها من هم گل داشته باشم

    باشد.ولی قیمتش خیلی زیاد می شود.می دانی آن سبد گل چه قدر گران است؟

    مادر گفت

    پولش را بدهید.گل می خواهد چه کار؟فردا خراب می شود می ریزد دور

    عباس لج کرد

    من گل می خواهم

    راننده رفت واز گل فروشی روبه روی بیمارستان دسته ای گل گرفت وآورد گذاشت بالای سرعباس.عباس نگاهی به گل کرد ولبخند زد

    زیر لب گفت من سبد بزرگ گل می خواستم و صورتش را چسباند به تشک.پرستاری آمد وبه عباس قرص داد

    عباس گفت

    خانم گلدانی بیاور وگل مرا بگذار توی گلدان آب هم بریز که تازه بماند

    آن قدر طول نکشید که دسته ی گل عباس رفت توی گلدان

    ساقه ی گل ها توی آب بود.عباس عینکش را زد وگلش را نگاه کرد

    صدا توی بیمارستان پیچید

    از ملاقات کنندگان محترم خواهشمندیم بیمارستان را ترک کنند.وقت ملاقات تمام شد

    پدر ومادر وباقی ملاقات کنندگان رفتند.راننده هم رفت.موقع رفتن گفت

    آقای دکتر خودشان فردا می آیند به ات سر می زنند.کاری نداری؟

     

    نه

    عباس خوشحال بود.مثل باقی بیماران گل تازه وشاداب داشت.گرچه سبد بزرگ گل آن جور که اومی خواست نبود.دور تخت بغل دستی اش پراز گل بود

    شب به عباس مسکن زدند وقرص خواب دادند.خدا رحم کرده بود فقط پایش شکسته بود وسرش خورده بود به جدول.دو روز بیهوش بود.عکس گرفته بودند ودیده بودند که به خیر گذشته است

    مادرش گفته بود از بس سربه هوایی.آخر آدم توی خیابان به لانه هایی که توی درخت است چه کار دارد

    عباس هرروز که از مدرسه می آمد سرش را بالا می گرفت ولانه ها را می شمرد.از یکی شان صدای جیک جیک جوجه می آمد که اتوموبیلی زد به اش

    عباس صبح که از خواب برخاست؛ اول گلش را نگاه کرد.خودش را کشاند بالا وگل را بو کرد.پرستار آمد کمکش کرد وبردش دست شویی

    وقتی راه می رفت سرش درد می کرد وگیج می خورد.پرستار گفت

    کم کم خوب می شوی.ببین حالت بهتر ازدیروز است

    روز بعد از دست شویی که برگشت چشمهایش سیاهی رفت.افتاد روی تخت.پرستار ملافه را کشید رویش.بعد پایین ملافه را بالا زد و به اش آمپول زد.دردش گرفت.اما خوابید.بیدار که شد سرش را بلند کرد

    عینکش را زد و دید گلش نیست

    گلم کو؟؟.دسته گلم کو؟

    نه گل بود و نه گلدان

    پرستار گفت

    آمدند تمیز کردند.گلت را انداخته اند تو سطل آشغال

    چرا؟

    خراب شده بود

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    داستان گل اثر هوشنگ مرادی کرمانی

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک از هوشنگ مرادی کرمانی


    نيما و ماني زير درخت توت ايستاده بودند. سرشان را بالا گرفته بودند ، توت‏هاي رسيده و سفيد و درشت را نگاه مي‏کردند. آب دهانشان راه افتاده بود. به درخت سنگ زدند که توت بريزد ، نريخت. توت‏ها تازه رسيده بودند ، بندشان محکم بود و شاخه‏ها را چسبيده بود

    نيما کفش‏هايش را کند, جوراب‏هايش را در آورد. تنه ی درخت را گرفت ، عين گربه ، با سختي و سماجت خود را بالا کشيد ، هي ليز خورد و هي ليز خورد. اما از پا ننشست. عرق ريخت و به پوست سفت و ناجور و ترک ترک شيارهاي زمخت و سخت درخت چنگ زد و پا گذاشت. کف دست‏ها ، انگشت‏ها و کف پاهايش زخم شد و سوخت . اما ، به روي خودش نياورد. ماني نگاهش مي‏کرد

     

    مي‏افتي بيا پايين ، اگر بيافتي مامان ناراحت مي‏شه

     

    نيما به حرفش گوش نکرد. همچنان بالا رفت ، رفت تا دستش به اولين شاخه رسيد. شاخه را چسبيد خود را بالا کشاند. پايش را روي شاخه گذاشت ، دست دراز کرد و توتي چيد و خواست براي ماني بياندازد. پايين را نگاه کرد ماني نبود. رفته بود پيش مادر

     

    مامان ، مامان ، نيما رفته روي درخت داره توت مي‏خوره

     

    دست مادر را کشيد و آورد زير درخت ، اشاره کرد و نيما را نشان داد

     

    ببين مامان ، نيما رفته  بالا و داره توت مي‏خوره

     

    مادر نيما را نگاه کرد ، اول ترسيد که نيما بيفتد. اما کم‏کم از شجاعت و همت او خوشش آمد. رو کرد به ماني

     

     خب ، تو هم برو بالا توت بخور. بزرگ شدي ، تصميم بگير ، نترس

     

    نيما از بالاي درخت توت‏هاي تو مشتش را به ماني نشان داد و با دهان شيرين شده از توت گفت

     

     اين‏ها هم مال تو ، براي تو و مامان چيدم

     

    خم شد و توت‏ها را توي دست مادر ريخت . مادر توت‏ها جلوي ماني گرفت

     

    بيا بخور

     

     

    نه نمي‏خورم. توت‏هايي که نيما چيده دوست ندارم

     

     پس خودت برو بالا ، بچين و بخور

     

     نمي‏تونم

     

    مادر زير بغل‏هاي ماني را گرفت ، کمکش کرد که برود بالاي درخت. ماني پاهايش را تکان داد و گفت

     

     منو بزار زمين. مي‏ترسم بالا برم. نمي‏خوام به من کمک کني

     

    مادر ماني را گذاشت زمين . شاخه‏ي پايين درخت را خم کرد و رو به روي صورت ماني گرفت. شاخه چند توت درشت و رسيده داشت

     

    خودت توت بکن و بخور. اين جور راحته

     

    ماني شانه بالا انداخت و پا به زمين کوفت

     

    نمي‏خوام

     

    مادر گفت

     

    خودم برايت مي‏چينم ، خوبه؟

     

    نه ،  نمي‏خواهم تو برايم توت بچيني

     

    مادر ، که از دست ماني کلافه شده بود ، گفت

     

    توتي که نيما بچينه ، دوست نداري

     

    به خودت زحمت نمي‏دي که از درخت بالا بري

     

    توتي هم که من بچينم ، قبول نداري

     

    توت آماده را هم که نمي‏چيني اصلا تو چه مي‏خواي؟

     

    ماني سرش را بلند کرد . توت خوردن نيما را ديد و گفت

     

    مي‏خوام نيما بياد پايين ، توت نچينه. توت نخوره

     

     همين؟

     

    همين

     

    مادر به ماني نگاه کرد. هيچ نگفت. دلش به حال او سوخت. راهش را کشيد و رفت

    ماني زير درخت نشست. زانوهايش را بغل گرفت. به درخت تکيه داد و زار زد

     

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    داستان کوتاهی از کتاب پلو خورش از هوشنگ مرادی کرمانی

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    امید وارم که با رنگی کردن متن ها خوب از آب در اومده باشه

    *gol_chehrel*   *gol_chehrel*

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | همین آش و همین کاسه


    یکی از استانداران نادرشاه مردی ظالم و زورگو بود و امان مردم را بریده بود

    در حالی که مردم بیچاره منطقه بیش از سایر نقاط مالیات می پرداختند این بود که دیگر به تنگ امدند

    و به نادر شاه شکایت بردند تا مگر چاره ای بیندیشد و آنها را نجات دهد

    نادر حرف مردم را گوش کرد و پیغامی برای استاندار فرستاد تا کمی هوای مردم را داشته باشد

    جناب والی یکی دو روز حرف نادر را به گوش گرفت اما پس از چند روز دوباره به جان مردم افتاد به ناچار مردم دوباره به نادر شکایت کردند

    شاه افشار که تعصب خاصی داشت و دوست نداشت از فرمانش سرپیچی شود

    دستور داد تا استاندار ظالم را به مرکز بیاورند
    چون او را آوردند نادر استانداران دیگر را هم خبر کرد و دستور داد چند دیگ آش درست کنند  واستاندار  ظالم را قطعه قطعه کنند و در دیگ های آش بیفکنند

    آنگاه به هر استاندار یک کاسه آش داد و در آخر رو به استانداران کرد و گفت

    هر کس به مردم ظلم و تعدی کند همین آش است و همین کاسه

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | یک بام و دو هوا


    مادرشوهری نیمه شب از خواب برخاست تا به پسر و دختر خود سرکشی کند

    اولی با زنش در یک طرف بام و دومی نیز با شوهرش در طرف دیگر آن خوابیده بودند

    به طرف دخترش رفت و دید با فاصله از شوهرش خوابیده او را بیدار کرد و گفت

    مادر جان ممکن است تو و شوهر نازنینت سرما بخورید نزدیک هم بخوابید

    پس از آنکه آنها را کنار هم خواباند به طرف پسرش حرکت کرد

    دید او و زنش در آغوش یکدیگر خوابیده اند او که حسادتش گل کرده بود فرزند خود را بیدار کرد و گفت

    مادرجان در این گرما و حرارت جگرت می سوزد قدری دورتر از زن خود بخواب این بگفت و آنها را از همدیگر جدا کرد

    عروسش که از ابتدای امر بیدار و شاهد رفتار و تبعیض او بود گفت

    قربان برم خدا را

    یک بام و دو هوا را

    این سر بام گرما را

    آن سر بام سرما را

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | روباه و خروس


    khengoolestan_dastan_robah_va_khoros
    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    روباهی خروسی را ربود. خروس در دهان روباه گفت
    حال که از خوردن من چشم نمی پوشی نام یک پیغمبر را بر زبان بیار تا مگر به حرمت آن سختی جان کندن بر من آسان آید

    قصد خروس آنکه روباه دهان به گفتن کلمه ای بگشاید و او بگریزد

    روباه دندان ها برهم فشرد و نام _ جرجیس _ برد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    ضرب المثلی که برای این داستان استفاده میکنند اینه که میگن

    میان پیغمبرها جرجیس راپیدا کرده

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | نادرشاه و دستور به قورباغه ها


    ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺍﻓﺸﺎﺭ ﺟﻨﮕﻬﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﭙﺮﺍﻃﻮﺭﯼ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﻭ ﺍﻣﭙﺮﺍﻃﻮﺭﯼ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ

    ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﮕﻬﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺣﺪﺍﺕ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ

     

    ﺟﻨﮓ ﺑﻪ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻫﯿﺠﮑﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯿﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﺑﻨﺎﺑﺮﯾﻦ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎر ﻧﯽ ﺯﺍﺭﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺭﺩﻭ ﺯﺩﻩ ﯾﮏ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﯼ ﺻﻠﺢ ﻣﻮﻗﺖ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﻨﻨﺪ

     

    ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯﺍﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻭ ﺧﻂ ﻣﺮﺯﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﺑﯽ ﮐﺎﺭ ﻧﻨﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺻﺪﺩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻂ ﻣﺮﺯﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺗﺮ ﺑﺒﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺬﺍﮐﺮﺍﺕ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﯽ ﺯﺍﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻫﻮﺍ ﺧﻨﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﻫﺎ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻗﻮﺭ ﻗﻮﺭ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﺤﺚ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺍﺯ ﺳﻔﺮﺍﯼ ﺭﻭﺱ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻂ ﻣﺮﺯﯼ ﺭﺍ ﻃﺒﻖ ﻣﯿﻞ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ

     

    ﺍﻣﺎ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻧﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻭﺯﯾﺮﺵ ﮔﻔﺖ

    ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﻮ ﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﺳﺎﮐﺖ ﻧﺸﻮﻧﺪ ﻧﺴﻞ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ

     

    ***

     
    ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﺎﻥ ﺭﻭﺱ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻋﺠﺐ ﺷﺎﻩ ﺍﺣﻤﻖ ﻭ ﻣﻐﺮﻭﺭﯼ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ

     

    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﺮﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺠﻠﺲ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩ . ﻭ ﭼﻮﻥ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﻣﺘﻦ ﻗﺮﺍﺩﺍﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺸﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ

    ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺣﻀﺎﺭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﻫﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯿﮑﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﺍﺏ ﻭ ﻧﯽ ﺯﺍﺭﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﻣﺎ ﺷﺪ ﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻔﺮﺍﯼ ﺭﻭﺱ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﺧﻂ ﻣﺮﺯﯼ ﭼﺎﻧﻪ ﻧﺰﺩﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩ ﺭﺍ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩ
     

    ***

     
    ﻭﻗﺘﯽ ﺳﻔﺮﺍ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻧﺎﺩﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺳﺎﮐﺖ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﺯﯾﺮ ﮔﻔﺖ ﻗﺒﻠﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﻓﻮﺭﺍ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﺭﻭﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻗﻄﻌﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﻫﺮ ﻗﻄﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺳﺮ ﺭﻭﺩﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﯿﻢ

    ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻧﯽ ﺯﺍﺭﻫﺎ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﺭﻭﺩﻩ ﻫﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻣﺮﺩﺍﺏ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺮﻓﺘﻨﺪ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻣﺎﺭﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ

    ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺭﻭﺩﻩ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻧﺪ

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    جای سیاست های خارجی و دیپلماسی نادری خیلی خالیه

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    مثل گِل‌های ترک خورده‌ی کاشی شده‌ام
    بعد تو پیر که نه

    ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    گاهے چه دلگیر میشوی از خدا
    گاهے چه بی تاب و دلتنگ
    گاهی از حکمتش ناراضے
    و ...

    user_send_photo_psot

    شده بخوان از بچه ات آزمایش خون بگیرن بعد تو حالت بد بشه به حال مرگ بیفتی وایی من ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    با کسی نباش که
    از بی کسی می خواهد با تو باشد

    با کسی باش ...

    user_send_photo_psot

    جوک جدید و خنده دار
    جوک تابستان 94
    جوکهای مرداد ماه 1394
    ایستگاه خنده مرداد ماه 94
    ♪ ...

    user_send_photo_psot

    در دهه چهل، ریزعلی خواجوی معروف به دهقان فداکار با اقدام به موقع خود از تصادف قطار ...

    user_send_photo_psot

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    اینکه یکی قصد
    دلگرم کردن آدمی را داشته باشد
    اصلا چیز ...

    user_send_photo_psot

    *@***/*

    می زند پس، لب او کاسه شیر

    می کند چشم اشارت به اسیر

    چه اسیری که همان قاتل ...

    user_send_photo_psot

    *@***/*

    یــه دُختَـــر
    باید شَبـــیهِ پَروانـــه باشــــه

    ⇦دیدنش ...

    user_send_photo_psot

    جوک های جدید شهریور تابستان 94
    جوک های تابستان 94
    جوک های دسته اول و کرکره ...

    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    ... مثل یک پوپک سرمازده ازبارش برف

    ... سخت محتاج

    ... به گرمای ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    این کتاب درباره بسیاری از دروغ های دردناک و یک حقیقت مهم است
    ...

    user_send_photo_psot

    ما نفهمیدیم آخرش این قیمه ، قیمه که میگین کجا میدن ؟
    محله ما که فقط چایی صلواتی ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .